وقت اعزام رسیده بود و سیدمصطفی آنقدر شوق رفتن به جبهه را داشت و ازطرفی برای اینکه پدرومادرش متوجه نشوند با عجله از خانه بیرون رفت.
سوار مینیبوس که شد محمدرضا با تعجب پرسید: مصطفی کفشهات کو؟
مصطفی نگاه به پایش کردو دید به جای کفش دمپایی پوشیده آنهم دمپاییهای گلدار مادرش را...
و هردو در خنده غرق شدن..😂
از راست شهیدان:
#محمدرضاترابی و #سیدمصطفیحسینی