eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 🌿💌 اگر کار می‌خواهید، اگر زن خوب می‌خواهید، اگر خانه می‌خواهید، اگر سلامتی می‌خواهید باید بروید به درگاه خدا، وسیله اش اول نمازه؛ اول اینکه آدم تمیز، پاکیزه، مطهر به درگاه خداوند متعال وارد بشود.. ♥️🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد و سردار در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 6⃣7⃣ مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدنمان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود. تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید. همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشت زده‌اش را می‌شنیدم: « از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن! » مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد: « زینب حالت خوبه؟ » زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید. رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق‌ها پناه گرفته بود. ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی اش هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت. چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند. ابوالفضل فریاد کشید: « این بیشرف‌ها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟ » روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند اما فرصتی برای آرامش نبود. تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه‌ی پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد: « اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟ » من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست‌ها شده بود. جوانی از کارمندان دفتر گفت: « میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن! » و جوان دیگری با صدایی عصبی، وحشیگری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد: « هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران می‌بینند. دستشون به حضرت آقا نمی‌رسه، دفترش رو میکوبن! » سرسام مسلسل‌ها لحظه ای قطع نمی‌شد. می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند، تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 7⃣7⃣ چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکی‌شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد: « ما ده دقیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم مقاومت کنیم! » مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد: « یا اینجا همه مون رو سر می‌برن یا اسیر می‌کنن! یه کاری کنید! » دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد: « نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟ » ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید: « فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره! » ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند: « بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن. » مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت. چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت: « به نظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن. » مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد: « اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم! » انگار مچ دستان مردانه‌اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه‌ی سر دست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت: « من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم. » روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد. جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد: « در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه! » ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد: « شما کلتت رو بده من پوشش میدم! » تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هر لحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 8⃣7⃣ مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید. آسمان چشمان روشنش از عشق، ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک میزد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده، از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود، به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم. نمی‌خواستم مقابل این همه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه خون می‌شد و در گلو می‌ریخت. چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله، قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همه‌ی خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفته. حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب سلام الله علیها التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد: « ماشاءالله! کورشون کرده! » با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشت‌زده زمزمه کرد: « خونه نیس، لونه زنبوره! » خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی اش عرق می.رفت. گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد. یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم. اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 9⃣7⃣ آرپیجی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری می‌کرد و فعلا ً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد: « برید بیرون! » من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید: « برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید! » دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیری‌ها تنهایش بگذارم. باید می‌رفتیم اما قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد: « سریع‌تر بیاید! » شیب پله ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بالاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بالاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل رؤیا بود که از این معرکه، خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همانجا پای در روی زمین نشست. اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد. سرش را کج کرد و آهسته پرسید: « چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟ » به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک، اشکم بیشتر می‌چکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غم زده خندید و نازم را کشید: « هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند! » لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید و دلبرانه پرسید: « ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟ » این همه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم: « میشه منو ببری حرم؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 0⃣8⃣ ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم. دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود. صدا زدم: « مصطفی! گردنت چی شده؟ » بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس-خس افتاد: « هنوز یه ساعت نیست تو رو از چنگشون درآوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سید علی خامنه ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟ » می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود و با همه احساسم پرسیدم: « میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟ » از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید: « چرا نمیشه عزیزدلم؟ » در سکوتی ساده، محو چشمانم شده و حرفی بر لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد: « دارم میام! » باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود. دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید و به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد: « زینبیه گُر گرفته، باید بریم! » هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم، پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب سلام الله کردم و پرسیدم: « قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟ » دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست: « به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم! » دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود، با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست. در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ انتقال پیکرهای مطهر شهدا جهت تشییع در تبریز @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم