eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مگر حجاب عقلانیست؟ ✊️ نه به حجاب اجباری در دانشگاه تورنتوی کانادا! شاید ما بدجوری دین را تعریف کردیم... #پویش_حجاب_فاطمے
°• هنگامہ سفر نزدیڪ است... سپاه آخرالزمانے ها آماده میشوند ؛ تا به خون خواهے ، خود را به امام منصور برساند! اربعینے‌های امسال هم انتخاب شده‌اند! چه آنان ڪه با پایِ دل می‌آیند ... و چه آنان که جسم خسته و خاڪے شان را هم، تا جاده‌یِ مے‌رسانند... °• مهدی جان؛ مےگویند زمانیکه تڪیه بہ خانہ ڪعبه بدهے خودت را اینگونه معرفی میکنے؛ « ان جدی الحسین قتلوه عطشانا » °• پس عالم و آدم باید حسینﷺ را بشناسد کہ این شناخت و حرڪت مقدمہ « ظهور » توست ! 😞💔 سید پیمان موسوی طباطبائی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به دنبالِ قدمهاےِ تو سرگردانیم مولا ... زائری در مسیرِ قدمهاےِ اربعینے اش ، تو را میانِ قطره قطره اشڪهایش جستجو میڪُند ُ جا مانده اے چشم میبندد و دل روانه ےِ راه میڪُند براےِ یافتنَت ... غُلغُله ایست آقا ! به ڪه ها رُخ نشان میدهے ؟ میشود میانِ این دیدار ها ، سرے به ویرانه ےِ دلِ یڪ جامانده از راه هم بزنے ؟ یا اصلا به نگاهے ، جَلا بدهے این زَنگار گرفته را ؟ حِیرانم به دنبالِ تو میگردم در میانِ تمامِ رفت و آمد ها ... چشمم انگار سقایےِ جانم را به عُهده دارد و مرا هِے به یادِ تشنگےِ ارباب می اندازد ... به التماسِ چشمانم افتاده ام براےِ یافتنَت ! ڪاش دَمے از خرابه ےِ دلم بگذری و این چشمها تو را ببیند و بشناسد و زائرَت شود . . " المُثتَغاثُ بِکَ یاصاحبَ الزمان " * اربعینے بهانه ات ڪردم ... فاطمه سادات موسوی طباطبائی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوالی اساسی اگر‌ «لااِکراهَ فِي الدّین» هیچ اجباری در دین نیست... پس چرا #حجاب در ایران اجباریست⁉️ جوابی فوق العاده به علت اجباری بودن حجاب درجامعه. #پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از مدیران کانال ها
🔔خبر: ☀️بلاخره صدا و سیما برداشتن گام های مثبت در زمینه ساخت برنامه پیرامون فرهنگ و ، را آغاز کرد. 💡برنامه ، چهارشنبه و پنجشنبه شب ها، ساعت ۲۲:۳۰ از شبکه تهران ✅حتما امشب و فردا این برنامه را ببنید
رمان واقعی و بسیار زیبای #یک_فنجان_چای_با_خدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣8⃣2⃣ آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمی شوم.. وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس می گیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدی ام به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید " سارا خانوم.. می دونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو.. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣8⃣2⃣ دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای کوچک درآورد. " پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. " چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم ؟؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن می درخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند " وقتی فهمیدم دارین می آیید کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری من، تو شب اربعین.. " دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت " حلالم کن بانو.. " جملاتش سینه ام را سنگین می کرد و نفسم را سنگین تر.. نمی توانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را می سوزاند.. دانیال آمد و من، عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقی ام به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم می کرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد می گرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمی آورد.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣8⃣2⃣ خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم.. توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیق تر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی.. اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبری هایش.. دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد " دعواتون شده؟؟ " و من با "نه" ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم.. روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد.. سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل می رساند.. آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد.. نه حضوری.. نه تماسی.. آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام، راهی.. چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت.. و وقتی متوجه بی قراری ام شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣8⃣2⃣ نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام، در برابر دیده و قلبم رژه می رفت.. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می گذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه می کشیدم.. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه.. دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمی داد.. آشفته و سراسیمه به گوشه ای از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم. همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردم و به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم می آورد. چرا پیدایش نمی شد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟ کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من می شناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگی ام را چنگ میزد؟؟ ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار می گذاشتم و یک دل سیر تماشایش می کردم. وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام می کوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز.. زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار می کردم و التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر.. روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد.. اما... ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣8⃣2⃣ اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا.. چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم.. حس کردم.. برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم.. حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه.. آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟ چرا هیچ خبری از مردانِ زندگی ام نبود..؟؟ نمی دانم چرا اما به شدت ترسیدم. من در آن سرزمین، غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد.. از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه.. درد معده امانم را بریده بود و قرص ها هم کارسازی نمی کرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم.. ما فردا عازم ایران بودیم و امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود.. ما فردا عازم ایران بودیم و دانیال غیبش زده بود.. ما فردا عازم ایران بودیم و من سرگشته، خیابان هایِ کربلا را تل زینبه می دیدم.. مدام به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمی تواند مدام به تو سر بزند.. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند. چادر بر سر گذاشتم و به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣8⃣2⃣ دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال.. برایِ رفتن عجله داشتم " سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه.. از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردم و زنده شدم.. حسام بهت زنگ نزد؟؟ " نفسی عمیق کشید " کجا داری میری؟؟ " حالتش عادی نبود. انگار بازیگری می کرد. اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت می کرد " دارم میرم حرم ببینم می تونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. " پوزخندی عصبی زدم " فکر نمی کردم امیرمهدی، آنقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون.. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی.... " ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست " پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه.. " ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم