eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب فوق‌العاده زیبا و پر احساس زندگینامه شهید مدافع‌حرم به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیم‌پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 1⃣ یک گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخم‌هایت را در هم کرده‌ای، اما من خنده ات را دوست دارم. آن خنده های صاف و زلال بچه گانه را. آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم: " چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو! " اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی‌مان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم‌هایت. به تو اخم کردن نمی آید آقامصطفی! اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته‌ام و زیر چادر، تیک تیک می لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد. انگار با موذی‌گری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک‌تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. می‌دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است. اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: « آقامصطفی! » نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی: « جانم سمیه! » گفتم: « مگه نه اینکه هروقت می خواستم جایی برم، همراهیم می‌کردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا! » شانه به شانه‌ام آمدی. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 2⃣ به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: « تنها؟! » - « چرا فکر می کنی تنها؟ » - « پس با کی؟ » - « آقامصطفی! » پلک چپش پرید: « بسم الله الرحمن الرحیم. » چشم‌هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُځم تاب برداشته. در را که خواستم ببندم، گفت: « حداقل با آژانس برو خیالم راحت تره. » اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست. آن وقت‌ها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی کنارم باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی شرعی به گردنت هست و غیب می‌شدی. حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقامصطفی! حالا هم می خواهم مرا برسانی، مخصوصا که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد. این بار می‌خواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هرچند " آن را که خبر شد خبری باز نیامد. " هوا نمور است، اما این گل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا خوش کرده. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 3⃣ می‌گفتی: « تو بچه‌ی شمال بارون دیده کجا سمیه خانم و منِ بچه‌ی جنوب آفتاب دیده کجا؟ قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هشوُ و فلافل کجا، میرزا قاسمی و فسنجون ترش وكاله كباب و ماهی شکم پر کجا؟ ولی قدرت خدارو ببین!تو با چه لذتی قلیه ماهی و ماهی هشو می‌خوری و من میرزا قاسمی و فسنجون ترش! این نشونه‌ی این نیست که روح ما به قواره‌ی جسم همدیگه س؟ نشونه این نیست که از روز اول ناف ما رو به نام هم بریدن؟ » درست می گفتی آقامصطفی. راست و درست. قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به ولایت با هم یکی بودیم، هرچند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر. تو یک ماه از من کوچکتر بودی و این آزارم می‌داد، طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم، به مامانم گفتم: « بگو که من یه ماه بزرگترم. » مادرت شنید و گفت: « اینکه چیز مهمی نیست! » راست می‌گفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی. آن قدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی. پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه، ماه شب چهارده. حالا هم آمده ام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی هشت سال ونیم مان را دوره کنم. می خواهم تا جایی که می‌شود بخشی از آن روزها و لحظه ها را در این ضبط کوچک جا بدهم. همه آنچه یادم می‌آید. این را به درخواست نویسنده ای انجام می دهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکی‌ها روشن می شود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 4⃣ چه کسی می توانست پیش بینی کند، من که زاده‌ی رشت و بزرگ شده‌ی سیاهکلم، من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران، و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محله‌ای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم. دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گر چه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در آغوش می‌کشند. همان طور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند. ما خانواده ای هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی ام، صحابه خواهرم واقامحمد ته تغاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجاره‌نشین بود و به قول خودش خوش نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه ها با این پرندگان خیلی خوش می‌گذشت. وقتی از صبح تا شب وسط بازی‌ها سراغی هم از آنها می گرفتیم و باهاشان بازی می کردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و حیوان‌های زبان‌بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم پیشانی‌ام شکست. زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هر جور بود مرا رساند درمانگاه. باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانه‌شان چند کوچه آن طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانی ام بخیه خورد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 5⃣ چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادر بزرگ که صدایش می کردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوه‌های اولش بودیم و عزیزدردانه. مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. خانه اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا و صمیمیت. شب‌ها کنارش می‌خوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه می کشیدم. دست‌هایم را حلقه می‌کردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید: " قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. " تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار می شد. از لانه‌ی مرغ ها تخم مرغ برمی‌داشت، آبپز می کرد و همراه نانی که خودش پخته بود لقمه پیچ می کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز، در کیسه‌ای می بست و کیسه را در کیفم می‌گذاشت و راهی‌ام می کرد. ظهر که زنگ می‌خورد می آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می گرفت و به قهوه خانه‌ی پدر بزرگ می‌برد. داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبزرنگ بود و رادیوی چهارموج قدیمی که همیشه‌ی خدا روشن بود و پدر بزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می فروخت. بعد که می‌خواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم، مخصوصا عروسکم، خانم گلی، را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آنها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود. ما مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران های ریزریز را داشت، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی‌هایی را داشتم که وقتی به گوش می‌چسباندی، صدای دریا را می شنیدی. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 امام زمان علیه السلام هم آداب و قواعد دعا کردن را رعایت میکند 🔵 نقل شده امام هادی علیه السلام بیمار شدند و کسی را اجیر کردند به عراق بیاید و برای شفای آن حضرت تحت قبه دعا کند. 🌕 شخصی سوال کرد شما که خودتان امام هستید چرا این سفارش را می کنید. امام هادی(ع) فرمودند: 🟢 خداوند استجابت دعا تحت قبه را ضمانت کرده است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰امام صادق علیه‌السلام: ✍️ اَلصَّبْرُ يُعَقِّبُ خَيْراً، فَاصْبِرُوا تَظْفُرُوا؛ 🔴 عاقبت صبر و شکیبائی خیر است، بنابراین صبر کنید تا پیروز شوید. 📚 بحارالانوار، ج۷۱، ص۹۶ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
سالروز عروج ملکوتی شهید والامقام سید محمدحسین علم الهدی و یارانش یاد شهدای عملیات نصر و مدافعین شهر مظلوم هویزه هدیه کنیم نثار روح بلندشان با ذکر صلوات🌺 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم