#مثل_شهدا
#یاد_یاران
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_محمود_کاوه
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم .
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر #کاوه .
کم مانده بود سکته کنم
سر #محمود شکسته بود و داشت #خون می آمد .
با خودم گفتم : الان است که یک برخورد #ناجوری با من بکند .
چون خودم را بی #تقصیر می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم .
او یک #دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو #زخم_سرش و بعد از سالن رفت بیرون .
این برخورد از #صد تا توگوشی برایم سخت تر بود .
در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه #حرفی بزن
همانطور که #می_خندید گفت : مگه چی شده؟
گفتم : من زدم #سرت رو شکستم ، تو حتی #نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همان طور که #خونها را پاک می کرد ، گفت :
این جا کردستانه ، از این #خونها باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست .
چنان مرا #شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت #بمیر ، می مردم .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🚨 آیا میتوانم این دستمال متبرّک را برای خود بردارم؟»
⭕️ هنگام #غبار_روبی مرقد مطهر حضرت #امام_رضا علیهالسلام، خُدّام حرم دستمالهای سفید آغشته به گلاب ناب رابرای غبارروبی به افراد میدهند. #مقام_معظم_رهبری پس از مقداری غبارروبی، دستمال را به سر و صورت خود میکشند. ایشان در یکی از غبارروبیها به آقای #واعظ_طبسی، تولیت اسبق آستان قدس رضوی فرمودند: آیا میتوانم این دستمال متبرک را برای خود بردارم؟»
با اینکه انتصاب و تغییر تولیت آستان قدس رضوی به دست مقام معظم رهبری است ولی با این حال، برای برداشتن پارچه #متبرک به غبار #ضریح امام رضا علیهالسلام، از او اجازه میگیرند. #احترام مقام معظم رهبری به #قانون، برای همه ما درس است.
ایشان پس از کسب اجازه از واعظ طبسی در حالی که چشمهایشان پر از #اشک بود و به راز و نیاز مشغول بودند، با دقت، #دستمال را تا کردند و در جیب خود گذاشتند. برای ما خیلی زیبا بود که آقا در آن حال، این همه توجه دارند که #دستمال_متبرک را تا کنند و با نظم کامل در جیب خود قرار دهند.
🌐 گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو به نقل از حجت الاسلام حقانی
🆔 @sireh_agha
🥀خادم الشهدا🥀:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #شانزدهم
مامان #جهیزیه_ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد...
ایوب خیلی #مراعات می کرد.
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، #چشم_هایش را می بست و می گفت:
_ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند:
"داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند:
_ "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند.
و ایوب باز می خواند..
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق #یا_کریم را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره #پرشان_میداد.
#وانتی_ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند:
"آهن پاره، لوازم برقی...."
مامان خودش را به آنها می رساند می گفت:
_مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچه های محله هم #علامت گذاشته بود.
همیشه توی کوچه #شلوغ بود.
وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها #می_فهمیدند حال ایوب #خوب است و می توانند سر و صدا کنند.
#دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
@shahidaghaabdoullahi