eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ فرازی از وصیت‌نامه: "وصیت‌ می‌کنم قلب‌های خود را برای گریه کردنِ مصیبت ائمه عادت دهید؛ بگذارید خون گریه کند قلب‌هایتان، گریه برای ائمه ثواب دارد وقتی که مصیبت می‌خواندید به مصیبت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها که رسید ؛ یاد مرا بنمایید.." شهید محمد نیک بین🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب فوق‌العاده زیبا و پر احساس زندگینامه شهید مدافع‌حرم به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیم‌پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 1⃣8⃣ + « یه موقع فکر و خیال نکنی ها! همه این وسایل رو می خرم برات. » بخاری جهیزیه ام را کـه طـرح شومینه ای بود، همان سال اول ازدواجمان که هوا گرم شد بردی حسینیه و دیگر نیاوردی. سال بعد که هوا سرد شده بود مجبور شدیم پنج شعله گاز را روشن و خاموش کنیم. مدتی هم از خواهرت بخاری کوچکی قرض کردیم تا این‌که در خانه جدید، پدرت به عنوان چشم روشنی برایمان یک بخاری خرید. یک فرش شش متری هم که مال بابابزرگ بود، مامانم به ما داد و باقی اش را هم با وسایل خودمان پر کردیم. خوبی این خانه در این بود که دو اتاق خواب داشت. اگر مهمان می‌آمد مجبور نبود در هال بخوابد. از بودن در این خانه راضی بودیم و خوش حال و می توانستی بمانی و دنبال درآمد بیشتر باشی. اما تو افق های بزرگ تری را می‌دیدی. تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان برکف خیابان زندگی کنند. چشمانم از خستگی روی هم می افتد. حتی یک فنجان قهوه ای هم که خوردم کارساز نیست. این آخرین صحبتی است که امشب می کنم. بقیه صحبت‌ها بماند برای فردا بعدازظهر که می خواهم بروم سر مزار شهدای گمنام. همان رفقایت که یک بار جلوی چشمم حسابی باهاشان دعوا کردی! زمزمه.های رفتنت از شعبان سال ۱۳۹۲ شروع شد و در ماه رمضان به اوج خود رسید. انگار می خواستی از این ماه و حال و هوایش سکوی پرش درست کنی. عصر هجدهم ماه رمضان بود، داشتم جاروبرقی می کشیدم که تلفن زدی. + « عزیز، حدس بزن کجام؟ » - « کجایی؟ » + « فرودگاه! » - « اونجا چی کار می کنی آقامصطفی؟! » + « داریم میریم سوریه! » صدای شیون جاروبرقی را خفه کردم. - « مصطفی نرو، خواهش می کنم! » + « إ خیال می کردم برای چنین لحظه ای ساختمت! جبهه جنگ که نمیرم، میرم آشپزخونه! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 2⃣8⃣ هر چقدر التماست کردم بی فایده بود. استرس افتاده بود به جانم. در اتاق راه می‌رفتم و می گفتم حالا چه کار کنم؟ زنگ زدم به سجاد. - « داداش، مصطفی داره میره سوریه، الان فرودگاه امامه! » _ « میخوای بیام دنبالت بریم پیشش؟ » - « تاما بریم که رفته! » _ « میرسونمت. » سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم. مامان و سبحان را هم آورده بود. همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران، ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت می کنی. حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند. با عجله پیاده شدم و آمدم جلو. چهره ات در هم بود. - « چی شده آقامصطفی؟ » + « تو اینجا چیکار می‌کنی؟ » - « بگو چی شده؟ » + « ساکم رفت، خودم نه! » - « یعنی چی؟ » انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی. سجاد رسید. جواب او را هم ندادی. هر جور بود سجاد راضی‌ات کرد که سوار ماشین شویم و برگردیم. در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلندبلند گریه می‌کردی. سابقه نداشت هیچ وقت جلوی دیگران بشکنی. خندیدم: « آقامصطفی مرد که گریه نمی‌کنه! » با خشم نگاهم کردی: «تو راضی نبودی و نشد! » شروع کردم سر به سرت گذاشتن. به این‌که خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده، به این‌که حالا فرصت زیاده، به این که نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 3⃣8⃣ مامانم و داداش ساکت بودند. جلوی در خانه، مامان هر چه اصرار کرد پیاده شوی و افطار کنی، قبول نکردی و سجاد باز ماشین را روشن کرد و ما را رساند خانة خودمان. افطاری را حاضر کردم. خوردی. پرسیدم: « چطور شد ساک رو فرستادی خودت نرفتی؟ » + « توی خیابون بودم که تلفن کردن بیا سمت فرودگاه. به چند تا از دوستاتم که پاسپورت دارن و آماده‌ان بگو بیان. اینا که زنگ زدن از بچه های فاطمیون بودن. منم زنگ زدم به آقای حاج نصیری و گفتم اگه میخوای با پسرتون بیایین. می‌دونستم پاسپورت دارن. حاجی و پسرش اومدن. ساکامون رو دادیم. اونا از گیت رد شدن، اما جلوی من رو گرفتن و گفتن ویزای عراق داری و نمی‌تونی وارد سوریه بشی. » گفتم: « خب چون سربازی نرفتی ویزای سوریه رو نمیدن. ویزای عراق رو هم وقتی دادن که ودیعه گذاشتی! » گفتی: « قسمت نبود سمیه! آخه جلوی چشمم رفقا رفتن و من جا موندم! » بعد از افطار ضربان قلبم بالا رفت. سفره را همان طور که نشسته بودم جمع کردم، اما بلند نشدم که ببرم آشپزخانه. توهم انگار که من مقصر باشم برنداشتی و با اخم بلند شدی و رفتی اتاق فاطمه. ربع ساعتی دراز کشیدی و بعد آمدی: « من میرم بیرون. » - « کجا؟ » لباس بیرون را پوشیدی. + « میرم با دوستام دعوا کنم! » تو مرد صبوری بودی و اهل دعوا نبودی. حتی یک بار از مامانت تشکر کرده بودم که چنین پسر صبوری تربیت کرده، ولی وای از وقتی که عصبی می‌شدی. با ناراحتی گفتم: « این دعواکردن یعنی بزن بزن و بکش بکش؟ وایسامنم میام! » + « لازم نیست بیایی، هرجا میرم پشت سرمی! » - « مصطفی! » + « مصطفی نداره! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 4⃣8⃣ رفتی آشپزخانه، لیوان آب را پر کردی و سرکشیدی. فاطمه که خواب بود بیدار شد و گریه می کرد. گفتی: « خیلی خب، آماده شو. فقط زود! » سریع آماده شدم، فاطمه را هم آماده کردم. چون آن روزها ماشین را فروخته بودی، زنگ زدم آژانس. - « بگم کجا؟ » + « فاز ۳ اندیشه » ماشین آژانس آمد و سوار شدیم. به راننده گفتی: « بپیچ سمت شهدای گمنام. » می‌دانستم آنجا پنج شهید گمنام دفن اند. پیاده شدیم. شهدا بالای بلندی بودند و تو رفتی سمتشان. من هم آمدم، حتی جلوتر از تو از پله ها رفتم بالا. فاطمه بغل تو بود. با خودم فکر کردم داری می آیی، یک لحظه به عقب که برگشتم دیدم همان پایین ایستاده‌ای و داری انگشت اشاره ات را تکان می‌دهی، انگار به دعوا.. بلند گفتم: « نمیای بالا؟ » دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند میزد. صدایت را باد آورد: « اگه کار منو راه نندازین به همه میگم که شما هیچ کاره این. به همه میگم این دروغه که شهدا گره از کارا باز می کنن! به همه میگم کار راه انداز نیستین و آبروتون رو می‌برم. میگم عند ربهم یرزقون نیستین! » چند پله دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد. - « مصطفی متوجه هستی چی میگی؟ شهدا رو تهدید می کنی؟ » گریه می کردی: « کاری به من نداشته باش. خودم می‌دونم و شهدا! » - « بیا بریم بالا! » + « نه بچه رو بذار پیش من و خودت برو. » دادم بغلت و از پله ها رفتم بالا، سر مزار پنج شهید پنج فاتحه خواندم و آمدم پایین. روی سکوی کنار باغچه نشسته بودی. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 5⃣8⃣ کمی آن‌سوتر سِن درست کرده بودند و مراسمی برای نیازمندان برگزار می کردند. - « میای بریم مراسم؟ » + « شما برین. من اینجا نشسته‌ام. » با فاطمه رفتیم. ربع ساعتی بعد برگشتم. دیگر به حرف افتاده بودی. + « هرطور شده باید برم، مطمئن باش که میرم! » - « اما اگه بری ما خیلی اذیت میشیم، من و فاطمه! » امیدوار بودم تحت تأثیرت قرار بدهم، اما رو برگرداندی و چیزی نگفتی. دلم شاد شد، اما در پایان ماه رمضان وقتی به اصرار، من را همراه مامان فرستادی شمال، تازه فهمیدم وقتی تصمیم به کاری بگیری کسی جلودارت نیست. حالا هم خسته شدم مصطفی، باید بروم بخوابم. بقیه حرف‌ها بماند برای بعد. امروز آمده ام کنار مزار پنج شهید گمنام و می‌خواهم بخشی از صحبت‌هایم را هم اینجا بگویم، در حالی که هوا بازهم ابری است. بالای این بلندی خلوت، در حاشیه مزارها، گل های کوچکی روییده؛ زرد و قرمز و بنفش که نامشان را هم نمی دانم. نمی‌دانم نامی دارند یا نه. اما آنچه مهم است شکستن فضای خاکستری اطراف مزار است. اینجا نیمکتی فلزی است. رویش می‌نشینم. ضبط را در می آورم و انگار روبه رویم آینه ای گرفته باشم دارم دیروزها را با تو مرور می‌کنم. انگار می خواهم ژاکتی سر بیندازم از گلوله نخی که دیروز است. رشته ای می‌گیرم و ژاکت را سر می اندازم و امیدوارم در نهایت برازنده قامت تو درآید و مجبور به شکافتنش نشوم. مرا همراه خانواده ام راهی شمال کرده بودی و خودت در تهران مانده بودی. حال خوشی نداشتم. مدام زنگ می‌زدم. دوست داشتم توهم بیایی. هر بار می پرسیدم: « کجایی؟ چه می کنی نمیای؟ » و تو به این اخلاقم عادت داشتی. اینکه مدام زنگ بزنم و دلشوره ام را به جانت بریزم. گاه عصبی می‌شدی، گاه جواب پیامکم را نمی‌دادی و گاه جواب می‌دادی و غر میزدی که: « سميه دست بکش! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🟢 رضایت امام زمان علیه‌السلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌ : ✍خداوند جل‌جلاله فرمود: اگر مردم جملگی بر ولایت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام اجماع می‌کردند، دوزخ را نمی‌آفریدم. 📚 بحارالانوار، ج۳۹، ص۲۴۷، ح۴ فضیلت ١٠٨۹ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم