⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۳۶ تا ۴۰ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣4⃣
مامان حسابی کیف کرد. گر چه دوسه روز بعد با گله مندی گفت:
« این آقامصطفی تو خونه دست من رو میبوسه، اما بیرون حتی سلامم نمیکنه! »
گله اش را که به تو رساندم، گفتی:
« تو که میدونی من توی خیابون به هیچکی نگاه نمی کنم! »
قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم. حنابندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی. پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی:
« کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه. دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد! »
شام عروسی چلوکباب بود و چلوجوجه، همراه سالاد و نوشابه. تمام مدتی که در تالار بودیم، محمدمهدی داداش چهارساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار میزد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم! صدای ضجههایش اشکم را درآورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت. وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم، او را هم سوار کردیم. طفلک وسط راه خوابش برد.
سر راه رفتیم خانه پدرم. چون باید پارچههای سبزی را که مادربزرگت بیبی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می بست. بعد باید میرفتیم خانه شما تا پدرت آنها را باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی:
« سمیه گریه نکن! جان مصطفی گریه نکن! به خدا زشته! »
اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند. آخر شب، وقتـی بـه خـانـه خودمان رفتیم، بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند:
« عروس کشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟ »
می خندیدند:
« ما قبلا دومادکشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣4⃣
تنهـا کـه شـدیم، از مـن اشک و آه بود و از تو قربان صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود:
« چرا چشمات این طوری شده عزیز؟ »
- « دلم برای مامانم تنگ شده! »
+ « به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم! الان تازه نُه صبحه! چه دل تنگیای؟ »
اما اشک های من بند نمی آمدند. آخر سر گفتی:
« بلند شو بریم اونجا! »
- « نه اصلا! قراره برای ما صبحونه بیارن، تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم. بعدش باید بریم مادرزن سلام. »
زنگ زدی به مامانم:
« مادر جون نمی خواد صبحانه بیارین. ما میآییم اونجا. »
رو کردی به من:
« حالا برو دست و صورتت را بشور تا بریم خونه مامانت. »
- « با این چشما؟ »
+ « آره، با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من درآوردی؟ »
زندگی دونفرهی ما در آپارتمانی کوچک شروع شد، مثل یک قطره عسل شیرین. هر چند دل تنگ خانواده ام می شدم، برای تو شده بودم کدبانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادر بزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود، من غذا می پختم. هر چند خرابکاری هم کم نکرده بودم. به قول مامان، کار نیکوکردن از پر کردن است. یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو آبکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج! دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کتهای سیاه. از این کارها باز هم کردم، اما کم کم راه افتادم. اولین روز، در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نانلواش خریدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣4⃣
سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ
انداختم و سالادی خوش آب ورنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی. آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت رو بستی.
- « کجا آقامصطفی؟ »
+ « بچه ها رو میبرم استخر. »
تنهایی آزارم میداد، ولی میدانستم اعتراضم بی فایده است. هنوز در رودربایستی با تو بودم. گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید می ماندی و اینها را راه می انداختی، اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم. یک هفته شد، دو هفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. مادرت فهمید و گفت:
« سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمیزد، توبه کارش بگیر! »
اما من دلم نمی آمد، چون می دانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند. این طور کارها به دست و پایت تار میتنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری می کردم که هم درسم را بخوانم، هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه.
.
مدتی که گذشت و بدوبدوی مرا که دیدی، گفتی:
« وای عزیز، وظیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن! »
در دلم گفتم:
« چه بریز و بپاشی اونم با این وضع اقتصادی! »
گاهی هم که مریض میشدم، زنگ میزدی به مامانم و مادرت:
« چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم! »
کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از آنها دور شویم. اصرار پشت اصرار که خانه مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟
+ « دلت برای مامانت اینا تنگ میشه ها! »
- « نمیشه! »
میخواستم با دوری از آنها به تو نزدیک تر شوم. می خواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣4⃣
رفتی اندیشه و خانه ای را پسندیدی.
+ « سمیه نمیدونی چقدر بزرگه! تازه صاحب خونه میگه چند ہار اونجا بساط روضه انداخته. فکرش رو بکن، جایی که روضه امام حسین علیهالسلام خونده شده باشه، متبرکه! »
این جابه جایی، خانواده هایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگتر شده بود، خوشحال بودند. موقع اسباب کشی گفتی:
« عزیز کاری نداشته باش! به بچه های پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن. »
خوشحال شدم، اما وقتی آمدم آن ها را بچینم آه از نهادم درآمد. میز تلویزیون شکسته بود، دسته های مبل ضربه خورده و شیشه میز جلوی مبل خرد شده بود. حتی شانه تخم مرغ ها را از یخچال در نیاورده، طناب پیچ کرده بودید و در طول راه تخم مرغ ها به درودیوار یخچال خورده بود و تا مدت ها یخچال بو می داد. خانه جدید هم بزرگ بود هم باغچه داشت، ولی با این همه، اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه: « نمی خوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده! »
کمی نگاهم کردی و گفتی:
« خیلی خب. حالا بلند شودست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم. »
چقـدر خـوب بـلـد بـودی بـا مـن راه بیایی، نـه دعوا می کردی نه أخموتخـم. یک بار گفتی:
« مرد باید خیلی بی دست و پا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣4⃣
امشب، چه شب آرامی است! بچه ها که خواباند انگار دنیا از حرکت می ایستد. امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می آوردی و آن ها را خشک می کردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای، درآوردم و به دیوار زدم. شده مثل یک باغچه پرگل. اما حیف که عطرشان پریده، درست مثل تو که نیستی.
آن روزها چون شغل ثابتی نداشتی حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم. عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها میزدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم، اما هر ماه یک بار را حتما میرفتیم رستوران. همان رستورانی که بار اول، موقع خرید حلقه رفتیم آنجا و شده بود پاتوقمان. هر بار هم کسی را دعوت می کردی که همراهمان بیاید.
قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جا کجا می توانست باشد جز مشهد؟ باز چشم هایت را ریز کرده و گفتی:
« سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان ؟ »
- « انگار قراره بریم ماه عسل ها! به این دفعه همین طوری بریم دفعه بعد بریم ماه عسل! »
لب از روی لب برنداشتم. گفتی:
« خب راضی نیستی نمیریم، ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتهاند. »
چه کسی می توانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد. رضایت دادم و رفتیم مشهد. من، تو، حمید و مامانش. آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و حمید
هم در هال می خوابیدید. همان جا پخت و پز هم می کردیم. از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. برای خودم چیزی نمی خواستم، اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر عقیق و فیروزه خریدم. میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست میگیری، تلألؤ نور را در آنها ببینم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🌺 امام اَلوالِد الشَفیق 🌺
💐 امام هر عصر بابای مهربان است...
🌹 روز پدر مبارک بابای مهربانم....
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سخنرانی - آیت الله میرباقری.mp3
18.49M
✅ عظمت و فضائل مولا علی علیه السلام
آیتالله میرباقری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✅ استاد روحالامین از جدیدترین اثر خود رونمایی کرد
«عرش نشین» عنوان جدیدترین نقاشی حسن روحالامین است که در آستانه ولادت حضرت علی(ع) از آن رونمایی کرد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
روز مرد؟
امسال سال مرد بود!
مردانی که هر کدام یکتنه؛
نام نورانی مولایشان را در ظلمت
و سیاهی این دنیا طنین انداز کردند
و پر کشیدند؛ مثل مولایشان در ۶٣
سالگی ماندگار شدند؛ گرچه داغشان
کمر ما را شکست؛ اما خونشان کمر
دشمنان حق را تا آخرین نفر خواهد شکست ..
بازخواهند گشت؛
در ایوان نجف نماز خواهند خواند
و در کوفه برگرد نور حلقه خواهند زد
و طومار باطل را خواهند پیچید ..
صبح نزدیک است!
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
روزت مبارک پدر ایران ♥️
اى تمام وصيت #حاج_قاسم
#روز_پدر
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای الی قیام مولانا المهدی ❤️🤲🏻
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم