🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣5⃣1⃣
رفتیم و چهار قواره چادر مشکی و برای تعدادی از دوستام هم مقنعه گرفتم. تعدادی روسری انتخاب کردی و گفتی:
« یکی از این را خودت سرکن. »
پشت زینبیه مزار شهدا بود، ما را بردی آنجا. زیارت حضرت رقیه هم جزو برنامه مان بود. وقتی طوفان شن و غبار شد، برایم ماسک گرفتی و جلوی حرم عکس انداختم. سینه ام از شن و غبار اذیت می شد، اما بودن با تو لذتبخش بود. در زیر آن اسمان بی ستاره، مزار خانم حضرت زینب مثل ماه میدرخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من نمیخواستم از دستت بدهم.
برای زیارت تا ورودی حرم با هم میرفتیم و بعد مسیر مردانه و زنانه جدا میشد. فاطمه با من بود و محمدعلی با تو. یک روز از بلندگوهای حرم کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی می گفت. پرسیدی:
« متوجه میشی چی میگه؟ »
- « نه کاملا! »
« بطل یعنی قهرمان و قائد یعنی فرمانده. تمام شیعیانی که امروز شهید شدن، اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه. »
برای زیارت اجازه نمی دادند تنها برویم، باید محافظ یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند همراهی مان می کرد. البته وضع ما فرق میکرد. تومجوز عبور داشتی، برای همین بعضی روزها بدون محافظ راهی میشدیم. از تهران که می آمدم النگویی را که شکسته بود فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم. در آنجا رفتیم طلافروشی کوچکی که در زینبیه بود. میخواستم النگوی تازه ای بخرم، اما قیمت النگوی انتخابی ام چهارونیم میلیون بود و نخریدم. در حال برگشت، رفتیم زیارت حضرت رقیه علیهاالسلام. در حرم تازه عروسی را دیدم که شوهرش از فاطمیون بود و شهید شده بود. چنان گریه می کرد که از حال رفت. مادرشوهرش هم بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣5⃣1⃣
خیلی ناراحت شدم و به دلم بد امد. ما را به مسجد اموی بردند. برای فاطمه توضیح دادی که اینجا کاخ یزید بوده. به طرف حرم خانم زینب علیهاالسلام رفتیم. در طول مسیر گیتهای بازرسی بود. جلوی اولین گیت، مسئول گیت تو را بغل کرد و به عربی با تو صحبت کرد.
- « چی میگفت؟ »
+ « می پرسید کجا بودی؟ خیلی وقته ندیدمت! »
هرجا میرفتیم کسی جلو می آمد و با توسلام و احوالپرسی می کرد. برایم جای تعجب بود. بعد از زیارت به ما «بوزه» دادی: ظرفهایی لبالب از بستنی کم شیرینی که روی آن عسل ریخته شده بود. بعد از مغازهای دو کتیبه خریدیم، یکی برای هیئت مادربزرگت ویکی برای مادرت. برای خانم صاحب خانه هم کتیبه خریدیم و هدایای کوچکی برای این و آن. همه این لحظه ها در کنار تو و با عطر تو پر میشد. انگار شیشههایی بلورین با اشکالی مختلف. خصوصا که زیارت خانم زینب کبری علیهاالسلام وحضرت رقیه علیهاالسلام هم لذتی دیگر داشت.
+ « صبح زود میرم پادگان، ماشین خودم رو میارم و باهم میریم زیارت حضرت رقیه علیهاالسلام . بعدم میریم بازار. »
- « بازار زینبیه که چیزی نداشت! »
+ « بازاری هست روبه روی مسجد اموی! »
صبح فردا ماشین آوردی و من و بچه ها سوار شدیم. کلتت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من.
+ « نترس محض احتیاطه، شاید نیاز بشه! »
فاطمه عقب ماشین بود و محمدعلی روی پای من. حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه علیهاالسلام.
باز اشاره به مسجد اموی کردی:
« اینجامقام رأس حسین علیهالسلام است، ولی با اوضاعی که هست وارد این مسجد نمیشیم. وارد بازار شدیم به فارسی صحبت نکن، با اشاره حرف بزن! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣5⃣1⃣
ماشین را روبه روی بازار پارک کردی و پیاده شدیم. ابتدا برای زیارت رفتیم و بعد بازار. شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم، شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و یک شیشه عطر خریدم. مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آمد و به عربی گفت:
« برو داخل کوچه لباسای زنونه و مردونه خوب هست! »
پرسیدی:
« فکر میکنی کجایی هستیم؟ »
_ « یا ایرانی با لبنانی! »
+ « از کجا حدس میزنی؟ »
_ « از لباست و چادر خانمت. »
باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچهای که می گفت برویم. قبول کردی، اما همین که جلوتر از ما راه افتاد گفتی:
« برگرد زود، هفته پیش همین طور لبنانیا را بردن سرگرم کردن و بعد به اتوبوسشون بمب وصل کردن به محض استارت، اتوبوس منفجر شد، بیا سوار ماشین بشیم و دریم! »
در مسیر برگشت استرس داشتی و به یک دوربرگردان که رسیدی سریع دور زدی. پرسیدم:
« آقا مصطفی چیزی شده، خیلی مضطربی؟ »
+ « اینجا حالت شهرک رو داره، مصالحه ای شده که هیچ کس تیراندازی نکند، ولی به محض دیدن ماشین نظامی و فرد غیربومی تیراندازی می کنن. »
محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم، برایش شعر خواندم و پسرم پسرم گفتم. نگاهم کردی و گفتی:
« عزيز حواست باشه، زیادی داری وابستهاش میشی!خوابی رو که برایت تعريف کردم یادت رفته؟ »
دلم لرزید:
« نه یادم نرفته! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣5⃣1⃣
+ « پس زیاد وابستهاش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره؟ »
- « بدی نره نه، با هم بدیم »
+ « شاید من نباشم. »
- « نه، یا تو يا محمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ، فاطمه را هم میدم، ولی تو نباشی نه! »
نگاه تندی کردی:
« با این کارات هم خودت هم من رو اذیت میکنی. من فقط نگران تو هستم! همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه. من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی! »
ورودی زینبیه یک گیت داشت که این طرف شیعه نشین و آن طرف سنی نشین بود. مسجد اهل تسنن هم آنجا بود. قبل از گیت، ماشین را پارک کردی. آن طرف گیت رفتيم غذا بخوریم که ساعت ناهار تمام شده بود. گفتم:
« بریم هتل! »
+ « نه، بریم جلوتر مغازه کبابی هست. »
رفتیم. دیدم مغازه قصابی است. همان جا گوشت را می برند و کباب می کنند. سر میز باز کباب را برایم لقمه می گرفتی و در دهانم می گذاشتی، اما در همان حال یک لحظه مکث کردی و آه کشیدی:
« آخرین بار با شهید بادپا آمدیم اینجا. من رو مهمون کرد. »
کباب که تمام شد دوباره سفارش دادی. بعد از ناهار رفتیم حرم زیارت.
گفتم:
« امشب تولدته. پیشاپیش مبارک. »
دست دور گردنم انداختی و مرا به خود فشردی.
+ « این بهترین هدیه است که توی عمرم گرفتم. همین که حضرت زینب سلاماللهعلیها شما رو اینجا آورده تا کنارم باشین بزرگترین هدیهاس. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣6⃣1⃣
در هتل ساعتی به استراحت گذشت. مادر شهید صابری صدایم زد:
« سمیه خانم بیا خریدام رو ببین. »
رفتم و دیدم. دیدن سوغاتیهایی که دیگران خریده بودند یکی از لذتهای من بود. بعد فکری به ذهنم رسید:
« حاج خانم میشه فاطمه رو پیش شما بگذاریم و بریم خرید؟ »
چشمانش برقی زد:
« به شرطی که زود برگردین و خریداتون رو هم اول از همه به من نشون بدین. »
با خوشحالی قبول کردم. محمدعلی را آماده و تو را که خواب بودی بیدار کردم. فاطمه را میش مادر شهید صابری گذاشتم و رفتیم. اما این بار پیاده رفتیم. دستهایت را قلاب کرده بودی دور شانهام. اگر هم محمدعلی را می گرفتی باز دستت را دور شانهام میانداختی. سر راه روسری خریدیم. گفتم:
« چون حضرت زینب علیهاالسلام تو رو رسما توی این شب به من داده و سالگرد ازدواجمونه، دوست دارم شیرینی بخرم و توی حرم پخش کنم. »
روبه روی هتل یک قنادی بود، رفتیم آنجا. نگاهی به شیرینیها کردی و گفتی:
« ما که سلیقه اینارو نمیدونیم ؟ بهتره پولش رو بدی ایستگاه صلواتی حرم، خودشون هرچی دوست داشتن بخرن! »
در وقت برگشت گفتی:
« میخوام برای بچه ها جوراب بخرم، تو جنس جورابا رو خوب میشناسی، بیا جنسی انتخاب کن که پای بچه ها عرق نکنه. »
در حال انتخاب جوراب بودم که کسی از پشت زد روی شانهات. فهمیدم فرمانده ات کار داشته و آن سرباز را فرستاده دنبالت، ولی چون دیده دست دور گردنم انداختی خجالت کشیده جلو بیاید. پیغامش این بود که فردا بروی حلب، گفتی:
« چشم! »
پول جوراب ها را حساب کردی. شماره فرمانده را گرفتی و بعد از صحبت با او گوشی را به من دادی.
+ « فرمانده میخواد با تو صحبت کنه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
میآیم چون...!👆👆
#ویژه_پروفایل
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
با قوت ذكر يا علی(ع) مىآييم
از بهر حمايت ولى مىآييم
بر دشمن انقلاب فرياد كشيم
امروز به بيعت على مىآييم ...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#۲۲بهمن_تماشایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐راهپیمایی بیستودوّم بهمن
مظهر اتّحاد ملّی
☝ موشنگرافی جدید KHAMENEI.IR ویژه عید ایران و راهپیمایی ۲۲بهمن
📥کیفیت اصلی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
و باز جای خالی تان را ؛
نوشتم و گریستم ....
در بهار آزادی
جای شهدا خالی
شهید رئیسی عزیز🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۲۲ بهمن سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم #علی_سلطانمرادی
🕊شهید مدافع حرم #مصطفی_تاشموسی
🕊شهید مدافع حرم حاج #رضا_فرزانه
🕊شهید مدافع حرم #محمدتقی_ارغوانی
🕊شهید مدافع حرم #حسین_جوینده
گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم