eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
24.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
֢ ֢ ֢ ֢ √ نماهنگ «پسراتو ببین» 🎁 هدیه دهه نودی‌ها به رهبر انقلاب به مناسبت روز پدر 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺گویند امام هر عصر بابای مهربانیست روز پدر مبارک بابای مهربانم 🌺اللهم عجل لولیک الفرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
「🌻」 نمیگویم دستم را بگیر عمریست گرفته ای مبادا رهایم کنی.....🧡 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
زیر لوای "علی" صف کشیدہ‌ایم چشم انتظار مهدی آل‌ محمدیم 📎صبـحتون شهـدایـی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهــید : تا شهـادت را ، از خدا نخواهـید نصیب تان نمی شود . . . پاسدار مدافع حـرم 🌷شهـید ابوالفضل شیروانیان🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب فوق‌العاده زیبا و پر احساس زندگینامه شهید مدافع‌حرم به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیم‌پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 1⃣4⃣ مامان حسابی کیف کرد. گر چه دوسه روز بعد با گله مندی گفت: « این آقامصطفی تو خونه دست من رو میبوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی‌کنه! » گله اش را که به تو رساندم، گفتی: « تو که می‌دونی من توی خیابون به هیچکی نگاه نمی کنم! » قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم. حنابندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی. پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی: « کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه. دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد! » شام عروسی چلوکباب بود و چلوجوجه، همراه سالاد و نوشابه. تمام مدتی که در تالار بودیم، محمدمهدی داداش چهارساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار میزد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم! صدای ضجه‌هایش اشکم را درآورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت. وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم، او را هم سوار کردیم. طفلک وسط راه خوابش برد. سر راه رفتیم خانه پدرم. چون باید پارچه‌های سبزی را که مادربزرگت بی‌بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می بست. بعد باید می‌رفتیم خانه شما تا پدرت آنها را باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی: « سمیه گریه نکن! جان مصطفی گریه نکن! به خدا زشته! » اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند. آخر شب، وقتـی بـه خـانـه خودمان رفتیم، بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند: « عروس کشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟ » می خندیدند: « ما قبلا دومادکشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 2⃣4⃣ تنهـا کـه شـدیم، از مـن اشک و آه بود و از تو قربان صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود: « چرا چشمات این طوری شده عزیز؟ » - « دلم برای مامانم تنگ شده! » + « به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم! الان تازه نُه صبحه! چه دل تنگی‌ای؟ » اما اشک های من بند نمی آمدند. آخر سر گفتی: « بلند شو بریم اونجا! » - « نه اصلا! قراره برای ما صبحونه بیارن، تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم. بعدش باید بریم مادرزن سلام. » زنگ زدی به مامانم: « مادر جون نمی خواد صبحانه بیارین. ما می‌آییم اونجا. » رو کردی به من: « حالا برو دست و صورتت را بشور تا بریم خونه مامانت. » - « با این چشما؟ » + « آره، با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من درآوردی؟ » زندگی دونفره‌ی ما در آپارتمانی کوچک شروع شد، مثل یک قطره عسل شیرین. هر چند دل تنگ خانواده ام می شدم، برای تو شده بودم کدبانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادر بزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود، من غذا می پختم. هر چند خرابکاری هم کم نکرده بودم. به قول مامان، کار نیکوکردن از پر کردن است. یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو آبکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج! دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کته‌ای سیاه. از این کارها باز هم کردم، اما کم کم راه افتادم. اولین روز، در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نانلواش خریدم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 3⃣4⃣ سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ انداختم و سالادی خوش آب ورنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی. آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت رو بستی. - « کجا آقامصطفی؟ » + « بچه ها رو می‌برم استخر. » تنهایی آزارم می‌داد، ولی می‌دانستم اعتراضم بی فایده است. هنوز در رودربایستی با تو بودم. گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید می ماندی و اینها را راه می انداختی، اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم. یک هفته شد، دو هفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. مادرت فهمید و گفت: « سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمی‌زد، توبه کارش بگیر! » اما من دلم نمی آمد، چون می دانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند. این طور کارها به دست و پایت تار می‌تنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری می کردم که هم درسم را بخوانم، هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه. . مدتی که گذشت و بدوبدوی مرا که دیدی، گفتی: « وای عزیز، وظیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن! » در دلم گفتم: « چه بریز و بپاشی اونم با این وضع اقتصادی! » گاهی هم که مریض می‌شدم، زنگ می‌زدی به مامانم و مادرت: « چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم! » کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از آنها دور شویم. اصرار پشت اصرار که خانه مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟ + « دلت برای مامانت اینا تنگ میشه ها! » - « نمیشه! » می‌خواستم با دوری از آنها به تو نزدیک تر شوم. می خواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم