eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍ ‍ ‍ ‍ 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 📨 🟣شهید 🎙راوی: جانباز مدافع‌حرم موسی‌نژاد حدود ساعت شش صبح به همراه سردار رحمان پورجوادی وارد عملیات شدم. من هماهنگ‌کننده فرمانده بودم و مسئولیت داشتم در کنار فرمانده باشم. پیش از ورود ما به کانالی که منتهی به آزادی نبل و الزهرا می‌شد، سردار نقطه‌ای را نشانم داد و گفت: ما باید حدود ۲کیلومتــــر تا آنجا بدویم. سپس با لحن شوخی گفت: «حســــن حرف گوش می‌کنی و حتی یک قدم از من جلوتــــر نمی‌دوی. اگر در این حین به شهادت برسی، شهادتت قبــــول نیســــت»🤨 زمانی که من و سردار شروع به دویدن کردیم، انواع گلولــــه و خمپــــاره به سمت ما می‌آمد. این کانال در شمال حلــــب قرار داشت که دو جــــداره و به روش صهیونیســــت‌ها ساخته شده بود. در این عملیات، نیــــرو از فرمانده و فرمانــــده از نیرو جهت فتح کانال، سبقــــت می‌گرفتند🔋🏃 «شهید » به عنوان فرمانده پیش می‌رفت و نیرو‌ها به دنبالش می‌رفتند. حاج علی طاهری هم که یکی از معاونــــان این عملیات بود، در این درگیری به شدت مجــــروح شد. شهید و چندتن از دیگر دوستـان اطلاعات و عملیات، به خوبی منطقه را تحت نظر داشتنــــد🦅🤓 «شهید احمد مجدی»، «شهید » و دیگر فرماندهـان این عملیات نیز پیش‌تر از این، برای شناسایی و با پای پیاده تا نزدیکی دشمن رفته بودند؛ تا آنجایی که شهید سعادت‌خواه می‌گفت: ما بوی سیگار نیرو‌های دشمن را هم حس می‌کردیم🚬🤫 من نیز یکبار به طور مختصر وارد منطقه شده بودم. مسافت ما تا نبل و الزهرا تقریبا هفت کیلومتر بود. حاج احمد مجدی از هر جهت، چه از نظر نظامی و تاکتیکی و چه از نظر اخلاقی یک فرمانده بود. خیلی زود با نیرو‌ها صمیمی می‌شد که گویی سال‌ها همدیگر را می‌شناسند. اهل مزاح و شوخی بود، اما زمانی که پای درس و عمل می‌رسید، بسیار جدی و در چارچوب نظامی برخورد می‌کرد💙👌 نیرویی داشتیم  به نام «امیــــن منوچهــــری‌پور». جثّــــه‌ی تنومندی داشت. در این عملیات با شهید مجدی مسابقه گذاشته بودند که کدام یک زودتر به انتهای کانال می‌رسند. گاهی نبــــرد آنقدر سخت می‌شد که امین و احمــــد بر روی زمین می‌خوابیدند تا برای لحظاتی نفس تازه کنند. امیــــن در این عملیات رشادت‌های بسیاری انجام داد🔥😘 ساعتی پس از آغاز عملیــــات، امین را دیدم که در داخل کانــــال، شهید احمد مجدی را بر دوش دارد. به سَمت‌شان دَویــــدم. حاج‌احمــــد به من چشمک زد. پرسیدم چی شده؟ امیــــن گفت: حاج احمــــد مجروح شده است. علــــت شهادت احمد مجــــدی را ورود ترکــــش به ریــــه‌ها اعلام کردند. حاج احمــــد حدود ۱۲ ساعت بعد از مجروحیـت به شهادت رسیــد🥀😭 حدود ۷۰درصــــد از کانال را فتح کرده بودیم که نیرو‌هایی همچــــون داوود نریمیسا، کاهکش، ، و … یــکی‌یــکی شهیــــد شدند و امین منوچهــــری از ناحیه‌ی چشــــم و صــــورت، به شــــدت آسیب دید🩸😔 آزادی این کانال حدود ۲۴ساعت طول کشید. آزادی کانال تاثیر بسیار زیادی برای شکستن محاصره دو شهر نبل و الزهرا داشت. به همین دلیل بسیار نقطه حساسی بود🗺🚨 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨 🟣شهید مدافع‌حرم 🔷او جزو سربازهای خودمان است 💜محمدتقی در خانواده‌ای متدیّن متولد شد که مادرش خانه‌دار بود و پدرش در اداره مخابرات کار می‌کرد. چهارماهه بود که پدرش در جنگ تحمیلی، مجروح می‌شود و محمدتقی از نظر جسمی ضعیف و مریض می‌شود. مادرش او را به بجنورد می‌آورد تا معالجه شود. به منزل شهید دفاع مقدس بهادری می‌آیند و مادرش می‌گوید که دکتر او را از معالجه‌ی بچه نااُمید کرده است! 💜«شهید »، دوست شهید بهادری، به پشت محمدتقی می‌زند و می‌گوید: «نه! او جزو سربازهای خودمان است و هیچ چیزش نمی‌شود ان‌شاءالله.» از آن روز به بعد، محمدتقی روزبه‌روز بهتر می‌شود و حالا پس از سی‌وچندسال از آن روز، در مزار شهدای درق، جایی بین شهیدان بهادری و جعفری آرام گرفته است. این‌ها انتخاب شده بودند و لیاقت شهادت را داشتند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍ . 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 📨 🌹شهید مدافع حرم 💙همسر شهید نقل می‌کند: آقا حجت رسمش بود قبل هر سفر، پسرم، محسن رو صدا میزد و بهش وصیت می‌کرد. محسن هم آروم فقط گوش می‌کرد و رنگ از چهره‌اش می‌پرید. من که می‌دیدم بچه‌ام داره بی‌حال میشه، سریع می‌پریدم وسط بحث و می‌گفتم: نترس محسن جان! بابات بادمجان بَمه، آفت نداره! ❤️بعد نگاه معنی‌داری به آقا حجت که دلِ بچه رو آب نکن. شب آخر هم محسن رو صدا زد، وصیت کرد، محسن رنگش پرید ولی این بار نتونستم برم بین بحثشون فقط اشک! 💙آقا حجت که اشکامو دید، خودش بحثو عوض کرد؛ محکم زد پشت محسن و گفت: پاشو برو کاغذ و خودکار بیار! کاغذ و خودکار رو از محسن گرفت و رفت تو اتاق؛ در رو بست و بلند گفت: کسی نیاد تو اتاق! ❤️من هم مشغول بستن ساک؛ البته ساک که نه، آخه آقاحجت حتی اگه مدت طولانی هم قصد سفر داشت، کوله‌بارش یه کیف کوچیک بود. همیشه کوله‌بارش سبک بود. سبک‌بار و سبک‌بال آماده پرواز! 💙چندبار برای برداشتن وسیله وارد اتاق شدم. هربار آقا حجت دودستی روی برگه خوابید و از زیر عینک نگاهی کرد. گفتم: باور کن نگاه نمی‌کنم، وسیله میخوام برای سفرت. ❤️آقاحجت گفت: میدونی که فقط وسیله‌های ضروری. گفتم :چَشم! فقط میشه یه‌کم از بادامهای باغ‌مون رو برات بزارم؟ خندید گفت: باشه فقط کم! نوشتن وصیت‌نامه تموم شد. آقاحجت کاغذ رو تا کرد و داد دست من و گفت: اگر خودم اومدم که هیچ، اگه خبر شهادتم اومد، این برای شماست. 💙پیراهنش رو اُتو زدم. همون پیراهن دکمه گره‌ای که تو آخرین سلفی تنش بود. آقا حجت گفت: خانم این دکمه‌هاش اذیت میکنه. گفتم: بشین درستش کنم. نشست و گره دکمه‌های پیراهنش رو محکم کردم. شاید این بهانه‌ای بود تا تنها افتخار زندگیم رو ثبت کنم و سرَم بالا باشه و بگم خودم آقاحجت رو راهی کردم. ❤️کیفش آماده بود. آب و قرآن آماده. اما آقاحجت بی‌قرار! ای کاش لحظه‌های آخرِ دیدارمان، چشمانم پُر نبود از اشک تا آخرین تصویر تو، این گونه تار و نَم‌دار در ذهنم ثبت نمی‌شد. 💐هدیه به روح مطهر شهید صلوات اللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 💌 🔵شهید مدافع‌حرم ♨️سرگرد یا ستوان دوم ؟! 💙همسر شهید نقل می‌کند: شهید بختیاری درجه‌ی سرگردی داشت ولی از سال۱۳۹۲ که از دانشگاه امام حسین علیه‌السلام فارغ‌التحصیل شده بود، هیچوقت کارت شناسایی‌اش رو تعویض نکرد؛ چون هرگز تو قید و بند این ستاره‌های پارچه‌ای نبود. ❤️یکبار از آقامهدی پرسیدم چرا کارت‌تون رو عوض نمی‌کنید؟ ۷ساله همینجوری مونده! آقامهدی لبخند ملیحی زد و گفت: چه فرقی می‌کند الان درجه‌ام چیه و تو کارتم چی نوشته؟ این کارتم به درد اون چیزی که من میخوام و دنبالش هستم نمی‌خوره. اصل چیز دیگه‌ای هستش خانوم‌جان که شما فقط دعا کن! 💛آخرین‌بار وقتی ازش پرسیدم، گفت: انشاءالله وقتی از مأموریت برگشتم، ترفیع می‌گیرم. گویا بهش الهام شده بود که قراره به درجه‌ی بالاتری که همان درجه‌ی شهادت بود، نائل شود. 💙آقامهدی فرمانده محور عملیاتی بود و هفت‌سال توی جبهه‌ی مقاومت حضور پیوسته داشت ولی هیچکس جز من در جریان مستقیم این موضوع نبود؛ چون خودش این‌طور انتخاب کرده بود که کارهایش برای رضای خدا باشد، نَه تمجید و تعریف اطرافیان! ❤️شهید مهدی بختیاری از اون‌دسته افرادی بود که براش اهمّیّت نداشت که در چه جایگاهی هست و درجه‌اش چیه! هیچوقت تو جمع‌های فامیلی و دوستانه از سمَت و مسئولیتی که داشت، صحبت نمی‌کرد؛ حتی اگه کسی از سر کنجکاوی، سؤالاتی در این مورد از او می‌پرسید، سعی می‌کرد خیلی محترمانه یک‌جوری بحث رو عوض کند! 💛چندساعت قبل از آخرین اعزامش به سوریه، بهم گفت خانوم دعا کن! گفتم چه دعایی؟! آقامهدی گفت خودت میدونی! گفتم دعا می‌کنم عاقبتت ختم به شهادت بشه اما الان زوده، بچه‌ی کوچک داریم! گفت مزه‌ی شهادت علی اکبر علیه‌السلام با شهادت حبیب‌ابن‌مظاهر فرق می‌کنه؛ البته نَه در مقام قیاس، بلکه مقصود، شهادت در سنّ جوانی است. 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 💌 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️خوابِ عجیبِ جانبازِ بی‌نام و نشان 💛همسر شهید نقل می‌کند: قدرت‌الله در جنگ ایران و عراق، از ناحیه‌ی شکم مجروح و شیمیایی هم شده بود. با هزینه‌ی شخصی، هزینه‌های درمان بیماری خود را پرداخت می‌کرد. ❣هروقت کسی به او می‌گفت پرونده‌ات را از اهواز بگیر و به شیراز بیاور تا حداقل، هزینه‌های درمانت را دولت بدهد، ناراحت می‌شد و می گفت: اینها یادگار هشت‌سال دفاع مقدس است و من با این زخم‌ها و دردها زندگی می‌کنم. حتی کارت جانبازی هم نداشت. همیشه خواهرش به او می‌گفت: جانباز بی‌نام و نشان! قدرت الله جوابش همیشه این بود که من برای خدا جنگیدم و خدا هم خودش هزینه درمانم را می‌رساند. 💛چندسال قبل از شهادتش بود که شبی از دردِ روده بی‌هوش شد! در رؤیا دیده بود که کنار رودخانه‌ای است و صدایی به او می‌گوید: کسی هست که می‌خواهد تو را درمان کند. او نیز به سمت صدا حرکت کرده بود و بُقعه‌ای نورانی دیده بود. پرسیده بود که اینجا کجاست؟ صدا می‌گوید: حرم ابوالفضل العباس علیه‌السلام است؛ برو و از آب آن رودخانه بخور که دردت درمان شود! ❣قدرت‌الله دست در رودخانه می‌کند اما ناگاه یاد حضرت عباس علیه‌السلام میفتد. به یاد لبِ تشنه آقا، آب را به رودخانه می‌ریزد و نمی‌نوشد. قدرت‌الله می‌گفت: هنگامی که از خواب بیدار شدم، آرامش بسیار عجیبی داشتم و دردم ساکت شده بود. 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨 🟣شهید مدافع‌حرم 🔷فرمانده‌ی سخاوتمند 💜دوست شهید نقل می‌کند: زمان‌هایی که با شهید حسناوی بودم، گاهی اوقات می‌دیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز می‌کنه، دست خالی برنمی‌گشت. یکبار در بازار کربلا داشتیم غذا می‌خوردیم که شخصی آمد و گفت من گرسنه هستم. 🦋جواد هم همه‌ی آنچه برای خودمان سفارش داده بود، بدون کم و کاستی برای آن شخص نیز سفارش داد. بهش گفتم آخه تو از کجا می‌دونی یارو فیلم بازی نمی‌کنه؟! 💜جواد گفت: «من به فیلمش کاری ندارم. مگه وقتی ما از خدا چیزی می‌خواهیم، او نگاه می‌کنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟ خدا کریمه و به کرَمش می‌بخشه، نَه لیاقت ما.» من در آن لحظه، تمام محاسباتم از دنیا به هم ریخت! 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌 🔵شهید مدافع‌حرم ♨️در مرام من نیست! ❄️دو نفر از دوستانش برای بُردنِ طرح آزادسازی منطقه‌ای، نزد محمد در اتاقش رفتند؛ گویا هوا هم بسیار گرم بود. وقتی با کولرِ خاموشِ اتاق وی مواجه می‌شوند، می‌پرسند حاجی چرا کولر گازی‌ات را روشن نمی‌کنی؟ محمد هم می‌گوید: بچه‌ها نزدیک خط زیر آفتاب می‌جنگند! در مرام من نیست زیر کولر بمانم و بچه‌هایم در گرما باشند. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨 🌕شهید مدافع‌حرم مهدی شکوری 🔷رموز تلفنی مبتکرانه 🌻پدر شهید نقل می‌کند: مهدی قبلِ رفتنش به سوریه در آخرین دیدارمان به من گفت به دلیل اینکه احتمال دارد خطوط تلفن، امن نباشد و این موضوع باعث لورفتنِ مکان آنها شود و برای همرزمان و دوستانش اتفاقی بیفتد، نمی‌تواند در مکالمات تلفنی مکان دقیق خود را اعلام کند. 🦋از آنجا که از نگرانی من و مادرش هم اطلاع داشت و می‌دانست اینگونه نگرانی ما هم افزایش پیدا می‌کند، از روی نقشه با ما قول و قراری گذاشت و مسیر مرز ایران تا دمشق و حرم حضرت زینب علیهاالسلام را از عدد صفر تا ۱۰ شماره‌گذاری کرد و در تماس‌های تلفنی‌اش به جای مکان استقرارش، عددی را بیان می‌کرد. 🌻در روزهای آخر قبل از شهادت و در تماس‌های آخری که با ما گرفته بود، می‌گفت در منطقه‌ی شماره۹ است و در منطقه‌ی شماره ۱۰ که نماد حرم مطهر حضرت زینب علیهاالسلام بود، به یاد ما بوده است. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌 🌕شهید مدافع‌حرم ابوالفضل راه چمنی ♨️جعبه مهمّات 🎙راوے: همرزم شهید یک شب در سوریه، دیدم ابوالفضــــل ناراحته و انگار از بیماری رنج می‌بره و معلوم بود کمــــردرد داره. بهش که رسیدم، گفتم چیــــه برادر؟ چی شده؟ گفت چیز خاصی نیــــست؛ انشاءالله خــــوب میشه؛ فقط ناراحتــــم از اینکه از رسیــــدگی به کارهای بچــــه‌ها و عملیــــات جا بمانــم. امیدوارم سریعتــــر خــــوب بشــم💪😎 خلاصه، من شروع به ماساژ کمرش کردم ولی می‌دانستم این کمردرد، همینطوری نیست؛ چون دو سه‌ساعت قبل خوبِ خوب بود. خیلی باهاش کلنجار رفتم که چی شده، بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط، احتیاج مُبرمی به مهمّات داشت و بعلت خطر زیاد، کسی حاضر نشد مهمات رو به جلو ببره🧱🧨 باعث شد خودم به تنهایی چندین جعبه مهمّات سنگین رو زیر تیر و ترکش به سختی ببرم. همین امر، باعث کمردردم شده. با خودم گفتم هنوزم شهید ابراهیم همّت پیدا میشه! خودش فرمانده‌‌ی گردانه و جعبه مهمات می‌بره😢 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️نذر عجیب ⭐️برادر شهید روایت می‌کند: مهدی وقتی به چهارسالگی می‌رسد، دچار فلج اطفال می‌شود. پدر و مادرم او را در تهران و کاشان پیش دکترهای زیادی می‌برند اما بی‌نتیجه می‌ماند. آخرین پزشک می‌گوید شاید خودبه‌خود خوب شود و به نوعی جواب‌شان می‌کند. 🎈آن موقع مادرم مرا باردار بود. به امام رضا علیه‌السلام متوسّل می‌شود و می‌گوید اگر مهدی شفا پیدا کرد، نام مرا رضا می‌گذارد. بعد هم نذر می‌کند اگر جنگ ادامه پیدا کرد و سنّ مهدی به جنگ قد داد، به جبهه برود. اگر هم جنگ تمام شد، او به مدّت سه‌ماه با اسرائیل بجنگد. ⭐️شهادت مهدی بر اثر بمباران جنگنده‌های رژیم صهیونیستی نشان داد که نذر مادرمان قبول شده است. خدمت به جبهه‌ی مقاومت اسلامی همان هدفی بود که مهدی را به مشهدش در سوریه کشاند و سرانجام، در حمله‌ی هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی تی‌فور سوریه به آرزویش رسید. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 📨 💛شهید مدافع‌حرم 💙شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همرزم شهید بیست و یکم فروردین سال۱۳۹۵ در منطقه خان‌طومان سوریه مستقر شده بودیم. بچه‌های شمال و گروه میرزا کوچک‌خان در خط بودند. وقتی خط سقوط کرد، وظیفه‌ی ما که از گروه احتیــــاط بودیم، کمک‌رسانی به بچه‌های خط بود. بلافــــاصله اعزام شدیم. وقتی اعــــزام شدیم، تازه خط سقــــوط کرده بــــود☄🧨 آنجا دو خاکریز خطّ اصلی داشتیم که به سمت خطّ مالک رفتیم. به منطقه‌ی خان‌طومان که وارد شدیم، تقسیم شدیم. هر گروهان به یک نقطه مأمور شد. ما همراه شهید عقیل شیبک بودیم. به سمت منطقه‌ای که سقوط کرده بود، رفتیم. عصر آن روز درگیری‌ها شروع شد. در حین راه، گروه احتیاط زخمی‌ها را به عقب می‌بُردند یا مجروحان را عقب می‌کشیدند💨🚑 اوضاع عجیبی بود. فرمانده‌مان دستور داد ساختمانی را که دست مسلّحین بود، پاکسازی کنیم. تقریباً ۵۰متر جلوتر از تپه‌ی ما مسلحین در خانه مستقر بودند. چون از بچه‌های خودی دورتر بودیم، باید ساختمان را دور می‌زدیم. شهید شیبک تیربارچی گروه بود. قدرت جسمانی بالایی داشت، ورزشکار بود. ایشان انتخاب شدند به همراه شش‌نفر که جلوی خانه مسلحین مستقر شوند. حالا فاصله بچه‌ها با آن خانه مسلحین ۳۰_۲۰متر شده بود🏠👹 حجم آتش زیاد بود. به هر ترتیب خانه مسلحین به دست ما افتاد. دم‌دمای غروب، هنوز هوا روشن بود و چیزی به تاریکی نمانده بود که یک دفعه حجم آتش دوباره زیاد شد. دو سه‌نفر پاسدار با ما بودند و ما دوسه‌تا بسیجی و برادران فاطمیون در یک‌جا بودیم. موضع گرفتیم. از سمت روبه‌رو که درگیر بودیم، تیراندازی می‌کردند🔥💣 شهید شیبک با تیربارش کنارِ خانه بود و تیراندازی می‌کرد. حالت نشسته گرفت. داشت جایی را زیر آتش می‌گرفت که تیر خورد و به پشت افتاد. او را کنار خودم کشاندم. دیدم از سمت چپ تیر به گردنش خورده و شاهرگش را بریده است. بسته‌ی امدادی داشتم؛ لباسش را درآوردم. گاز روی شانه‌اش گذاشتم و با چفیه دستش را بستم. خون شاهرگش روی سمت راست دستش پاشید، نمی‌توانست حرف بزند. خــــون زیادی از او رفته بــــود🩸😥 گفتم عقیل چطوری؟ خوبی؟ می‌خواستم ببینم سطح هوشیاری‌اش چطور است. به همرزمم گفتم بیا تا سریع او را به بیمارستان منتقل کنیم. در همین حین چشم‌هایش بسته شد. شهادتین‌اش را گفتم. چهره‌ی آرامی داشت. آرام چشمانش را بست. حالت خاصّی داشت. به همرزمم گفتم عقیل را به عقب بفرستیم♥️🤒 تیراندازی زیاد بود. تیربار عقیل را برداشتیم و تیراندازی کردیم. در حین پوشش، عقیل را به عقب برگرداندیم. پاسدار ایشان را بغل کرد و داخل آمبولانس گذاشت. شهید حسنیعلی کیانی هم خمپاره کنارش خورد و با اصابت یک ترکش به گلویش به شهادت رسید. یک ترکش هم به پهلویش اصابت کرد. شهید عقیل شیبــــک جزو گروه‌های احتیاط بود که به همــــراه حسینعلی کیــــانی از سیستان و بلوچستان در کنــــار هم شهیــــد شدند🕊🥀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 💌 🌹شهید مدافع‌حرم 🌹شهید مدافع‌حرم ♨️نمایشنامه‌ی عاشورایی 🖤محرم سال ۱۳۹۱ بود و نمایشی که باید روز عاشورایی دوباره، به پا می‌کرد. مهدی بختیاری باید بازیگر نقش ارباب‌مون، حسین علیه‌السلام می‌شد و هم باید سنگی می‌زد به پیشانیش! دست‌های سید، عادت به گرفتنِ عَلم داشت؛ دست‌هایی که یک عمر برای حسین سینه می‌زد اما حالا باید برای نمایش بهتر روز عاشورا، این نقش رو قبول می‌کرد! 🕯نَگم از دل آشوبی که در دل سیدسجاد به پا بود و در اون یک‌ماه تمرین این نمایش، چه شب‌هایی رو گذروند! نگم از خلوت‌هایی که در حسینیه داشت! نگم از لرزش دستش و بغضش موقع پرتاپ سنگ که برای سیدسجاد عاشورایی شده بود؛ عاشورایی که چندسال بعد، سیدسجاد رو در خانطومان برای همیشه حسینی کرد! 🖤حالا مهدی جان! تو که نقشت‌ رو خوب بازی کرده بودی! الان دوباره ترکش‌های روی چشمت چی میگه برامون! چرا یکی نمیاد پرده این نمایش رو بزنه کنار و بگه این فقط بازیه! چرا یکی نیست بیاد بگه آقامهدی از اون نقشت بیا بیرون، طاقتش رو نداریم؟ پسرت، امیرعباس، خونه منتظرته! 🕯تو و سیدسجاد کجای قصه بودین و ما کجای اون نمایش جا موندیم؟! چه خوب شماها نقش بندگی و نقش حسینی بودنتون رو در واقعیت ثابت کردین و حالا همه دارن تماشاتون می‌کنند. شهادتتون مبارک رفیق های آسمونی💕 دست‌مون رو بگیرین که غرق شدیم در این دنیا و نمایشنامه‌هایش... 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم