eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام او که هدایتگر است قسمت4⃣4⃣ جشن تولد 🍃💠🍃💠🍃 بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ... - ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ... با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ... لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ... - منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ... هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ... موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ... - شما هنوز شراب می خورید؟ ... با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... - البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ... یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ...  - یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ... تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ... - روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ... راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر از دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است قسمت 5⃣4⃣ خواستگاری 🍃💠🍃💠🍃 پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ... به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ... - تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ... چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ... - حالا اینقدر هم خوشحال شدن نداره که داری خفه میشی ... چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ... - ازدواج؟ ... با کی؟ ...  - لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ... هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ... - تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ... با ناراحتی گفتم ...  - پدر ... مکث کردم و ادامه دادم ... - حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ... - لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ... 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است قسمت 6⃣4⃣ تو یه احمقی 🍃💠🍃💠🍃 همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ... - آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ... - نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ... و بعد رو کرد به آرتا و گفت ... - مگه نه پسرم؟ ... تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...  - من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ... دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ... - آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ... - من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ... دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ... حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...  - خب، جوابت چیه؟ ... 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام او که هدایتگر است قسمت 7⃣4⃣ نام های مبارک 🍃💠🍃💠🍃 من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ... مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ... مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ... ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ... 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 پایان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#بانوي_رهيافته_هلندي 🌹 الان حجاب را انتخاب کرده ام و دیگر برایم مهم نیست مردم چه فکری می کنند... ❤️ فقط نظر خدا برایم مهم است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان
❢🌸•❥ ❢ همیشہ ماندڹ دلیل بر عاشق بودڹ نیست خیلي ها مي روند تا ثابت ڪنند ڪہ عاشقند... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری 🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 داستان " ۱ " زندگینامه جانباز شهید سید منوچهر مدق به نقل از همسر بزرگوار این شهید
هو الشاهد 🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷 🌺🌺 🌺 در مباحث اقتصادی بحث سود و زیان بیش از هر چیز دیگری مطرح است و همه ما بدون تعارف و در هر سطحی به دنبال نفع و منافع شخصی مان هستیم حتی وقتی یک لحظه منافعمان تامین نشود زمین و زمان را به هم می دوزیم و بهترین دوستانمان بدترین دشمنانمان می شوند. شب گذشته آشنایی با منوچهر مدق و همسرش فرشته انگار از خواب عمیقی بیدارم کرد. کاش این حال خوب گذرا نباشد. منوچهر تحصیلات چندانی نداشت در یک خانواده متوسط به دنیا آمد. وقتی شور انقلاب تمام مردم را گرفته بود یک انقلابی تمام عیار بود. تا اینجایش به نظر طبیعی و جبر زمانه است. شاید هم به خودمان بگوییم جوگیر بوده اما حضور هشت ساله در جبهه جنگ و پایداری و مقاومت تا لحظه شهادت آنقدر بر روی من اثر کرد که دیگر نمی توانم تصور کنم این از خودگذشتگی بر اساس جبر زمانه بوده است. داستان از کجا آغاز شد كتاب "منوچهر مدق به روایت همسر شهید"، از زبان فرشته ملکی همسر مدق به معرفی شخصیت این شهید بزرگوار می پردازد و در طول نوشته ما را با شرایط جنگ و فداکاری هایی که همه مردم در آن روزها می کردند آشنامی کند. 🍃 آشنایی فرشته و منوچهر اهمیت آشنایی این زن و شوهرمعمولی در این است که ثروت والدین ,سطح سواد و رشته تحصیلی و حتی جایگاه اجتماعی درانتخابشان هیچ نقشی نداشت و هیچ کدام دیگری را با نگاه خریدار و فروشنده نگاه نکردند. درکتاب از زبان فرشته آمده: " دریکی از تظاهرات وقتی اعلامیه های امام را پخش می کردم ماموران چادرو حجاب از سرم کشیدن و تعقیبم می کردند که یک موتور سوار که با کلاه چهره اش را پوشانده بود نجاتم داد. اما وقتی دید اعلامیه های امام دستم است با غضب گفت کاش این اعلامیه ها را می خواندی تا بر تو اثر کند بعد پخشش می کردی . تازه متوجه شدم که منظور بی حجابی من است. انگار که آب جوش برسرم ریخته باشند با عصبانیت گفتم شما که خود را سرباز امام می دانید یاد نگرفتید از ظاهرمردم قضاوت نکنید. ماموران چادر از سرم کشیدند به سرعت از من دور شد و از من خواست منتظر بمانم. وقتی بازگشت چادرم را پس گرفته بود و به ماموران هم گوشمالی خوبی داده بود. اما هنوز چیزی از عصبانیتم کم نشده بود چرا که تا آن روز هیچ کس به این روشنی از من انتقاد نکرده بود. دیدار بعدی ما مربوط به روزی است که چند اسلحه از پادگانی که اشغال شده بود به غنیمت گرفتم و رفتم آنها را به نیروهای خط امام تحویل دهم که دیدمش . گفت این همه اسلحه بود چرا اینها را آوردید گفتم اگر لازم نداریدببرم جای دیگر که از دستم گرفتشان و گفت نه خوب است. تنها روزهای بعد بود که متوجه شدم این پسره که مدام به خودش جرات می دهد از من انتقاد کند پسر همسایه مان است که با آنها رفت و آمد داریم ولی هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمش. بعد از چند ماه ازمن خواستگاری کرد . اما گفت که خدا برایش عزیزتر است و از من خواست که بر سر راه اهدافش قرار نگیرم و به من هم قول داد سد راهم نباشد و همیشه همراهی ام کند. من هم گفتم که از همان روز اول منتظر پیشنهادش بودم و او هم از خوشحالی حتی از من خداحافظی نکرد و رفت. 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد 🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷 💥فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۲ در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال ۵۷ باشهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد. 💥ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست. 💠آشنايي با منوچهر: 💥اولین دیدار ما روز ۱۳ آبان ۵۷ در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان باساواك شروع شد. در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا " از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود". بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم. 💥بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت: او گفت كه؛اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي‌روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».  💠بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده‌ي متوسطي داشت.  خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي‌قرار كه مي‌شد، من هم بي‌طاقت مي‌شدم. 💥چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم. بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه‌ شعبان سال ۵۸ آغاز زندگي مشترك ما شد. 💥💠💥 💠فرشته ملکی فصل جديد از زندگي خود را با شهيد مدق آغاز كرد.  مي گويد: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذرانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد.  شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم. 💥در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت. شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحت‌تر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه مي‌گذشت به همسرم وابسته‌تر مي ‌شدم. دلم مي‌خواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان. 💠سال ۶۰ علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال ۶۵ به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود. 💠منوچهر در عملياتی شيميايي شد. تنش تاول مي‌زد و از چشم‌هاش آب مي‌آمد 💥💠💥 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد 🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷 گفت: "خون شهید است" از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت. بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم. منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.  وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست. او در آغوش من و پسرم شهید شد. او در آغوش من و پسرم شهید شد.😭 💠🌷💠 و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.   💠منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند. علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم. همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهيد منوچهر هستیم.  هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم.   💥💠💥 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد 🌷آنچه باید از منوچهر مدق و فرشته اش بیاموزیم🌷 سالهای جنگ وقتی فراخوان عمومی برای اعزام به جبهه مطرح شد منوچهر هم عازم جبهه شد . من خیلی تلاش کردم همراهی اش کنم اما گریه امانم را بریده بود. تصور دوری از او برایم خیلی دشوار بود . هر وقت می آمد آنقدر محبت می کرد که جبران می شد. البته این را هم بگویم زمانی از من و پسرمان فاصله می گرفت که به ما وابسته نشود اما وقتی من گفتم خاطره خوب به جا بگذار رفتارش تغییرکرد و مثل سابق شد. من که طاقت دوری اش را نداشتم تصمیم گرفتم به جنوب بروم تا نزدیکش باشم. باور کنید کنار توپ و تانک بودن برایم بهتر از دوری بود .هربار که با ترکش های جدید دربدنش به خانه می آمد بیشتر می سوختم اما قول داده بودم که سد راهش نباشم. یک بار شیمیایی شد اما آن روزها پزشکان هنوز اثرات شیمیایی را نمی شناختند و ما هم نفهمیدیم که چه بر سرش آمده تمام بدنش تاول زده بود و از چشمانش اشک می آمد . پس از جنگ همیشه صبور بود بعد از جنگ من از بودنش خوشحال بودم و او بی تاب با زخم هایی که روحش را می آزرد. اما شکایتی نداشت. از بنیاد شهید,سپاه و مردم هیچ نمی خواست. همیشه می گفت:د اگر من اینجا هستم برای اینست که تو از من دل نمی کنی وگرنه چطور ممکن است گلوله موهایت را بسوزاند و با قیچی جدایش کنند اما عمل نکند. از ما بگذر خانم. اهل کار و تلاش بود بعد از ظهر ها رستوران های سنتی یکی از اقوام کار می کرد و وقتی که می پرسیدم سختت نیست . می گفت برای خانواده کار میکنم چرا سختم باشد. نمی خواهم حسرت چیزی بر دلتان بماند. همیشه مرا به تحصیل تشویق می کرد اما اثرات شیمیایی نگذاشت خودش به تحصیلش ادامه دهد سردردهای وحشتناک و خونریزهای بینی باعث شد پزشکان منعش کنند. به چشمم آب شدنش را می دیدم و کاری ازدستم برنمی آمد او شاکر بود و از من می خواست که از او بگذرم . اما من با خودخواهی نمی خواستم از دست بدهمش از طرفی توان دیدن زجرهایش را هم نداشتم. علی و هدی (فرزندانمان) بیش از من به او محبت می کردند .حتی روزمادر بیش از من برای او هدیه می خریدند همین محبت برای او کافی بود. لحظه های آخر بسیار دردناک بود قلبش بزرگ شده بود و ترکش کنار قلبش در آن فرو می رفت ریه ها از کار افتاده بود اما هنوز ذکر بر لب داشت وشکایت نمی کرد. هیچ گاه ابراز پشیمانی نکرد. مقاومت او مرا هم استوار می کرد. وقتی رفت به چشم خودم دیدم که جانم می رود با این وجود ناراحت نیستم.گلایه زیاد دارم اما هدف والاتر از این چیزها بوده و هست. منوچهر مدق در سال 1379 پس از سالها جانبازی در راه حق به مقام رفیع شهادت نائل آمد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم" @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم