eitaa logo
شهید اسماعیل کرمی
215 دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
8.5هزار ویدیو
129 فایل
شکر خدا را که در پناه حسینیم گیتی از این خوبتر پناه ندارد شهید مدافع وطن و امنیت کشور تاریخ تولد : 1350/06/01 تاریخ شهادت : 97/11/24 نحوه شهادت : حمله تروریستی جاده خاش زاهدان سن شهادت : 47 سال جهت ارسال مطالب @karami_113
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 در زمینه رسیدگی به مشکلات مردم، حضرت سیدالشهداء حدیث زیبائی دارند، ایشان می‌فرمایند: « حاجات مردم به سوی شما از نعمت‌های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است » بحار ج 78 ص 121  اين حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود و هميشه تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار مي‌بست.   در همان دوران دبیرستان که ابراهیم، در بازار مشغول به کار بود و برای خودش درآمد داشت، متوجه شد که یکی از خانواده‌های همسایه مشکل مالی شدیدی دارند و علیرغم از دست دادنِ مرد خانواده کسی را برای تأمین هزینه‌ها ندارند. برای همین ابراهیم بدون اینکه کسی را مطلع کند هر ماه وقتی حقوق خود را می‌گرفت بیشترِ هزینه آن خانواده را تأمین می‌کرد. هر وقت هم در خانه زیاد غذا پخته می‌شد حتماً برای آن خانواده می‌فرستاد. این ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. از طرفی برای حل مشکل مردم هر کاری که می‌تونست انجام می‌داد . اگر هم خودش نمی‌تونست کاری كنه به سراغ دوستانش می‌رفت و از آنها کمک می‌گرفت. اما در این‌کار یک موضوع را رعایت می‌کرد و آن اینکه، با کمک کردن به افراد محتاج گداپروری نکند. مثلاً شخصی به سراغ او آمده بود که قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده بود و تقاضای کمک مالی داشت. ادامه دارد.... @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 ابراهیم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی رو برای آن شخص مهیا کرد و از این قبیل کارها زیاد انجام می‌داد. ابراهیم همیشه به دوستانش می گفت: « قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بياندازه ودستش رو دراز كنه ، شما مشكلش رو بر طرف کنین »  ابراهيم به هر یک از رفقاش که گرفتاری داشت یا هر کسی را که حدس می‌زد مشکل مالی داشته باشه کمک می‌کرد. اون هم مخفیانه، و قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزنه. بعد هم می‌گفت: "من فعلاً احتیاجی ندارم این رو هم به شما قرض می‌دم تا هر وقت داشتی برگردونی. این پول قرض الحسنه است". هر چند همه می‌دانستند که این پول‌ها بر نمی‌گردد و ابراهیم هم هیچ حسابی روی این پول‌ها نمی‌کرد. ابراهيم در این کمک‌ها به آبروی مردم خیلی توجه می‌کرد و همیشه طوری برخورد می‌کرد که طرف مقابل شرمنده نباشد. همراه ابراهیم با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خونه بر می‌گشتیم، پیرمردی که به همراه خانواده‌اش در سر یک خیابان ایستاده بود، جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. آدرس جائی رو سؤال کرد و بعد از شنیدن جواب شروع کرد از مشکلات خودش گفتن، به قیافه‌اش نمی‌آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و مرتب جیب‌های شلوارش رو گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت: "امیر چیزی همرات داری؟"، من هم جیب‌هایم رو گشتم ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهمان نبود. ادامه دارد.... @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 ابراهیم گفت:"تو رو خدا یه بار دیگه بگرد ببین چیزی نداری؟" باز هم گشتم ولی چیزی همرام نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور دیدم ابراهیم دارد اشک می‌ریزه. هوا هم سرد نبود که به این خاطر آب از چشماش جاری بشه، برای همین اومدم کنار خیابون و با تعجب گفتم:" ابرام جون، داری گریه می‌کنی؟"صورتش رو پاک کرد و گفت: "ما نتونستیم به یه آدم که محتاج بود کمک کنیم". گفتم: "خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره". گفت:"می‌دونم ولی دلم خیلی براش سوخت، توفیق نداشتیم کمکش کنیم". کمی مکث کردم و چیزی نگفتم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه خیلی به حال و روز ابراهیم غبطه می‌خوردم. فردای آن روز وقتی ابراهیم را دیدم گفت:"دیگه هیچوقت بدون پول از خونه بیرون نمیام تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشه". بعدها وقتی به کارها و اخلاق ابراهیم فکر می‌کردم یاد سخن امام صادق (ع) افتادم که می‌فرماید: « سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود » بحار ج 74 ص 318 اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: "سید، ماشینت رو امروز استفاده می‌کنی؟" گفتم:"نه، همینطور جلوی خونه افتاده"، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: "تا عصر بر می‌گردونم". عصر بود که ماشین رو آورد. @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 پرسیدم: "کجا می‌خواستی بری؟" گفت: "هیچی، مسافرکشی می‌کردم" با خنده گفتم: "شوخی می‌کنی ؟" گفت: "نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم".می‌خواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت:"اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم". رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداري گوشت و مرغ و... خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اونها را نمی‌شناختم. وقتی درِ خونه‌ای می‌رفت و وسائل رو تحویل می‌داد می‌گفت: "ما از جبهه اومدیم و اینها هم سهمیه شماست!"، ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمی‌کرد. بعد‌ها فهمیدم خانه‌هائی که رفتیم منزل چند تا از بچه‌های رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آنها رسیدگی می‌کرد. بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشته بود كه در عالم رويا ابراهيم را ديدم كه سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود. ادامه دارد... @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 از شوق نمي‌دونستم چه كار كنم. چهره ابراهيم بسيار نوراني بود. به سويش رفتم وهمديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد مي‌زدم و مي‌گفتم: "بچه‌ها بيائيد، آقا ابرام برگشته! "و همينطور داد مي‌زدم. ابراهيم گفت: "بيا سوار شو كه خيلي كار داريم. " به همراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين وصاحب ساختمان همگي جلو آمدن و با آقا ابرام سلام واحوالپرسي‌كردن. همه اون رو خوب مي‌شناختن. ابراهيم هم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: "من اومدم  سفارش اين آقا سيد رو بكنم تا يكي از اين واحدا رو به نامش بكني "و بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود رو نشان داد. صاحب ساختمان گفت: " آخه آقا ابرام اين بابا نه پول داره نه مي‌تونه وام بگيره. من چه جوري يه واحد بهش بدم. " من هم حرفش رو ادامه دادم وگفتم: " ابرام جون دوران اين كارا تموم شده، ديگه همه اسكناس رو مي‌شناسن. " ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: "من اگه برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند تا مثل ايشون رو حل كنم. وگرنه من اينجاكاري ندارم. " بعد به سمت ماشين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم. @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 عصر یک روز وقتی خواهر و شوهرخواهرم به خانه ما آمده بودند. بعد از دقایقی سر و صدایی از داخل کوچه شنیده شد. ابراهیم سریع از پنجره طبقه دوم نگاه کرد و دید که  شخصی موتور شوهر خواهرمان را برداشته و در حال فرار است.  ابراهیم داد زد: "بگیرش، دزد!" و بعد سریع به سمت درب خانه پائین آمد و دنبال دزد دوید. هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه‌های محل لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور نقش بر زمین شد.  تکه آهنی که روی زمین افتاده بود دست دزد را برید و خون جاری شده بود. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پر از ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: "سوار شو!" آن روز با همان موتور به درمانگاه رفتند و دست دزد را پانسمان کردند. کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود. آنها شب با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با آن دزد صحبت کرد و فهمیدآدم بیچاره‌ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده . ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزارها صحبت کرد و یک شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد. مقداری پول هم از خودش به آن شخص داد و شب هم همانجا شام خوردند و استراحت کردند. صبح فردا وقتی ابراهیم به محل کارش می‌رفت خیلی از بچه‌ها اعتراض می‌کردند که چرا با یک دزد اینطوری برخورد کردی ؟ابراهیم جواب داد: "مطمئن باشید اون آقا این برخورد رو فراموش نمی‌کنه و دیگه سراغ دزدی نمی‌ره، شك نكنيد برخورد صحیح، همیشه کارسازه. " @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم برید دفتر ریاست سازمان تربیت بدنی، آقای داودی(مسئول سازمان) با شما کار دارن. ابراهیم قبل از آن دو ماه در حفاظت زندان قصر مشغول بود. فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان، آقای داودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود ما را حسابی تحویل گرفت و بعد به همراه چند نفر دیگرکه آنها هم دعوت شده بودند برای ما صحبت کرد و گفت:" شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید، بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و..." بعد از جلسه جداگانه با من و ابراهیم صحبت کرد و گفت : مسئولیت بازرسی سازمان رو برا شما گذاشتیم، ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم و از فردای آن روز ،کار ما شروع شد. در هر جائی هم که به مشکل برخورد می‌کردیم با خود آقای داودی هماهنگ می‌کردیم.   یادم نمی‌ره، یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سؤال کرد:  "مهدی چیکار می‌کنی"، گفتم: "هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می‌زنم".  پرسيد: "برای کی ؟" گفتم: "گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسیون ها با تیپ و قیافه خیلی زننده به محل كارش می‌یاد. حتی برخوردهای خیلی نامناسبی با کارمندهای زن ، توي مجموعه خودش داره . حتی شنيده شده مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم بی حجابه". داشتم گزارش رو می‌نوشتم و گفتم حتماً یه رونوشت هم برای شورای انقلاب مي‌فرستيم. ادامه دارد... @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 ابراهيم پرسید: "می‌تونم گزارش رو بخوونم؟"  گفتم: "بیا این گزارش ، این هم حكم انفصال از خدمت". وقتی گزارش رو نگاه کرد پرسید: تا حالا خودت با این آقا صحبت کردی؟  گفتم: "نه ،لازم نیست همه می‌دونن اون چه جور آدمیه."گفت: "نشد دیگه، مگه نشنیدی: (( برای دروغگو بودن انسان همین بس که هر چه که می‌شنود ،تأیید می‌کند))". گفتم: "آخه بچه‌های همون فدراسیون خبر دادن". پرید تو حرفم و گفت: "بیا آدرس خونه این بابا رو پیدا کن، عصری بریم در خونه‌اش تا ببینیم این آقا كيه وحرفش چیه".  من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم باشه. عصر بعد از اتمام کار آدرس را گرفتم و با موتورم رفتیم سراغ منزل این آقا    یه جائی بالاتر از پل سید خندان توی کوچه‌ها، دنبال آدرس می‌گشتیم که یکدفعه دیدیم، اون آقا خودش از راه رسيد. از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود شناختمش. یک ماشین بنز جلوی خانه‌اي ایستاد و خانمي که تقریباً بی‌حجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد.گفتم:"دیدی آقا ابرام ! دیدی این بابا مشکل داره". گفت: "صبرکن باهاش حرف بزنیم. بعد قضاوت کن" موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک و ابراهیم زنگ خانه را زد. اون آقا که انگار هنوز توی حیاط بود اومد دم در.مردی درشت هیکل با ریش و سبیل تراشیده شده و کت و شلوار شیک که با دیدن چهره ما، اون هم توی اون محل خیلی تعجب کرده بود گفت: "بفرمائید؟!"  @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 با خودم گفتم :اگر من جای ابراهیم بودم حالش رو می‌گرفتم ولی ابراهیم با متانت خاصی در حالی که لبخند می‌زد سلام کرد و گفت: "ابراهیم هادی هستم و چند تا سوال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم" اون شخص گفت: "اسم شما خیلی آشناس! همین چند روزه شنیدم، فکرکنم تو سازمان بود.  بازرسي سازمان، درسته ؟" ابراهیم خندید و گفت: "بله". اون بنده خدا که خیلی دست پاچه شده بود مرتب اصرار می‌کرد بفرمائید داخل و ابراهیم گفت: "خيلي ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم ومرخص مي‌شيم". ابراهیم شروع به صحبت کرد و حدود یک ساعت مشغول صحبت بود، هر چند گذشت زمان را اصلاًحس نمي‌کردیم.   از همه چی برایش گفت و از هر موردی برایش مثال زد. می‌گفت: "ببین دوست عزيز، همسر تو برای خودته، نباید اون رو جلوی دیگرون به نمایش بزاری. می‌دونی چقدر جَوونای مردم هستن که باديدن همسر بدحجاب شما به گناه مي‌افتن. یا اینکه وقتی شما مسئول کارمند‌ا توی اداره هستی نباید حرف‌های زشت یا شوخی‌های نامربوط اون هم با کارمندای زن داشته باشی . درسته‌ِکه شما قبلاً تو رشته خودت قهرمان بودی ولی قهرمان واقعی کسیه که جلوی کار غلط رو بگیره". بعد هم از انقلاب گفت،از خون شهدا،از امام و از دشمنان مملکت و اون آقا همینطور این حرفا رو تأیید می‌کرد. ابراهیم آخرِ حرفهاش گفت:  "ببین عزیز من، این نامه انفصال از خدمت شماست" اون آقا یکدفعه جا خورد. آب دهانش رو قورت داد و با تعجب به ما نگاه کرد.   @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می‌شود که باعث رشد سریع معنوی آنان گردیده است.این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی بوده و حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند می‌فرماید: « هرکس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید. خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کند » که نشان می‌دهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد. در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب ، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب در حالی که کت و شلوار زیبائی می‌پوشید به محل کارش در شمال شهر می‌آمد. یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف می‌زند، با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزی شده ؟" گفت: "نه چیز مهمی نیست"، گفتم: "اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم". کمی سکوت کرد و گفت: "چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی‌کنم" کمی سکوت کردم و بعد یکدفعه خنده‌ام گرفت، ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: "خنده داره؟" گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!" گفت: "یعنی چی؟یعنی به خاطر تیپ و قیافه‌ام این حرف رو زده". گفتم: "شک نکن".  @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیده‌تر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد.  حدود سال54 بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دوستان هم بعد از او آمد و بي‌مقدمه گفت:"داش ابرام ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب داشتن از تو حرف می‌زدن، شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودی ، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری". ابراهیم یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. برای همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می‌پوشید . هیچوقت هم ساک ورزشی همراه نمی‌آورد و لباسهایش را داخل کیسه می‌ریخت هرچند خیلی از بچه‌ها می‌گفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه می‌يایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!"  ابراهیم هم به حرفهاي اونها اهميت نمي‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد که: "اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین می‌شه عبادت، اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشین ضرر می کنین." @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم. آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟ خنده ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه! سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود. جلوي دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويس ها واقعاً مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند. نگاهي به من كرد. اين بار آهسته زد. امتياز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و... . مي خواست ضايع نشم. عمداً توپ ها را خراب میكرد! رسيدم به ابراهيم. بازي دوبه دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای اذان ظهر بود. توپ را روي زمين گذاشت. رو به قبله ايستاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حياط. بچه ها پشت سرش ايستادند. جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد. @shohada_vamahdawiat