🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 8⃣3⃣
شش سال با هم زندگی کرده بودیم. فکر میکردم بدترین قسمت زندگیمان مریضیاش بود که گذشته. زندگیام تازه جا افتاده بود. شیرین شده بود. بهترین روزهایم سالگرد ازدواجمان بود. هر جا بود، خودش را میرساند، حتما هدیه میخرید. اگر پولی هم نداشت، يك جعبه ی كوچك شیرینی میخرید.
وقتی محمد از جبهه برمیگشت همه چیز تعطیل میشد. وقتی حکم مدیریتم را میدادند، محمد به معاون اداره که با هم دوست بودند گفت:
« به یه شرط میذارم خانمم قبول کنه که هر موقع من از جبهه ،اومدم به اون هم مرخصی بدید. »
توى مدرسه يك دفعه میدیدم محمد از در مدرسه آمد تو. میخواست غافلگیرم کند که موفق هم میشد چنان حواسم پرت میشد که همکارهایم میفهمیدند. وقتی که محمد می آمد، می گفتند:
« بیا، بیا برو. تو دیگه حواست این جا نیست. »
و اگر کلاس داشتم، به جای من می رفتند سر کلاس. میگفتند:
« شما دوتا دیر به دیر همدیگه رو می بینید و زندگی براتون عادی نمیشه دلتون برای هم تنگ میشه. خوش به حالت. »
حالا زیر و بم شخصيتش را شناخته بودم. چنان یکی شده بودیم که وقتی کاری داشت یا از چیزی خوشحال بود یا ناراضی، اصلاً احتیاج به حرف زدن نبود. نگاهم میکرد و من میفهمیدم چه میخواهد بگوید.
نامه هایش با کلماتی مثل «همسرم» یا «مشوق من» شروع می شد. به هم اعتماد داشتیم؛ اعتماد صد در صد و مدام میخواست این را همه بفهمند.
می خواست وصیت کند به من میگفت:
« نساء بیا تو بنویس، من امضا میکنم. »
یا میگفت:
« اگر کسی اومد و گفت از من طلبکاره اگه نساء تأیید کرد درسته. »
میخواست برود سخنرانی کند، جای خاصی یا به مناسبت خاصی، مینشستیم دوتایی متن حرف هایش را می نوشتیم. بعد از سخنرانی نوارش را برایم می آورد، می گفت:
« بگیر نگه دار برای شبهای تنهاییت. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 9⃣3⃣
یادم هست عملیات آزادسازی ماووت بود. عملیات پیروز شده بود و مردهامان داشتند برمیگشتند؛ بچه های گردان کمیل که قرار بود مردم شهر بروند استقبالشان توی آن عمليات حتی يك شهيد هم نداده بودند. همهی خانواده ها توی خانهی ما که خانهی فرمانده گردان بود، جمع بودند. من کنار همسر شهید صنایع نشسته بودم. شوهرش چند ماه قبل توی کربلای پنج شهید شده بود. بیقرار بودم. دلم عجیب برای محمد تنگ شده بود. پدر محمد آمد دنبالم. گفت:
« سید پاشو بیا اومدند. »
به خانم صنایع نگاه کردم چند وقت پیش خانم صنایع درددل کرده بود که وقتی زنی شوهرش از جبهه می آید، نمی تواند ببيند. طفلك بغض کرده بود خیلی دلم سوخت. گفتم:
« نمیام. شما برید. »
او هم زیاد ننشست و زود بلند شد و رفت خانه شان. بلند شدم قلبم چنان میزد که صدایش را میشنیدم. مردم محمد و چند نفر از بچه های گردان را سردست بلند کرده بودند و گردنشان حلقه ی گل انداخته بودند. محمد حلقه ی گل را مرتب برمیداشت میگفت:
« گردن بچه ها بیندازید. »
چشمم که به محمد افتاد، از بیقراری دستهایم بی حس شد.
مردم انگار که داماد میآورند. تا دم در خانه ی ما همراهیاش کردند و بعد محمد آمد تو. دستش يك كادو بود. آمد سمت من. گفت:
« بفرمایید. این مال شماست. »
و خم شد که بند پوتین هایش را باز كند. كادو يك رادیو ضبط بود. توی استانداری بهش هدیه داده بودند. بعد از این به خاطر خانواده های شهدا خیلی کم تر میآمد. همان موقع هم که می آمد، سعی میکرد کمتر ما را بیرون و با هم ببینند وقتی بهش اعتراض میکردم می گفت:
« از روی خانواده های شهدا خجالت میکشم. جوونهای مردم که من فرماندهشون بودم شهید شدند اما من هنوز زنده ام. خب چی کار کنیم خدا ما رو نمیخواد. »
وقتی می آمد، شب رختخوابهای نویی که برای مهمان بود، برایش پهن میکردم. خوب محمد هم مهمانم بود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 0⃣4⃣
محمد دستش را روی لحاف نو و تمیز کشید. نساء با سینی چای آمد تو. گفت:
« نخوابیدی؟ بیا چایی بخور. گرمت میکنه. »
و سینی را دم دست محمد گذاشت. محمد گفت:
« دیگه داشت یادم میرفت رختخواب چه جور چیزیه. »
نساء خم شد و به چشمهای محمد نگاه کرد و گفت:
« چی شده محمد؟ »
محمد گفت:
« نساء بچهها الآن سه ماهه که لحاف ندیدند. برفا رو مثل صندلی درست میکنند و روش می خوابند. من چه طوری توی این رختخواب گرم و نرم بخوابم؟ »
بهش گفتم:
« دیگه نمیخوام ازت دور باشم. میخوام بیام همون جا که تو هستی میخوام بیشتر ببینمت یه خونه بگیر ما رو هم با خودت ببر. »
موافق نبود. گفت:
« نساء، من باید توی خط حواسم به نیروهام باشه. هواشون رو داشته باشم. تو اگه نزديك من باشی، همهى حواسم پیش تو و بچههاس. دلم شورتون رو میزنه و نمیتونم فکرم رو جمع بچه ها کنم. »
کلی حرف زدیم. بالأخره قرار شد برویم و اوضاع و احوال آن جا را ببینم و اگر باز هم دوست داشتم بروم پیش محمد. يك پيكان از یکی از دوستانش کرایه کرد و من را برد سنندج. چند روز همه جای کردستان را گشتیم؛ سنندج و کامیاران و اسلام آباد. دیدم محمد راست میگوید محیط محیط ناامنی بود. شب که می شد، دیگر نمی شد پایت را از خانه بیرون بگذاری. توی کوچه و خیابان نگاه های غریبی میدیدم. وقتی سرم را برمیگرداندم، ترس تمام وجودم را میلرزاند. طاقت نیاوردم به محمد گفتم:
« نمیخوام این جا باشم. »
از اینکه بچه هایم را توی يك چنین جایی بیاورم، پشتم لرزید. توی شمال خانوادهام بودند، خانواده ی محمد. اگر خودم هم نبودم، آنها از بچه ها مراقبت میکردند و خیالم راحت بود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 سپاه امام مهدی علیهالسلام
🔹 امام صادق علیه السلام فرمودند:
🔵 وَ مَنْ عَرَفَ اِمامَهُ ثُمَّ ماتَ قَبْلَ اَنْ یقُومَ صاحبُ هَذا الاَمرِ کانَ بِمَنزِلَةِ مَنْ کانَ قاعِداً فِی عَسْکرِهِ لا بَل بِمَنزِلَةِ مَنْ قَعَدَ تَحْتَ لِوائِهِ
🔺 هر آن کس که امامش را شناخت و قبل از قیام صاحب این امر از دنیا رفت، بسان کسی است که در سپاه آن حضرت خدمت گزاری خواهد کرد؛ نه، بلکه مانند کسی است که زیر پرچم آن حضرت است.
📚 الکافی ج ۱ ص ۳۷۱
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی:
من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.
🟢 دوم اردیبهشت سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مبارک باد.
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊سوم اردیبهشت ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) ،
🕊شهید مدافع حرم #احمد_غلامی
🕊شهید مدافع حرم #حامد_بافنده
اللهم عجل لولیک الفرج
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰 امام رضا علیه السلام:
✍ خَيرُ مالِ المَرءِ ذَخائِرُ الصَّدَقَةِ.
🔴 بهترين دارايى انسان ، اندوخته هاى صدقه است.
📚 ميزان الحكمه ، ج۱۱ ، ص۱۷۹
#حدیث_روز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💥آخرین عکس شهید
لحظه پرواز شهید مدافع حرم
#شهید_احمد_غلامی
فرمانده گردان تخریب تیپ یکم سپاه نینوا
بمناسبت سالروز شهادت🖤
معرفی شهید
نام و نام خانوادگی : احمد غلامی
نام پدر: یحیی
محل تولد: روستای خوش ییلاق شهرستان آزادشهر
تاریخ تولد : ۱۳۵۶/۹/۱
تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۲/۳
مدت حیات: ۴۰ سال
محل شهادت: سوریه
شغل یا سمت: پاسدار فرمانده تخریب
نحوه شهادت: در نبرد با نیروهای تکفیری در سوریه در حال جستجوی همرزم جامانده خود بود که ناگهان مورد هدف تروریستهای تکفیری قرار گرفت و به فیض شهادت نائل گشت.
محل دفن: آزادشهر
وضعیت تاهل: متاهل
تعداد فرزندان : دو دختر
🔰 شهید مدافع حرم حاج #احمد_غلامی 🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ب چه می اندیشی
#ب فراموشیمان
شاید راه را اشتباه رفتیم !
چشمانت را ببند ای #شهید
مبادا این روزها را
ب مادرت #زهرا(س) گزارش دهی
#شهید_حاج #احمد_غلامی🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📋 #اطلاع_نگاشت
🕊شهید مدافع حرم " #احمد_غلامی
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بهترین رفیق دنیا!!!!
آهاے رفیق منم جاموندم میشه دنبال ما هم بیاے ؟
دلم بهونه یه رفیق مثل تو رو داره، میشه با ما هم رفاقت ڪنے ؟
🎥لحظه به شهادت رسیدن مدافع حرم حاج #احمد_غلامی ....
💥حال بگویید قیمت این لحظات چند؟!؟
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم