🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣1⃣
هوا سرد است، اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم. هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده ای و مرا ترک کرده ای. به تو نگاه می کنم و خاطراتمان را مرور میکنم. مرور می کنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون می کشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند. آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟
فروردین ۱۳۸۶ بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال، خانهی مادربزرگه. باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بِهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا. حس می کردم همه یک جور دیگر نگاهم می کنند. انگار رازی در هوا می چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه. چهارده فروردین که از حوزه آمدم، باز همان رفتارهای مشکوک را دیدم. مامان با بابا پچ پچ می کرد، صحابه با سبحان و سجاد بامامان. در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشهای:
« آبجی خانم یه خبر! »
- « بفرما! »
_ « بگو به کسی نمیگم! »
- « قول نمیدم. میخوای بگو میخوای نه! »
_ « ولی خیلی مهمه! »
- « پس بگو. »
_ « قراره فردا برات خواستگار بیاد! »
نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:
« به خدا راست میگم آبجی! »
- « خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟ »
_ « مصطفی صدرزاده. مامانش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣1⃣
- « مصطفی صدرزاده! »
_ « اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته! »
سکوتم را که دید، دستهایش را به هم مالید و گفت:
« آخ جون، بالاخره یه عروسی افتادیم! »
دوید از اتاق رفت بیرون. سجاد می خواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بردارد، به هم نگاه هم نکردیم، حتی خداحافظی هم. گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت:
« علی آقا بریم شیر بخریم؟ »
هروقت قرار بود خواستگار بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید. بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه، اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم میچرخید:
" آقای صدرزاده میشه این در روبگذارین داخل وانت؟ "
چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی روفرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم. مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود:
«شنیدم حوزه میرین. »
- « بله! »
_ « حوزه قلعه حسن خان؟ »
- « بله! »
_ « سطح علمی اونجا چطوره؟ »
- « بد نیست! »
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه می کردم. هنوزيخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.
- « آخ ببخشید. پدرم اومدن! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣1⃣
نفهمیدم آنها چه گفتند، چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای شام بیرون نیامدم. بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی:
« از مامانم پرسیدم: چطور بود؟ »
گفت:
« والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود، اما خب مادرش رو دیدم. از قدیمم گفتن مادر رو ببین، دختر رو بگیر. »
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که دربارهات شنیده بودم نگرانم میکرد: سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچکتر بودی، اما مامانم گفت:
« حالا بذار بیان، بعد تصمیم بگیر. »
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا: رز قرمز و مریم
از داخل کوچه صدا میآمد. پسرها دستهجمعی دم گرفته بودند:
" از اون بالا میاد یه دسته حوری
همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری. "
صورتم گُر گرفته بود. آنها داشتند برای معلمشان سنگ تمام میگذاشتند و من خیس عرق شده بودم. در آشپزخانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:
« داداش بیا ببر. »
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد:
« آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، پسر خوبیه. »
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:
« سمیه خانم تشریف بیارین. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣1⃣
آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود، سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم. حرفها را نمی شنیدم. فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد. کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی. نمیدانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید. بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و کنج دیوار نشستم. طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی نگاهت را به صورتم بدوزی. آن روز نمی دانستم که تو هم اهل نگاه به صورت نامحرم نیستی. تو گوشه ای نشسته و ساکت بودی و فقط گوشهای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم. طوری چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس می کردم شاخه و برگ دادہ و شکوفههای صورتی تمام تنم را پوشاندهاند. احساس خفگی کردم. صدایت را شنیدم:
« گفته بودین حوزه درس می خونین؟ »
- « بله »
+ « چطوره، راضی هستین؟ »
- « حوزه جدید بهتر از حوزه قديمه. اونا ادبیات نمی خونن و عربی محض می خونن، ولی ما ادبیات میخونیم و این سطح حوزه رو بالا میبره. »
یک نفس یک جملہی بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟! در حالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند، شرم آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟ واقعا راجع به من چه فکر می کردند؟ از جا بلند شدم:
« من باید برم. »
+ « کجا؟ »
از جا بلند شدی:
« اجازه بدین! ببینین من فقط دنبال همسر نمیگردم، اگه می خواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوه بر همسر، هم سنگر میخوام. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣2⃣
تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون بودم. رفتم و نشستم پیش مادرم. تو هم رفتی نشستی پیش پدرت. از پس چادر به مامان گفتم:
« بگو که من یه ماه بزرگترم. »
مادرت شنید:
« اون بار هم گفتم مسئله مهمی نیست، مهم تفاهمه. »
مامان گفت:
« سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه. »
- « خب بخونه! »
این را پدرت گفت. آهسته گفتم:
« درسمم که تموم بشه، میخوام برم سر کار! »
+ « چه کاری؟ »
این تو بودی که این را پرسیدی.
بی آنکه نگاهت کنم گفتم:
« آموزش و پرورش یا سپاه. »
+ « از نظر من اشکالی نداره. »
چسبیده بودم به مادر و مدام با آرنج به او می زدم. حس می کردم گونه هایم شده شبیه دوتا انار سرخ. از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا چند روز برای جواب دادن معطل کردم. در این فاصله چند خواستگار هم آمد، اما هیچ کدام، آن ملاکهایی را که می خواستم نداشتند. پدرم به مادرم میگفت:
« بذار بیان، سمیه باید خودش تصمیم بگیره.»
سجادمان خدای توکل بود. همیشه میگفت:
« هرجا درمونده شدی بسپار به خودش. »
می خواست من هم مثل او باشم، اما ایمان من مثل سجاد قوی نبود. هر خواستگاری که می آمد و می رفت بیشتر به هم می ریختم. انگار تو حوض بچگی فرو می رفتم و ماهیها گوشه ای از تنم را میمکیدند. حالم بد شده بود و مدام گریه می کردم. شاید برای همین مامان پنهانی با خانم نظری صحبت کرد و او از من خواست به خانه شان بروم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ابراهیم افشاری4_6048450873560927093.mp3
زمان:
حجم:
1.29M
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 خاصیت دعا کردن برای امام زمان
🎙 #ابراهیم_افشاری
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام:
✍ مَنْ عَلِمَ أَنَّ كَلَامَهُ مِنْ عَمَلِهِ، قَلَّ كَلَامُهُ إِلَّا فِيمَا يَعْنِيهِ؛
🔴هر کس بداند که گفتار او نیز جزء اعمال اوست جز به ضرورت سخن نمی گوید.
📚نهج البلاغه، حکمت349
#حدیث_روز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#اختصاصی
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد
🕊 امروز سالروز شهادت سردار "حاج #احمد_کاظمی" است.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
❁اللَّهمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#اختصاصی او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد 🕊 امروز سالروز شهادت سردار "حاج #احمد_کاظمی" است. 💐شادی
🕊 امروز سالروز شهادت شهید نبی الله شاهمرادی معاون اطلاعات نیروی زمینی سپاه (۱۳۸۴)
🕊شهادت شهید سعید سلیمانی معاون عملیات نیروی زمینی سپاه (۱۳۸۴)
🕊شهادت سردار شهید سعيد مهتدی جعفری فرمانده لشكر محمد رسول الله (ص) (۱۳۸۴)
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ماجرای #حاج_احمد با بانوی دو عالم حضرت زهرا(س)🌹
عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس میگفت: «کسی نفهمه زخمی شدم همینجا مداوام کنید🌹
دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه»
🌹بستریش کردند از بس خونریزی داشت بیهوش شد یه مدت گذشت یکدفعه از جا پرید گفت: «پاشو بریم خط»
قسمش دادم گفتم:
«آخه تو که بی هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی»؟
🌹گفت: «بهت میگم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا(س) اومدند داخل فرمودند:
«چیه؟ چرا خوابیدی؟»
عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمیتونم ادامه بدم»
حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:🌹
«بلند شو بلند شو، چیزی نیست بلند شو برو به کارهات برس»...
به خاطر همین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمهالزهرا(س) ساخته است🌹
#شهید_احمد_کاظمی
#فرمانده_لشکرهشت_نجف_اشرف
#فرمانده_نیروی_زمینی_سپاه🌹
#سالروزولادت :۱۳۳۷/۰۵/۲
#سالروزشهادت :۱۳۸۴/۱۰/۱۹🕊🌹
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم