🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 3⃣3⃣
با موتور می رفتیم بیرون محمد جوری آیینه را تنظیم میکرد که بتواند صورتم را ببیند و من هم او را ببینم. اگر دور و برم را نگاه میکردم و نمی توانست من را ببیند آرام آرام سرعتش را کم میکرد و می ایستاد. می گفتم:
« چی شد محمد؟ »
می گفت:
« بنزینم دوباره تموم شد. »
اولین بار که این کار را کرد قبل به دنیا آمدن سوده بود. بهش گفتم:
« تو كه الآن باک موتور رو پر کردی! »
گفت:
« بنزين من تموم شد، نه موتور. »
تازه فهمیدم چه میگوید. وقتی ساکت بودیم و حرفهامان تمام می شد، میزد زیر آواز. يك روز آمد قرآن را از سر تاقچه برداشت و آورد گفت:
« نساء بیا به من صوت و لحن یاد بده. »
برایش می خواندم و او هم سعی میکرد تقلید کند. آن قدر بد میخواند که هر دوتامان از خنده غش میکردیم. با حسرت به قرآن نگاه میکرد و می گفت:
« خیلی دلم میخواد قرآن رو قشنگ بخونم. »
می نشست سوره ی رو نساء را میخواند و معنیش را نگاه میکرد.
تفنگ شکاریش را برمیداشت و میرفتیم شکار. بیشتر پرنده میزد. عشق شکار بود؛ شکار و ماهی گیری. یك بار يك پرنده زد به بزرگی فلامینگو بهش میگوییم گلاکن. آوردیم خانه. تمیزش کردم و خواستم بار بگذارمش که نشد. محمد رفت جبهه. قرار شد از جبهه که برگشت درستش کنم. با چند نفر خیلی جور بود و وقتی به هم میرسیدند جمعشان دیدن داشت؛ حسن رضوان خواه، عابدپور كه خيلی كمك حالمان بود. آقای حقبین جانشینش توی گردان و احمد صنایع و هادی فدایی که همیشه میگفت مثل بازوهای من هستند. حسن و احمد و هادی هر سه شهید شدند. وقتی جنازه ی احمد و هادی را آوردند و محمد رفت دیدشان و برگشت خانه کمرش خم شده بود. دیگر توی حال خودش نبود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 4⃣3⃣
نماز خواندن هایش را خیلی دوست داشت. خودش را مشغول کار نشان میداد. وقتی که محمد الله اکبر می گفت، روی نوک پا می آمد و سرک میکشید و گوش میکرد. قنوت که میگرفت قلب نساء میافتاد پایین « اللهم ارزقني الشهادة في سبيلك. »
آن طور که او گردنش را کج میکرد و با آن قطره های درشت اشك كه كنار پایش میچکید نساء شك نداشت که خدا دارد به دعایش گوش میدهد.
چیزی نگذشت که حسن شهید شد. محمد به جای او فرمانده گردان شده بود. باز هم ساکش را بستم و رفت.
عید سال شصت و چهار رفتیم توی خانه ی جدیدمان. خانه که چه عرض كنم، يك قسمت از يك زمين وسيع نزديك جنگل بود که به پاسدارها و خانواده هاشان به دوازده هزار تومان داده بودند. باید خودمان میساختیمش. فقط دیوارها و سقفش را ساخته بودیم، ولی با دو تا بچه دیگر نمیتوانستم توى يك وجب جا زندگی کنم. اسبابهایمان را برداشتیم و رفتیم تویش نشستیم. از آن روز تا آخر، من و محمد هر چه در می آوردیم برای ساخت خانه میگذاشتیم؛ تمام طلاهایم، سکه هایی که هر از چند گاهی از آموزش و پرورش یا سپاه بهمان میدادند، حقوق خودم و محمد. محمد میرفت جبهه تا برمیگشت شروع میکرد به کار کردن. خودش و پدرش میساختند. توی نقشه بین هال و پذیرایی دیوار درازی بود که فقط یک در داشت. بهش گفتم:
«محمد این دیوار رو بردار. این جا رو سرتاسر در بذار یه وقت مهمون میاد یا مجلسی، چیزی هست، جا باشه. همین کار را هم کرد. پدرش کلافه میشد می گفت:
« پسر، این قدر به حرف زنت نباش. »
محمد می گفت:
« نه، آقاجون خونه مال زنهاست. اونا میخوان توش کار کنند پس باید برای اونا راحت باشه نه برای ما که مدام بیرونیم باید اون جور باشه که اونا دوست دارن. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 5⃣3⃣
این طوری که میگفت يك گرمی خاصی تو پشتم میدوید. روزهایی که محمد نبود، باید خودم از مشکلات زندگی پس برمیآمدم؛ آن هم توی آن خانه ی دور از شهر که در و پیکر نداشت. حمام و دستشویی نداشت و بعدها ساختیم. کف حیاطش تا مدتها خاک بود. يك باران که میآمد باید تا مدتها گل از در و دیوار پاك میکردم. حتا آب لوله کشی نداشت و از چاه آب بر میداشتیم.
سوده را توی بغلش جابه جا کرد دست راستش از حـس افتاده بود. حالا که سجاد بزرگتر شده و نساء از بغل کردنش راحت شده بود، نوبت سوده بود. بچه ها خیلی درشت و سنگین بودند. به پدرشان رفته بودند، ولی محمد هیچ وقت نگذاشت نساء کالسکه بخرد. بدش می آمد. می گفت بچه را از گرمی آغوش مادر محروم میکند.
نساء توی همین فکرها بود که چشمش به وانت شرکت نفت افتاد. قدمهایش را تند کرد وقتی رسید وانت رفته بود. چشمش به چند تا خانه آن طرف تر افتاد که مردی با دوتا گالن نفت رفت توی خانه و زنش هم پشت سرش. گریه اش گرفت. سوده را توی اتاق سرد زمین گذاشت و با همان چادر و کیف و بند و بساط نشست. به دیوار تکیه داد و زد زیر گریه.
دو سال بعد از آن را همین طوری گذراندم. برای من خیلی سخت بود. زنها را میدیدم که جلوی خانه شان زیلو میاندازند و سبزی پاک میکنند و حرف میزنند. دست کم حوصله شان سر نمی رفت، اما من که نمی توانستم با شرایطی که داشتم بروم و پیش آنها بنشینم. نمی توانستم مثل آنها بروم توی صف نفت و گوشت و شیر بایستم يك نفر عقب تر يا جلوتر داد و قال کنم، این بود که سرم بی کلاه میماند. مردهای آنها اگر در سه چهارماه، دو سه هفته نبودند، شوهر من چون فرمانده بود هر سه چهار ماه، دو سه روز می آمد خانه. بعد از کربلای پنج که آمده بود، سوده پدرش را نمی شناخت و ازش غریبی می کرد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 6⃣3⃣
البته محمد کم و بیش حواسش بود و به دوستهای صمیمیش میسپرد که رسیدگی کنند. از این دوست ها کم نداشت. عابدپور که مسئول تعاون سپاه بود، يك بار آمد و توی حیاط يك تانكر نصب کرد برای نفت. خودش چند وقت يك بار میآمد و تانکر را پر میکرد. این طوری تا دفعه ی بعد که بیاید از این بابت خیالم راحت بود. فقط روزهای مرخصی کنار هم بودیم که آن هم خیلی دیر به دیر و کوتاه بود. يك بار بعد از چند ماه آمد خانه. من ایستاده بودم توی ایوان و محمد تازه داشت بند پوتینهایش را باز میکرد که زنگ در خانه را زدند. از پایگاه آمده بودند. گفتند:
« الآن یه تلفن گرام از سنندج اومده. شما رو خواستند. گفتن فوراً برگردید سنندج. »
محمد اصلا نتوانست حرف بزند برگشت و به چشمهای من نگاه کرد. چی باید میگفتم؟ اصلا جای گله و ناراحتی نبود. گفتم:
« عیب نداره برو محمد خدا به همراهت. »
ولی فقط خدا میداند که توی دلم چه خبر بود. روزها را با کارهای خودم، مدرسه و بچهها و رسیدگی به سوده و سجاد يک طوری میگذراندم اما شب که میشد و بچهها که می خوابیدند دلتنگی به سراغم میآمد. تنهایی را با تمام وجود حس میکردم. دیگر با خاطره هایش زندگی میکردم. به دمپایی هایش خیره میشدم و یادم می آمد که چه قدر موقع خریدن کفش خجالت کشید. يك بار گفته بود:
« خانوم میترسم این قدر که پاهام بزرگه تو از من بدت بیاد. »
جواب داده بودم:
« یعنی چه؟ من تو رو همین طوری دیده ام و پسندیده ام دیگه نبینم از این حرفها بزنیها. »
گاهی اوقات به عکس محمد که روی تاقچه گذاشته نگاه میکردم و حرف میزدم. همه چیز زندگیمان از همان اول حالت موقت داشت. هر دوتامان میدانستیم که بالأخره محمد شهید میشود و ما از هم جدا میشویم. خودش هم مدام یادآوری میکرد. مرتب به پدر و مادرش سفارشم را میکرد. توی وصیتش نوشته بود:
«همسرم سیده ای ست بسیار حساس که گاهی زود عصبانی میشود. میخواهم که بعد از من با او بیشتر مدارا کنید. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 7⃣3⃣
يك بار رفتم توی اتاق چشمم افتاد به محمد که روی زمین و بی حرکت دراز کشیده و يك پارچه ی سفید را مثل کفن به دور خودش پیچیده با وحشت جیغ کشیدم سریع پارچه را زد کنار و نشست. خنده اش گرفته بود. گفت:
« چی شد نساء؟ ترسیدی؟ »
گفتم:
« دیوونه شده ای؟ این کارا چیه میکنی؟ زهلهام ترکید. »
گفت:
« دارم تمرین میکنم میخوام عادت کنم. میخوام ببینم آدم وقتی میمیره توی کفن چه حالی داره. »
بعد گفت:
« راستی نساء بیا بهت بگم اگه شهید شدم و صورتم قابل شناسایی نبود، چه طور باید من رو بشناسی. »
دندانهایش را نشانم داد. گفت:
« ببین این یکی لقه جای این دو تا هم خالیه. »
شست پایش هم بود که بخیه خورده بود.
جدی میگفت که میخواهد برود. تازه فهمیدم برای چه این روزها این قدر من را به دیدن خانواده ی شهدا می برد. گفتم:
« محمد، پس ما چی؟ من سجاد سوده. مگه عاشق سوده نیستی؟ مگه نمیگی دوستت دارم. میخوای ما رو بذاری بری؟ »
خنده اش را خورد. کشید عقب و به دیوار تکیه داد. گفت:
« چرا دوستتون دارم؛ همه تون رو، اما خدا رو بیشتر دوست دارم. الآن مملکتم، دینم احتیاج داره که من برم بجنگم. »
از شهادتش نمیترسیدم. بارها راجع بهش با هم حرف زده بودیم ولی بعدش؟ مشکلات خانوادههای شهدا را میدیدم و توی دلم خالی میشد؛ تنهاییشان را، بیکسیشان را. زنهای جوانی که تنها می ماندند طوری باهاشان رفتار میشد که انگار در این جوان بودن و تنها ماندن مقصرند. چه قدر پشت سرشان حرف بود. میدیدم که حتی سر محل دفن شوهرهاشان با پدر و مادر شهید مشکل پیدا کنند. گفتم:
« پس ما چی؟ کی باید بعد از تو به فکر ما باشه. »
خیلی جدی گفت:
« بعد از من دیگه وظیفه ی مسئولین این مملکته که به فکر خونوادهام باشند. »
گفت:
« نترس این دفعه که جبهه بودم، شعبان رو کشیدم کنار ـ برادرش را می گفت - و سفارش تو و بچه ها رو کردم. با پدر و مادرم حرف زده ام، اتمام حجت کرده ام نگران نباش. تنها نمیمونی. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 8⃣3⃣
شش سال با هم زندگی کرده بودیم. فکر میکردم بدترین قسمت زندگیمان مریضیاش بود که گذشته. زندگیام تازه جا افتاده بود. شیرین شده بود. بهترین روزهایم سالگرد ازدواجمان بود. هر جا بود، خودش را میرساند، حتما هدیه میخرید. اگر پولی هم نداشت، يك جعبه ی كوچك شیرینی میخرید.
وقتی محمد از جبهه برمیگشت همه چیز تعطیل میشد. وقتی حکم مدیریتم را میدادند، محمد به معاون اداره که با هم دوست بودند گفت:
« به یه شرط میذارم خانمم قبول کنه که هر موقع من از جبهه ،اومدم به اون هم مرخصی بدید. »
توى مدرسه يك دفعه میدیدم محمد از در مدرسه آمد تو. میخواست غافلگیرم کند که موفق هم میشد چنان حواسم پرت میشد که همکارهایم میفهمیدند. وقتی که محمد می آمد، می گفتند:
« بیا، بیا برو. تو دیگه حواست این جا نیست. »
و اگر کلاس داشتم، به جای من می رفتند سر کلاس. میگفتند:
« شما دوتا دیر به دیر همدیگه رو می بینید و زندگی براتون عادی نمیشه دلتون برای هم تنگ میشه. خوش به حالت. »
حالا زیر و بم شخصيتش را شناخته بودم. چنان یکی شده بودیم که وقتی کاری داشت یا از چیزی خوشحال بود یا ناراضی، اصلاً احتیاج به حرف زدن نبود. نگاهم میکرد و من میفهمیدم چه میخواهد بگوید.
نامه هایش با کلماتی مثل «همسرم» یا «مشوق من» شروع می شد. به هم اعتماد داشتیم؛ اعتماد صد در صد و مدام میخواست این را همه بفهمند.
می خواست وصیت کند به من میگفت:
« نساء بیا تو بنویس، من امضا میکنم. »
یا میگفت:
« اگر کسی اومد و گفت از من طلبکاره اگه نساء تأیید کرد درسته. »
میخواست برود سخنرانی کند، جای خاصی یا به مناسبت خاصی، مینشستیم دوتایی متن حرف هایش را می نوشتیم. بعد از سخنرانی نوارش را برایم می آورد، می گفت:
« بگیر نگه دار برای شبهای تنهاییت. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 9⃣3⃣
یادم هست عملیات آزادسازی ماووت بود. عملیات پیروز شده بود و مردهامان داشتند برمیگشتند؛ بچه های گردان کمیل که قرار بود مردم شهر بروند استقبالشان توی آن عمليات حتی يك شهيد هم نداده بودند. همهی خانواده ها توی خانهی ما که خانهی فرمانده گردان بود، جمع بودند. من کنار همسر شهید صنایع نشسته بودم. شوهرش چند ماه قبل توی کربلای پنج شهید شده بود. بیقرار بودم. دلم عجیب برای محمد تنگ شده بود. پدر محمد آمد دنبالم. گفت:
« سید پاشو بیا اومدند. »
به خانم صنایع نگاه کردم چند وقت پیش خانم صنایع درددل کرده بود که وقتی زنی شوهرش از جبهه می آید، نمی تواند ببيند. طفلك بغض کرده بود خیلی دلم سوخت. گفتم:
« نمیام. شما برید. »
او هم زیاد ننشست و زود بلند شد و رفت خانه شان. بلند شدم قلبم چنان میزد که صدایش را میشنیدم. مردم محمد و چند نفر از بچه های گردان را سردست بلند کرده بودند و گردنشان حلقه ی گل انداخته بودند. محمد حلقه ی گل را مرتب برمیداشت میگفت:
« گردن بچه ها بیندازید. »
چشمم که به محمد افتاد، از بیقراری دستهایم بی حس شد.
مردم انگار که داماد میآورند. تا دم در خانه ی ما همراهیاش کردند و بعد محمد آمد تو. دستش يك كادو بود. آمد سمت من. گفت:
« بفرمایید. این مال شماست. »
و خم شد که بند پوتین هایش را باز كند. كادو يك رادیو ضبط بود. توی استانداری بهش هدیه داده بودند. بعد از این به خاطر خانواده های شهدا خیلی کم تر میآمد. همان موقع هم که می آمد، سعی میکرد کمتر ما را بیرون و با هم ببینند وقتی بهش اعتراض میکردم می گفت:
« از روی خانواده های شهدا خجالت میکشم. جوونهای مردم که من فرماندهشون بودم شهید شدند اما من هنوز زنده ام. خب چی کار کنیم خدا ما رو نمیخواد. »
وقتی می آمد، شب رختخوابهای نویی که برای مهمان بود، برایش پهن میکردم. خوب محمد هم مهمانم بود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 0⃣4⃣
محمد دستش را روی لحاف نو و تمیز کشید. نساء با سینی چای آمد تو. گفت:
« نخوابیدی؟ بیا چایی بخور. گرمت میکنه. »
و سینی را دم دست محمد گذاشت. محمد گفت:
« دیگه داشت یادم میرفت رختخواب چه جور چیزیه. »
نساء خم شد و به چشمهای محمد نگاه کرد و گفت:
« چی شده محمد؟ »
محمد گفت:
« نساء بچهها الآن سه ماهه که لحاف ندیدند. برفا رو مثل صندلی درست میکنند و روش می خوابند. من چه طوری توی این رختخواب گرم و نرم بخوابم؟ »
بهش گفتم:
« دیگه نمیخوام ازت دور باشم. میخوام بیام همون جا که تو هستی میخوام بیشتر ببینمت یه خونه بگیر ما رو هم با خودت ببر. »
موافق نبود. گفت:
« نساء، من باید توی خط حواسم به نیروهام باشه. هواشون رو داشته باشم. تو اگه نزديك من باشی، همهى حواسم پیش تو و بچههاس. دلم شورتون رو میزنه و نمیتونم فکرم رو جمع بچه ها کنم. »
کلی حرف زدیم. بالأخره قرار شد برویم و اوضاع و احوال آن جا را ببینم و اگر باز هم دوست داشتم بروم پیش محمد. يك پيكان از یکی از دوستانش کرایه کرد و من را برد سنندج. چند روز همه جای کردستان را گشتیم؛ سنندج و کامیاران و اسلام آباد. دیدم محمد راست میگوید محیط محیط ناامنی بود. شب که می شد، دیگر نمی شد پایت را از خانه بیرون بگذاری. توی کوچه و خیابان نگاه های غریبی میدیدم. وقتی سرم را برمیگرداندم، ترس تمام وجودم را میلرزاند. طاقت نیاوردم به محمد گفتم:
« نمیخوام این جا باشم. »
از اینکه بچه هایم را توی يك چنین جایی بیاورم، پشتم لرزید. توی شمال خانوادهام بودند، خانواده ی محمد. اگر خودم هم نبودم، آنها از بچه ها مراقبت میکردند و خیالم راحت بود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 1⃣4⃣
سجاد زیاد نگرانش نمیکرد برای خودش يك مرد كوچك بود. زیاد دور و بر پدرش نمیچرخید. ولی سوده.!
وقتی این پدر و دختر کنار هم بودند باید مینشستی و تماشا می کردی.
از مهد كودك كه آمد، صاف دوید طرف محمد که دراز کشیده بود. محمد زود بلند شد و سوده را گرفت. گفت:
« خب بابا، امروز چی یاد گرفتی؟ »
نساء چادرش را برداشت و رفت که لباسهایش را آویزان کند. وقتی آمد توی اتاق، محمد داشت گریه میکرد و سوده توی بغلش نشسته بود و شعر میخواند:
« رفتم لب رودخونه، دیدم بلبل میخونه، گفتم ای رودخونه، بابام میاد به خونه؟ گفتا بابات مُرده خونه رو به من سپرده... . »
پاک شوکه شده بود. می گفت:
« خانوم! من هنوز زنده ام. چرا این چیزا رو به بچه یاد میدن؟ »
يك دفعه سوده دستهایش را انداخت گردن
پدرش گفت:
« بابا دیگه نمیذارم بری جبهه. »
قلبم ریخت پایین. نمی دانستم این بچه امشب چهاش شده بود. شبهای قبل، معقول با پدرش بازی میکرد، دوتایی اتاق را روی سرشان می گذاشتند. محمد که دراز میکشید، سوده میدوید و تالاپ روی شکمش می نشست. هر دو غش غش میخندیدند. محمد میگفت:
« دخترم بزرگ میشه دکتر میشه منم پیر میشم میام دخترم بهم دوا میده. »
بعد خم میشد و يك چوب دستش میگرفت و عصازنان می آمد می نشست جلوی سوده میگفت:
« خانوم دکتر کمرم درد میکنه... »
و سوده هم کیف میکرد. اما امشب؟ اشك پر شده بود توی چشمهای آبیش و بی صدا میریخت محکم به پدرش چسبیده بود و می گفت:
« نمیذارم بری. »
محمد پرسید:
« چرا بابا؟ »
سوده گفت:
« این مامان اصلاً ما رو جایی نمیبره. نمیخوام بری. دیگه خسته شدم همه ی بچهها بابا دارن. من بابا ندارم. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 2⃣4⃣
هر چه محمد می گفت:
« میرم برای دخترم عروسک میخرم. اسباب بازی میخرم. »
سوده میگفت:
« نمیخوام. »
آخرش گفت:
« بابایی بذاراین دفعه رو هم برم. اگه نرم صدام میاد بچه ها رو کتک میزنه، عروسکاشون رو میدزده باید برم که بتونم صدام رو بزنم، نذارم بیاد دیگه. »
دیدیم سوده آرام شد، گفت:
« صدام؟ »
محمد گفت:
« آره بابایی. اگه بذاری بابا بره، قول میدم برم بکشمش گوشهاش رو میبُرم، میارم برای تو. »
بعد پدر و دختر همدیگر را بوسیدند و به هم قول دادند. شب محمد توی فکر بود. بهش گفتم:
« محمد، همه ی زندگیت شده جبهه و جنگ آخه یه ذره هم به فکر من باش. »
محمد با تعجب گفت:
« چی مگه شده؟ »
پایم را که زخمی بود نشان دادم گفتم:
« ببین. از اول زمستان تا حالا میخاره. حالا هم زخم شده. »
اصلا نمیدانم چهام شده بود. هیچ وقت این طور باهاش حرف نمی زدم. فردا ساعت ده صبح دیدم از پادگان آمد. لباس سپاه هم تنش بود. گفت:
« خانوم از دیشب تا حالا عذاب وجدان داشتم. اومدم ببرمت رشت تلفنی از دکتر وقت گرفتم. »
گفتم:
« محمد، من همین طوری گفتم ساعت يك بايد برى. الآن چه وقت رشت رفتنه؟ »
گفت:
« نه. اگه نبرمت، فکرم میمونه پیشت. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 3⃣4⃣
ماشین دوستش را امانت گرفته بود سوار شدیم و رفتیم رشت. دکتر معاینه کرد و دارو و پماد داد. موقع برگشتن ظهر شده بود. کنار یکی از همین رستورانهایی که کنار جاده های شمال هست و نوشته اند کته کبابی، نگه داشت و پیاده شد گفت:
« بیا بریم ناهار بخوریم. »
مخالفت کردم گفتم:
« الآن خواهرت خونه ی ماست. طفلك غذا درست کرده، منتظره. »
گفت:
« بيا. بعداً خودتون اون غذا رو میخورید. دلم میخواد امروز دوتایی ناهار بخوریم. »
رفتیم نشستیم پشت میز. برایمان کته ماهی شور، کالی باقالی، زیتون پرورده و مغز گردو آوردند. محمد رفت دستهایش را شست و آمد. با دست دانه دانه میخورد و حرف میزد نگاه هایش عینا مثل دوره ی نامزدیمان بود، من هم سرخ میشدم. نمی توانستم درست و حسابی غذا بخورم. هر دو هنوز جوان بودیم؛ بیست و هشت ساله بیست و شش ساله. صاحب رستوران با لبخند به ما نگاه میکرد.
نساء فکر میکند هیچ وقت نمیتواند خودش را ببخشد. از رشت که برگشته بودند نیم ساعتی بیشتر وقت نداشتند. چرا متوجه نشده بود این آخرین خداحافظی است؟ تندتند می گفت:
« محمد بد است خواهرت این جاست. »
و خودش را میکشید عقب و از محمد فاصله می گرفت. گفت:
« چرا این قدر بی تابی میکنی؟ برمیگردی دیگه! خوب نیست این جا با هم تنها باشیم؟ »
موقع خداحافظی چه قدر سخت سوده را از بغل پدرش گرفت. اشک توی چشمهای محمد جمع شده بود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 4⃣4⃣
يك روز قبل از اینکه برود، دیدم محمد با يك وانت تويوتا آمد خانه. خرید کرده بود. يك فرش شش متری خریده بود، يك ساعت دیواری، يك چرخ گوشت و يك سرویس چینی. توی شش سالی که با هم زندگی کرده بودیم توی سفره ام چینی ندیده بودم. اگر بگویم داشتم شاخ درمیآوردم دروغ نگفتهام. محمد از این کارها نمیکرد. یادم هست دو سه سال قبل از تهران سه دستگاه ماشین لباسشویی فرستاده بودند لنگرود برای خانواده پاسدارها. من به محمد گفتم: « محمد، یکیش رو برداریم؟ »
اخم کرد و گفت:
« مبارك باشه. دیگه چی؟ »
وقتی اصرار کردم گفت:
« دستت درد نکنه خانم. توی این بدبختی که خیلی از زنها مرد بالا سرشون نیست بیکس موندند و به شام شبشون محتاجند من برم برای شما لباسشویی بیارم؟ »
زمان جنگ بود. مردم و به خصوص رزمندهها وظیفه ی خودشان می دانستند که از کمترین امکانات استفاده کنند آنها را دست نخورده به تهران برگرداندند.
همان موقع فرش را توی اتاق پهن کردیم. دوتایی سرویس چینی را بردیم بالا زیر شیروانی گذاشتیم برای جهاز سوده. سوده سه سال و نیمش بود. آی خندیدیم و چه قدر محمد سوده را بوسید و قربان صدقه اش رفت. محمد رفت که عید برگردد. قرار بود بعد از مدتها برویم مسافرت؛ شیراز. با اینکه بنایی خانه هنوز تمام نشده بود، قرار بود کمی از خرج خانه کنار بگذاریم و دیگر پولهامان را برای مسافرت جمع كنيم و يك سفر درست و حسابی برویم. تا قبل از آن، یکی دو بار بیشتر مسافرت نرفته بودم. يك بار اصفهان و یکی دو بار هم مشهد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم