#رمان #دمشق_شهر_عشق
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد #شهیدحاج_قاسم_سلیمانی و سردار #شهیدحاج_حسین_همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 1⃣
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود. روی میز شیشهای اتاق پذیرایی، هفت سین ساده ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به این همه خوش سلیقگی ام توجه کند. باز
هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد. میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم
نشست، گوشی را از دستش کشیدم.
با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :
« هر چی خبر خوندی، بسه! »
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد:
« شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم. »
لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد. برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم:
« با این می-خوای انقلاب کنی؟ »
نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :
« میخوام با دلستر انقلاب کنم! »
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید:
« دلستر میخوری؟ »
میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم:
« اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام! »
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند:
« مجبوری بخوری! »
اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 2⃣
با دلخوری از اینهمه مبارزهی بی نتیجه، نجوا کردم هرچی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید! با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد:
« نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره! »
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد:
« ما سال ۸۸ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟ »
و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم.
_ « ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم! »
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت:
« آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم! »
سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد:
« از همه مهمتر! این پسر سوریه ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد! »
و از خاطرات خیال انگیز آن روزها، چشمانش درخشید و به رویم خندید:
« نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اون همه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست آوردن یه همچین دختری رؤیا بود! »
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پام را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم:
« خب تشنمه! »
و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد:
« منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! »
تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد:
« نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! »
و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم:
« من به خاطر تو ترکشون کردم! »
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد:
« زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ »
از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد:
« چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 3⃣
- « روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلا منو ندیده بودی! »
به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود:
« تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم! »
و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت:
« مبارزه یعنی این! »
دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد:
« بخور! »
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشهی اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشت زده اعتراض کردم:
« میخوای چیکار کنی؟ »
دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم:
« برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟ »
بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی
مبارزاتم را به رخم کشید:
« حالا فهمیدی چرا میگفتم اون روزها بچه بازی میکردیم؟ »
فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند:
« این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این! »
گونه های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد:
« من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 4⃣
« بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم آورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه! »
و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد:
« الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره! »
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد:
« مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، بهشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر
اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد! »
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد:
« من میخوام برگردم سوریه... »
یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم:
« پس من چی؟ »
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد:
« قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم! »
دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم:
« هنوز که درسمون تموم نشده! »
و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید:
« مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟ »
به هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم:
« چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟ »
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید:
« نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟ »
دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم:
« برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 5⃣
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید:
« حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی
و همین فردا بریم؟ »
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود. به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم:
« بلیط بگیر! »
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد:
« نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی. »
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام و همان اندک عدالتخواهیام را عَلم کردم:
« اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام! »
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم.
سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال میکردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب شهر لذت میبرد.
در انتهای کوچهای خاکی و خلوت، مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد:
« امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه! »
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم:
« خب چرا نمیریم خونه خودتون؟ »
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و اعتراض کردم:
« اینجا کجاس منو آوردی؟ »
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم این همه خودسری اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم:
« اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب العصر و الزمان فی مصیبة جَدک المظلوم و ساعدالله قلبک الشریف فی هذه المصیبة ، و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف
▪️ عَظَمَ الله اُجورنا وَ اُجورکُم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️امام صادق علیهالسلام فرمودند:
" اگر این دوران را درک کردی، به خدا پناه ببر... "
" دنیای بی امام "
#بلای_غیبت
#امام_صادق_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر
52 روز مانده تا عید سعید غدیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🗓#روزشمار_غدیر
2⃣ 5⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اشتباه رایج❗️❗️❗️
💥چه کسی گفته امام صادق رئیس مذهب و بنیانگذار مذهب شیعه است❗️❗️❗️چطور یکدفعه از بین امامان معصوم امام صادق رئیس مذهب شده؟!!!!
پرسش⁉️
❔چرا ما شیعیان را شیعه جعفری می گویند ؟ آیا امام صادق مذهب شیعه را به وجود آورده اند ؟یعنی تا قبل از امام صادق شیعه نبوده است ؟❗️❗️
☑️ پاسخ
👌شیعه به معنای کسانی که معتقد به امامت و ولایت علی علیه السلام و یازده فرزند معصومش هستند در زمان پیامبر گرامی وجود داشتند و خود پیامبر گرامی واژه « شیعه » را بر این گروه اطلاق کردند .
❕در تفسير «الدر المنثور» كه از منابع معروف اهل سنت است در ذيل آيه شريفه « اوْلئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَريَّة » ( بینه ۷) از جابربن عبداللَّه انصارى چنين نقل شده است كه مى گويد ؛
«ما نزد پيامبر بوديم كه على عليه السلام به سوى ما آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين و شيعيانش در روز قيامت رستگارانند، و در اين هنگام آيه شريفه إِنَّ الَّذينَ آَمَنُوا وَ عَمِلُو الصّالِحاتِ أولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند بهترين خلق مخلوقات خدا هستند ، نازل گرديد».
📕الدر المنثور ج ۶ ص ۳۷۹
👌حاكم حسکانی كه او نيز از دانشمندان معروف اهل سنت در قرن پنجم هجرى است اين مضمون را در كتاب معروفش «شواهد التنزيل» از طرق مختلف از پيغمبر اكرم نقل مى كند و تعداد رواياتش از بيست روايت تجاوز مى كند.
🔹از جمله از ابن عباس نقل مى كند هنگامى كه آيه إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ نازل شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «هُو انْتَ وَ شِيْعَتُكَ ...»: «منظور از اين آيه تو و شيعيانت هستيد»
📓شواهد التنزیل ج ۲ ص ۳۵۷
❕بسيارى ديگر از علماى اسلام و دانشمندان اهل سنت مانند ابن حجر در كتاب صواعق و محمد شبلنجى در نور الابصار، اين حديث را ذكر كرده اند.
📕الصواعق ص ۹۶_ نور الابصار ص ۷۰
👌بنابراين به شهادت اين روايات نام و عنوان شيعه را پيامبر اسلام براى پيروان راه على عليه السلام و طرفداران او برگزيده است، و تاريخچه پيدايش شيعه نه بعد از رحلت و شهادت پيامبر اسلام بلكه به يك معنى در حيات خود آن حضرت بوده است، و اين واژه را به ياران و پيروان على عليه السلام اطلاق فرموده، و تمام كسانى كه پيامبر اسلام را به عنوان رسول خدا مى شناسند، مى دانند كه او سخنى از روى هوى و هوس نمى گفت ؛ «و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد.- آنچه مى گويد چيزى جز وحى (الهى) كه بر او القا شده نيست.» ( نجم۳- ۴) و اگر فرموده است تو و پيروانت فائزان و رستگاران در قيامت هستيد. يك واقعيت است.
📓پیام قرآن ج ۹ ص ۲۴
❕اما اينكه مذهب شيعه را مذهب جعفرى مى گويند براى اين است كه تا زمان حضرت امام صادق عليه السلام به واسطه تسلط سياستمداران و زمامداران ستمگر، فرصت نشر علوم و معارف اسلام و تربيت شاگرد، آنطور كه براى ايشان فراهم شد، براى امامان قبل از ايشان فراهم نگرديد
👌شیخ مفید می نویسد ؛
«آن قدر مردمان از علوم امام صادق علیه السلام نقل كرده اند كه به تمام بلاد و شهرها منتشر گشته و اصقاع عالم را فرا گرفته، و نقل نشده از احدى از علماى اهل بيت آنچه از آن حضرت نقل شده است ، همانا اصحاب حديث جمع كرده اند اصحاب راويان از آن جناب را از ثقات با اختلافشان در آراء و مقالات، عددشان به چهار هزار رسيده، و آن قدر دلائل واضحه بر امامت آن حضرت ظاهر شده كه دلها را روشن نموده و زبان مخالف را گنگ كرده از طعن زدن در آن دلائل به ايراد شبهات »
📕الارشاد ج ۲ ص ۱۷۹
👌بنابر اين ايشان از موقعيت و فرصت، حداكثر استفاده را فرموده، علوم و معارف اسلام را تعليم و تدريس فرمودند و شاگردان بزرگى تربيت كردند كه هر كدام از علماى بزرگ اسلام به شمار مى روند؛ از آن موقع، شيعه و پيروان آن حضرت را جعفرى گفتند و بعد هم اين لقب بر شيعه باقى ماند و امامان بعد هم آن را منع نفرمودند چرا كه غرض همه، ترويج دين و هدايت مردم بود؛ همه راستگو بودند و همه مردم را به يك راه كه يگانه راه راست است هدايت فرمودند.
👈پس اینکه ایشان رئیس مذهب و بنیانگذار مذهب شیعه است غلط است❌
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊۱۵ اردیبهشت ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید مدافع حرم " #روح_الله_کافی_زاده" گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#جانباز مدافع حرم به یاران شهیدش پیوست
▫️بسیجی مدافع حرم #علی_اصغر_جفایی نوده از نیروهای واحد تخریب که سال های گذشته در مبارزه با تکفیریها چندین بار به درجه جانبازی نائل آمده بود، به شهادت رسید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💥تلنگر
امام صادق علیه السلام فرمودند:
شیعیان سه دسته هستند:
1⃣گروهی که خود را با انتساب به ما آبرو و زینت می دهند.
2⃣گروهی که از طریق منسوب کردن خویش به ما امرار معاش می نمایند
3⃣و گروهی از ما هستند و کارشان برای ماست به امن ما در امانند و به ترس ما ترسانند.
📙مشكاة الأنوار في غرر الأخبار صفحه۱۲۷
👈ما جزء کدام دسته ایم؟❗️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
▪️شعری که همیشه امام جعفر صادق علیهالسلام زمزمه میکردند:
🔹لِكُلِّ أُنَاسٍ دَوْلَةٌ يَرْقُبُونَهَا
وَ دَوْلَتُنَا فِي آخِرِ الدَّهْرِ تَظْهَرُ
🔹هر گروهی از مردم دولتی دارند که چشم به راهش هستند،
دولت ما اهلبیت هم در پایان دنیا (به دست حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف) محقق خواهد شد.
📚امالی صدوق، ص ۴۸۹.
📚روضة الواعظین، ج۱ ، ص۲۱۲.
┄┅┅٭❅💠❅٭┅┅┄
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ بحق سیده زينب الکبری سلام علیها🤲"
🌹بقیه الله خیر لکم🌹
سارِعُوا إِلى المهدی صاحب هذا الأمر الشريدُ الطريدُ الفريدُ الوحيد: بشتابید بسوی صاحب این امر، همان رانده شده دور شده یگانه و تنهاست.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
33.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 اشکهای حضرت امام صادق علیه السلام برای غیبت امام عصر علیه السلام
🎙مرحوم حجةالاسلام شیخ مصطفی خبازیان
⛅️ وقتی امام معصوم اینگونه ناله سر میدهد وظیفه ما چیست؟❗️وای بر ما که فقط نام شیعه را یدک میکشیم❗️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 ای یار
بکِش دستم
آن جا که تو آنجایی
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش باشم و ببینم روزگاری را که با آمدنت؛زمین هم در پوست خود نخواهد گنجید؛!
و تمام آنچه را که قرن هاست در خود نگه داشته بیرون خواهد ریخت............
ای کاش باشم و ببینم روزگار با تو بودن را؛!
روزگار عاشق شدن دوباره زمین را.....
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
{ و الصُّبحِ اذا تَنَفّس... }
حضرت عشق سلام🌷💚
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ز برق لبخندت چُنان برفِ کوه
دلم آب شد آفتابی مگر ؟!
شهید علیاصغر ارسنجانی🌷
فرمانده گردان میثم لشکر۲۷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🖋 فرازی از وصیت شهید
این دنیا با تمامی زیبایی ها و انسانهای خوب و نیکوی آن، محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم....
من خود را در حد و اندازه ای نمی بینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم، چه بسیار است، فقط می خواهد چشم بینا و گوش شنوا.
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد به وطنم
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
پناه می برم به خداوند مهربان و از او می خواهم که بر من سخت نگیرد. شب اول قبر دعا برایم را فراموش نکنید رفقا.
و من الله التوفیق العبد الحقیر
#شهید #رسول_خلیلی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#رمان #دمشق_شهر_عشق
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد #شهیدحاج_قاسم_سلیمانی و سردار #شهیدحاج_حسین_همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 6⃣
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید:
« تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟ »
بین این همه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم؛ و فهمیده بود در این شهر، غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد:
« نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی! »
و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید:
« با ولید هماهنگ شده! »
پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید:
« ایرانی هستی؟ »
از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد:
« من که همه چی رو برا ولید گفتم! »
و ایرانی بودن برای این مرد، جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد:
« حتماً رافضی هستی، نه؟ »
اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد:
« اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم! »
و انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد:
« من قبلاً با ولید حرف زدم! »
و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد:
« هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد! »
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید.
نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین کوبید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم