🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یعقوب علیه السلام #قسمت_سوم
🔹حضرت یعقوب علیه السّلام و اختلاف دو برادر! 🔹
اسحاق علیه السّلام از جدایی و تیرگی روابط این دو برادر در غم و اندوه فرورفت و از ناراحتی و کدورت بین دو فرزندش محزون شد و گفت: ای نور دیده من (یعقوب) همان طور که می بینی موهای سرم سفید شده، پیشانی من چروکیده و کمرم خمیده است. من پیرمردی فرتوت و شکسته ام، نیروی من فروکاسته و روزگار در حال وداع با من است. بزودی مرگ گریبان مرا می گیرد و رابطه مرا با زندگی قطع می کند.
من می ترسم پس از مرگ من، برادرت به مخالفت علنی با تو بپردازد و با غضب و حیله گری زمام تو را در اختیار خویش بگیرد، زیرا او به اقتدار بستگان و قدرت بدنی خویش دلگرم و به حمایت اقوام همسران و بستگانش پشت گرم است.
چاره کار تو این است که به سوی سرزمین فدام آرام در خاک عراق رهسپار گردی و نزد دایی خود لابان بن بتوئیل بروی و یکی از دختران او را به همسری برگزینی و بدین طریق از عزت و شرف و حمایت و دلگرمی او برخوردار شوی! سپس با آسودگی خیال به شهر خود بازگردی! من امیدوارم زندگی تو شیرین تر از برادرت گردد و فرزندانی بهتر از نسل و اولاد او به تو عنایت شود. خدا تو را با دیده حمایت بنگرد و با عنایت خود تو را حفظ نماید
#حضرت_یعقوب_علیه_السّلام_و_اختلاف_دو_برادر!
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_سوم
🔹خواب حضرت یوسف علیه السّلام«۳» 🔹
یوسف در آن هنگام جوانی نوخاسته و نورانی و خوش سیما بود و اندامی موزون و دلربا داشت، راحیل مادر او درگذشته است. یوسف علیه السّلام و بنیامین را در سنین هجده سالگی که نیاز فراوانی به قلب مهربان و سینه رئوف مادر دارند، تنها گذاشته و در زیر خاک آرمیده است.
از این جهت که مادر این دو فرزند در قید حیات نیست، یعقوب علیه السّلام آن دو را نسبت به دیگر فرزندان بیشتر دوست داشته و مورد شفقت و مهربانی خاص خود قرار می دهد و این خواب صادق به شدت دوستی و علاقه یعقوب افزود. این تشدید محبت یعقوب، از نظر برادران یوسف و بنیامین مخفی نماند و با آن همه کتمان محبت مضاعف و اظهار دوستی مساوی بین برادران، باز حقیقت روشن گشت و به قول شاعر:
دلایل العشق لا تخفی علی احد
کحامل المسک لا یخلو من العبق
#خواب_حضرت_یوسف علیه السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_شعیب علیه السلام #قسمت_سوم
🔹 حضرت شعیب علیه السلام «۳» 🔹
شعیب علیه السّلام در مقابل برخورد مردم مدین، از خود ناراحتی و خشم و کدورت بروز نداد، بلکه در بحث با ایشان از راه ملاطفت و ملایمت وارد شد، با زبان نرم درصدد جلب توجه آنان برآمد و خواست تا نظر آنان را از راه مدارا به خود جلب کند. شعیب ارتباط خویشاوندی خود را با مردم مدین یادآوری کرد تا قوم او را بیگانه و دعوت او را از روی غرض نپندارند و سخن او را به نفع و صلاح خویش بدانند.
آنگاه که شعیب علیه السّلام تمایل اهل مدین را به دعوت خود احساس کرد و گمان کرد که گوشهایشان برای شنیدن سخنان او آماده شده است، به آنان اعلام کرد که برخورداری از رحمت و عنایت خاص الهی سبب شد که من از عقاید شما بازگردم و به گمراهی کشیده نشوم و بعلاوه این امتیاز، مرا از کوتاهی در ابلاغ وحی و سستی در رسالت خود بازمی دارد.
سپس شعیب علیه السّلام به مردم مدین ابلاغ کرد که وی راهنمای مردم و پیغمبر خدا شده است، رحمت خدا بر او نازل شده و به آنچه مردم گمراهند راهنمایی شده است. به آنان اطلاع داد که نمی تواند از انجام دستوراتی که به او ابلاغ شده و وحی گردیده است، دست بردارد.
شعیب علیه السّلام به اهل مدین گفت: من شما را در پیروی از دعوت خود مجبور نمی کنم بلکه شما را فقط به طریقی امر می کنم که ابتدا بر خود پسندیده باشم. شعیب در میان مردم به خردمندی و دوراندیشی مشهور و معروف بود و از مردم برای پیامبری خود و راهنمایی آنان مزد و پاداشی درخواست نمی کرد، تنها می خواست تا آنجا که بتواند به اصلاح امور مردم بپردازد.
بدون تردید هرکس واجد چنین شرایطی باشد شایسته پیروی است و برای رهبری مردم، اولویت دارد. چنین شخصی غرض شخصی از دعوت خود ندارد و در ورای تبلیغات خویش حاجتی برای خود در نظر نگرفته است.
#حضرت_شعیب_علیه_السلام!
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآن
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_موسی علیه السلام #قسمت_سوم
🔹 ولادت و تربیت موسی علیه السّلام«۱»🔹
روزی مادر موسی یوکابد در کنج خانه خود نشسته و درد زایمان او را فرا گرفته بود پس قابله ای را دعوت کرد تا وسایل زایمان او را فراهم سازد و او را فارغ نماید. آنگاه که موسی متولد شد، نور رخسار او لرزه بر اندام قابله انداخت و محبتش در دل او نفوذ کرد، قلب مادر به طپش افتاد و بر حیات و بقای فرزند خود کوشید. خبر ولادت او از فرعون پوشیده و مستور نگه داشته شد و مدت سه ماه بر این منوال گذشت.
آنگاه که فرعون، مأموران خود را برای جستجو در مورد اطفال به سطح شهر فرستاد، خدا به مادر موسی الهام کرد، صندوقی تهیه کند و فرزندش را در میان آن بگذارد و آنگاه صندوق را در میان رود خروشان نیل بیندازد، مادر موسی بعد از انجام این دستور، خواهر موسی را در کنار ساحل به همراه فرزند خود فرستاد تا ببیند سرنوشت کودکش به کجا می انجامد و سپس خبری از او بیاورد.
خواهر موسی به همراه صندوق روانه شد و حرکت آن را در نظر داشت و آنگاه که صندوق بهمراه جریان آب وارد قصر فرعون شد از بابت سرنوشت برادر سخت ناراحت و متأثر شد. اما رحمت خدا شامل حال موسی شد و همسر فرعون به محض آنکه به موسی نظر کرد، خداوند محبت وی را در دلش افکند و به دنبال آن، از فرعون تقاضا کرد که این طفل را به فرزندی قبول کند.
در این حال مادر موسی که فرزند خود را به رود نیل افکنده بود از غم و اندوه فرزند خویش فارغ بود، زیرا فرزندش را به دست خدای توانا و بینا سپرده بود و او زنی شجاع و باایمان بود.
بعد از آنکه بنا شد موسی فرزند فرعون باشد، دایه های شیرده را احضار کردند، شاید طفل سینه یکی
(ادامه دارد)
#ولادت_و_تربیت_موسی علیه السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #طالوت_و_جالوت #قسمت_سوم
🔹پادشاهی طالوت «۱»🔹
طالوت به سموئیل گفت: ای پیغمبر خدا، من نزد شما آمده ام تا درباره گمشده ام مرا راهنمایی کنید. پدر من چندین الاغ ماده داشت که مدتی است در کوهها و دره های این سرزمین گم شده اند و ما در جستجوی آنها به این سرزمین آمده ایم و پس از سه روز جستجو غیر از خستگی و درماندگی چیز دیگری نیافتیم. اکنون نزد تو آمده ایم، شاید در پرتو علم و راهنمایی شما، نشانی از حیوانات خود بدست آوریم.
سموئیل گفت: حیوانات شما هم اکنون در راه دهکده و به سوی مزرعه پدرت روان هستند، دل از آنها برگیر و افکار خود را متوجه آنها مگردان که من شما را برای کار بزرگ و خطیر و ارزشمندی دعوت می کنم. خدا تو را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیده است تا آنها را مجتمع و امورشان را بدست کفایت گیری و ایشان را از شر دشمنانشان نجات بخشی و بزودی خدا به اراده خود پیروزی را برای شما حتمی می گرداند و دشمنان شما را سرنگون می سازد.
طالوت گفت: مرا چه به سلطنت و ریاست؟! من چه کار با زمامداری و پادشاهی دارم؟! من از فرزندان بنیامین ضعیف ترین پسران یعقوب و فقیرترین ایشان هستم، با این وضع چگونه ممکن است که من به سلطنت برسم و زمام قدرت را در کف گیرم؟!
سموئیل گفت: آنچه گفتم، اراده خدا و امر و وحی اوست. شکر این نعمت را بجا آور و آماده جهاد شو! سپس دست طالوت را بگرفت و او را نزد سران بنی اسرائیل آورد به ایشان معرفی کرد. سموئیل گفت: خداوند طالوت را برای سلطنت شما برگزیده است، وی حق ریاست و سلطنت بر شما را دارد، شما هم باید تسلیم او شوید و از او اطاعت کنید، از تفرقه بپرهیزید و آماده نبرد با دشمن شوید.
بنی اسرائیل از این واقعه سخت متحیر شدند و آنگاه که سموئیل گفت سلطنت بنی اسرائیل به طالوت می رسد، آن چنان آثار اکراه و انکار در صورتشان آشکار شد که نمی توانستند سخن بگویند، زیرا آنها می دانستند که طالوت از گمنام ترین و فقیرترین افراد بنی اسرائیل است. پس نگاهی به یکدیگر کردند، صورت خود را گرداندند و از روی خودخواهی و تکبر، بینی و ابروهای خود را بالا کشیدند و گفتند: چگونه ممکن است طالوت پادشاه ما گردد، او از نسبی اصیل و خانواده ای کریم برخوردار نیست، طالوت نه از فرزندان لاوی است که از شاخه های نبوت و رسالت باشد و نه اولاد یهودا که سلطنت و تاج و تخت را از اجدادش به ارث برده باشد، پس چگونه چنین مرد فقیری را به زمامداری ما می گماری و او چگونه می تواند سلطنت را اداره و مرزهای حکومت را حفظ نماید، «ما خود به پادشاهی شایسته تر از اوییم، چه او را مال فراوان نیست».
سموئیل در مقابل...(ادامه دارد...)
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_داوود علیه السلام #قسمت_سوم
🔹آزمایش داود علیه السّلام🔹
بنی اسرائیل با برنامه های پادشاه خود خو گرفته بودند و با خرسندی از آن متابعت می کردند ولی یک روز دو فرشته به صورت دو مرد و در شرایط غیر معمول، روش همیشگی را برهم زدند و نزد دربانان بارگاه داود آمدند، تا با وی ملاقات کنند ولی این ساعت، وقت قضاوت و پذیرایی از مردم نبود و نگهبانان ناگزیر بودند، آن دو مرد را از درب منزل داود برانند تا وقت عمومی برسد و آنها نیز مانند دیگران اجازه تشرف یابند.
دربانان نمی توانستند درک کنند که این دو مرد ملائکه هستند، سرانجام آن دو با نیرویی خدایی و ما فوق بشر، به صورت دو مرد در پیش محراب عبادت داود ظاهر شدند و نزدیک او قرار گرفتند ابتدا داود از این دو مردی که بدون اطلاع و واسطه بر او وارد شده اند ترسید.
سپس آن دو ملک گفتند: «نترس ما دو تن خصم یکدیگریم که برهم ستم کرده ایم (و به قصد حکومت پیش تو آمده ایم)، میان ما به حق حکم کن! و در قضاوت با هیچیک جور و طرفداری مکن و ما را به راه راست دلالت فرما». [3]
داود خود را در مقابل عمل انجام شده دید، لذا تصمیم گرفت به کارشان رسیدگی کند و در حل اختلافشان اقدام نماید و به سخنان آنان گوش دهد. یکی از این دو نفر گفت: این برادر من است که نودونه میش دارد و من یک میش دارم. برادرم چشم طمع به تنها گوسفند من دوخته و نتوانسته بر هوای نفس خود پیروز گردد، بلکه می گوید:
این یک گوسفند را نیز به من بده! موقعی که من با او به مخالفت برخاستم، با دلیل و برهان مرا مغلوب ساخته، زیرا برادرم در بیان دلیل و احتجاج از من قوی تر است. داود از طرف دیگر دعوی نیز توضیح خواست و نظر او را درباره اختلاف جویا شد وی ضمن تأیید گفته های مدعی گفت: من نودونه میش دارم و او یک میش دارد، من می خواهم تنها گوسفند او را بگیرم تا عدد حیوانات من تکمیل گردد.
داود گفت: آیا برادرت از این کار ناراضی است؟
طرف نزاع جواب داد: آری
در این هنگام داود با ناراحتی و خشم به قرائت حکم پرداخت و رو به مدعی کرد و گفت: به راستی که برادرت در حق تو ظلم کرده، در صورت اصرار او را رها نمی کنم و مورد تنبیه قرار می دهم. چون انشاء حکم پایان یافت، آن دو نفر ناپدید شدند و داود مدتی در کار آن دو بیندیشید و ناگهان دریافت که این ماجرا آزمایشی بزرگ از جانب خداوند و تنبیهی غیبی برای او بوده است زیرا او بود که با وجود داشتن نود و نه زن (زن نکاحی و کنیزان)، تمایل به ازدواج با دوشیزه مورد علاقه اوریا پیدا کرد و جوانی را ناکام در رنج هرمان و درد هجران گذاشت و رعایت حال و پیمان و احترام او را نکرد.
چون داود رمز مطلب را کشف و حقیقت را درک کرد، از خدای خود طلب آمرزش نمود و به عبادت پرداخت، داود به مدت چهل روز در پیشگاه خدای کریم به زانو درآمد و استغفار کرد. خدا هم توبه او را پذیرفت و از لغزش داود درگذشت و مقام پیغمبری او را حفظ نمود.
( این قصه توضیحاتی دارد که در پیام بعد حتما باید اون رو بخونین
اگه قصه رو جای دیگه منتشر میکنین حتما پیام زیر رو هم بفرستین )
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #اصحاب_السبت #قسمت_سوم
🔹فرصت طلبان سودجو «۲»🔹
از دست دادن صید در روز شنبه و اخراج از دهکده برای سودجویان گران آمد، لذا به معترضان گفتند: ما و شما در منافع و منابع این دهکده شریکیم، شما نمی توانید ما را از این سرزمین بیرون کنید و آن را به انحصار خود درآورید، زیرا این سرزمین، زادگاه، مسکن و محل درآمد ما است، ما نمی توانیم این دهکده را ترک کنیم و به جای دیگری کوچ کنیم.
اگر بر جدایی از ما اصرار دارید، باید دهکده را تقسیم و دیواری بین زمینها بنا کنیم تا هر گروه مطابق میل خویش عمل و زندگی کند.
پرهیزکاران پذیرفتند که دهکده را تقسیم و متمردین را از خود جدا سازند، لذا با تفکیک دهکده هر گروه به کار خود مشغول شد. گنهکاران به لهو و لعب و صید بی رویه پرداختند. نهرهای کوچکی حفر کردند که دهکده را به دریا وصل می کرد و به این ترتیب شبهای شنبه ماهی ها تا درب منزل آنان می آمدند و آنگاه که خورشید غروب می کرد و روز شنبه به پایان می رسید، راه بازگشت ماهی ها را سد و آنها را براحتی صید می کردند.
گروه پرهیزکاران همچنان به منع گنهکاران و بیم آنها از عذاب ادامه دادند ولی چون پند ناصحان در آنها اثری نکرد، دست از نصیحت برداشتند و جمعی از ایشان گفتند: «چرا قومی را که از جانب خدا به هلاک یا عذاب سخت محکومند، موعظه می کنید؟ (با آنکه بی اثر است)» بگذارید در گمراهی خود گرفتار باشند، دست از پند و اندرز آنها بردارید، زیرا گوش شنوای نصیحت در آنها وجود ندارد.
معصیتکاران به خوشگذرانی و فساد ادامه دادند، مال و اموال آنها فزونی یافت و در سرکشی و تمرد افراط کردند. تا اینکه داود پیغمبر از اعمال آنان به تنگ آمد و از خداوند برای آنان درخواست عذاب کرد. خدا دعای داود علیه السّلام را اجابت کرد و به آرزوی وی جامه عمل پوشاند، سپس دهکده آنان را به زلزله شدیدی گرفتار ساخت.
پرهیزکاران از وحشت، از خانه های خود خارج و گنهکاران گرفتار عذاب شدند و وعده خداوند عملی شد: «چون هرچه بر آنان تذکر داده شد فراموش کردند، ما هم آن جماعت را که پند می دادند و خلق را از کار بد بازمی داشتند نجات دادیم و آنان را که ستمکاری کردند به کیفر فسقشان و به بدترین عذاب گرفتار ساختیم»
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_داوود_علیه_السلام #قسمت_سوم
🔹حکومت سلیمان علیه السّلام🔹
پس از داود علیه السّلام سلطنت و حکومت به فرزندش سلیمان منتقل شد و به لطف خداوند سلیمان بر سلطنتی استوار و مملکتی پهناور و مقامی ارجمند دست یافت. [مشهور است، در این زمان برادر دیگر آبیشالوم که «ادونیا» نام داشت در زمان سلطنت سلیمان هواداران آبیشالوم را گرد خود فرا خواند و شورش جدیدى را علیه سلیمان علیه السّلام رهبرى کرد، در این زمان نیز سلیمان ناچار به مبارزه شد و شورشیان و فتنه جویان را سرکوب کرد و برادرش ادونیا نیز در جریان این درگیرى کشته شد. قصص قرآن، صدر الدین بلاغى، ص 184.]
خداوند دانش و اسرار بسیاری از علوم و فنون از جمله درک زبان پرندگان و حشرات را در اختیار سلیمان قرار داد. خداوند نیروی باد را در اختیار او گذاشت تا سلیمان در امور زراعت و حمل و نقل دریایی و دیگر امور زندگی از آن استفاده کند.
خداوند زبان حیوانات را به سلیمان آموخت و او قادر به درک صدای حیوانات شد و از این قدرت، برای کسب اطلاعات صحیح و سریع استفاده می کرد.
خداوند برای سلیمان علیه السّلام چشمه مس را جاری ساخت و صنعتگران جن را در اختیار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده کند. ایشان از مس، دیگهای بسیار بزرگ و قدح هایی مانند حوض می ساختند و برای استفاده سپاهیان نصب می کردند. عده ای از آنها که به فنون ساختمان آشنا بودند، در مدت کوتاهی بناهای عظیم و کاخهای باشکوه و برجها و پلهای بزرگی ساختند و ساختمانهای مهمی مانند «حاصور و مجد و جازر و بیت حورون و بعله و تدمر» را به پایان رساندند و مخازن و سربازخانه های مورد نیاز را بنا نمودند. در یکی از قصرهای سلیمان که از چوب و سنگهای گرانقیمت ساخته و به جواهرات و تصاویر الوان آراسته شده بود، تختی جواهر نشان وجود داشت که بر فراز آن مجسمه دو کرکس و در طرفین آن دو شیر قرار داده شده بود که هنگام نشستن سلیمان بر تخت، شیرها دستان خود را می گشودند و پس از نشستن، کرکسها بالهای خود را بر سر سلیمان باز می کردند.
داود علیه السّلام در سالهای آخر عمر خود قصد بنای بیت رب یا معبد عظیم بیت المقدس را کرده بود که قبل از اقدام، عمرش پایان پذیرفت ولی چهار سال پس از آن، فرزندش سلیمان کار بنای آن را شروع و در سال یازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هیکل سلیمان نهاد. این کاخ مدت 424 سال با رونق و شکوه باقی ماند ولی پس از آن به دست پادشاهان مصر و دیگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ویران گشت.
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ارمیاء_علیه_السلام #قسمت_سوم
🔹فساد بنی اسرائیل و عذاب الهی«۲»🔹
از گذشته نزدیک خود پند و اندرز و از رحمت خدا در مورد خود عبرت بگیرید، بیاد آورید زمانی را که سخاریب (پادشاه بابل) با لشکری انبوه و از روی ظلم و جور بر شما هجوم آورد و قصد نابودی سرزمین و انقراض نسل شما را داشت، اما به برکت وجود اشعیاء پیغمبر و به خواست وی، خداوند مکر و حیله دشمن را از شما گرداند و آنها را خوار و زبون و سپس گرفتار بلا و طاعون کرد و جامه ذلت و سرافکندگی به آنها پوشاند.
پاداش اشعیاء که بلاگردان شما شد، چه بود؟! شما چگونه مقام و منزلت او را ارج گذاشتید؟ اگر اشعیاء در میان قومی حق شناس بود، بهترین احترام و تجلیل از او بعمل می آمد و از جان و دل امر او را اطاعت و حکم او را جاری می کردند، ولی افسوس بر شما و بر اعمالتان که حق او را ادا نکردید و او را مورد اهانت و آزار و اذیت قرار دادید، سپس او را کشتید و ذبحش کردید و خون پاکش را بر زمین ریختید تا روح پاک و مقدس او به آسمان رفت و از ظلم و ستم و جنایت و حق ناشناسی شما نزد خدا شکایت برد.
سپس شما بنی اسرائیل برای گناه پشت به پشت یکدیگر دادید و در تعدی و تجاوز به یکدیگر کمک کردید، دست از کارهای ناشایست برنداشتید، گویا تورات روح شما را از معاصی تمیز نساخته و هیچ پیغمبری شما را دعوت و هدایت نکرده است.
هم اکنون سخن حق را به عنوان اعلام خطر قطعی از من بپذیرید! خدا به من وحی کرده است شما را به سوی حق دعوت کنم و از عذاب و عقاب او بیم دهم. اگر از مستی و غفلت خود خارج نشوید و جهل و عناد را کنار نگذارید و اگر به کتاب خود باز نگردید و به آن تمسک نجویید و آیات آن را محترم نشمارید و خود را اصلاح نکنید، خداوند بنا دارد بردگانی بیرحم و سپاهیانی نیرومند را باصلابت و عزمی آهنین به سوی شما اعزام دارد که رحم در دل آنان و مهربانی به قلبشان راه ندارد، ایشان زمام شما را به کف می گیرند و شما را خوار و ذلیل می سازند و بر سرزمین شما مسلط می گردند و این کاخهایی که در سایه آن به خوشگذرانی مشغولید خراب و ویران و این قلعه و برجهای محکم را با خاک یکسان می کنند، و بدین ترتیب باغهای سرسبز و خرم، جولانگاه شیران و کشتزارهای شما که از میوه و محصولش برخوردار می شوید خوابگاه پلنگان و یوزان می گردد.
ایشان حرمت معابد را که خداوند برای تهذیب روح شما قرار داده می شکنند و بر جان و مال و ناموس شما مسلط می گردند و در این حال گروهی از شما به خون خود می غلطید و گروهی دیگر با ذلت به دام اسارت می افتید.
من آنچه را که لازم و شرط بلاغ است برای شما بیان کردم و از حقایق، پرده برداشتم، اکنون خود دانید و هر راهی را که صلاح می دانید به آن طریق درآیید.
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_عزیر_علیه_السلام #قسمت_سوم
🔹صد سال خواب! «۲» 🔹
با ادامه این تفکر و تأمل، کم کم چشم های عزیر گرم شد و پلک هایش به آرامی روی هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عمیقی فرورفت، آن چنان که گویا به مردگان ملحق شده است.
صد سال تمام گذشت، کودکان پیر شدند و عمر پیران پایان یافت، نسل ها تغییر کردند، قصرها عوض شدند ولی عزیر هنوز به صورت جسدی بی روح در خواب بود، استخوانهای او پراکنده و اعضایش از هم گسیخته اند، تا اینکه خداوند اراده کرد برای مردمی که در موضوع قیامت حیران و از درک آن عاجزند و در بیان آن اختلاف دارند، حقیقت را به نحوی آشکار سازد تا آن را با چشم ببینند و با لمس احساس کنند تا به آن یقین پیدا کنند. خدا استخوانهای عزیر را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دمید، ناگهان عزیر با بدنی کامل و نیرومند از جای برخواست بر روی پای خود ایستاد. عزیر با خود اندیشید که از خوابی سنگین بیدار شده است. سپس به جستجوی الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد.
فرشته ای به سوی او آمد گفت: فکر می کنی چقدر در خواب بوده ای؟
عزیر بدون دقت و تفکر در اوضاع گفت: یک روز یا کمتر از آن خوابیده ام.
فرشته گفت: تو صد سال است که مانند این اجساد در این زمین بوده ای، باران های نرم و رگبارهای شدید بر بدنت باریده و بادهای بسیار بر تو وزیده، ولی با گذشت این سال های طولانی و حوادث مختلف می بینی که خوراکت سالم مانده و آب آشامیدنی تو تغییر نکرده است.
ای عزیر! نگاهی به استخوان های پراکنده الاغ خویش بیانداز، می بینی که اعضایش از هم پاشیده شده و خدا بزودی به تو نشان خواهد داد که چگونه این استخوانهای پراکنده جمع و زنده می شوند و روح در آن دمیده می شود. اکنون شاهد این جریان باش تا به روز قیامت یقین پیدا کنی و بر ایمانت به رستاخیز بیفزایی و خدا تو را آیتی از قدرت خود قرار داد تا شک و تردید به رستاخیز را از ذهن مردم پاک کنی و بر اعتقاد آنها بیفزایی و آنچه را از درک آن عاجز بودند بر ایشان شرح دهی.
عزیر دقت کرد، دید الاغ وی با تمام شرایط و علائم روی دست و پای خود ایستاد و آثار زندگی در آن هویدا شد. عزیر با مشاهده این منظره گفت: «من می دانم که خدا بر هر چیز قادر است.»
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #یهودا_و_قطروس #قسمت_سوم
یهودا و قطروس نبرد حق و باطل
🔹فقیر ثروتمند!🔹
یهودا به برادر خود گفت:
به خدا کافر شده ای و اعتقاد به قیامت نداری، فکر نمی کنی که پس از مرگ زنده شوی و مورد محاسبه قرار گیری، راستی آیا خدایی که بشر را از خاک خلق کرده، سپس او را به صورت نطفه در جایگاه امنی قرار داده است و پس از آن، نطفه را علقه و علقه را مضغه نموده و از آن استخوان بوجود آورده و استخوان ها را با گوشت پوشانده است، سپس آن را به صورت انسان و موجودی صاحب اسرار عجیب در آورده است، آیا چنین خدایی عاجز است که وی را از قبر خارج و استخوان هایش را فراهم و بار دیگر او را زنده نماید؟
نه چنین نیست و به یقین این کار برای او بسیار آسانتر از خلقت اول است، ولی قلب تو از نور معرفت محروم و عقل تو از درک حقیقت و گوشهایت از سمع کلام حق عاجز است، براستی که تو از راه راست منحرف گشته ای. به علاوه تو مرا به فقر سرزنش می کنی و خود به مال و ثروتت فخر می کنی، در صورتی که من فقیر از تو بی نیازتر و غنی ترم، زیرا به نظر من، بی نیازی به مال و ثروت نیست بلکه استغنای واقعی، بی نیازی روح و سرکوبی حرص و طمع است، این مال و اموال و جواهراتی که تو به آن فخر و مباهات می کنی، در نظر من جز سنگ های الوان و درخشان نیست و آن باغ و بوستانی که تو را به خودخواهی واداشته است فراتر از گیاهان خودروی کوه و دشت که روزی می رویند و سپس پژمرده و خشک می شوند و باد آنها را به هر سو می پراکند، نیست و این افراد و یارانی که توبه آنها پشت گرمی، فقط افرادی پست و دون مایه هستند که تو را به خودسری و یاغیگری وامی دارند. اما برای من، یاری خدا کافی است و من از او حمایت و استعانت می طلبم.
بهترین نعمت های زندگی این است که رزقی بقدر کفاف و بدنی سالم و امنیتی در دل و جان داشته باشیم، اگر من یک روز گرسنه باشم و خدا را بخوانم و یک روز سیر باشم و شکر و ستایش خدا را بنمایم برای من بهتر از این مال و ثروت است که انسان را به خودخواهی و یاغی گری بکشاند، چنانکه تو را به خودسری و سرکشی واداشته است.
من امیدوارم ه بخاطر صبر و شکیبایی در مقابل حوادث روزگار و انفاق و بخشش در راه خدا، مورد لطف و رحمت خدا قرار گیرم و او در سرای جاودان باغی بهتر از باغ تو و نعمتی بادوام تر از ثروت تو به من عطا کند.
این دو تاکستانی که به آن مغروری از خطر بادهای تند و صاعقه های آسمانی در امان نیست و هر لحظه امکان دارد درختان آن پژمرده و خشک شوند و نقش بر زمین گردند و این آب گوارا که در زیر درختان در جریان است و موجب طراوت و شادابی بوستان است چنان فروخشکد که با هیچ تدبیری برگشت آن امکان پذیر نباشد و جستجوی آب در آن گران تر از یافتن تخم سیمرغ باشد.
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ایوب علیه السلام#قسمت_سوم
🔹ثروت و منزلت ایوب🔹
سخنان بیهوده در گوش و هوی و هوس در قلب ایوب راهی ندارد و او از بندگان مخلص خداست که تسلط شیطان را نمی پذیرد.
ابلیس از آنچه دیده بود ناراحت و مأیوس شد و ناچار به سوی خدا بازگشت و گفت: بارخدایا! ایوب همان بنده ات که تو را عبادت و پرستش می نماید و قلبش به ذکر تو می طپد و زبانش به تسبیح تو باز است، از روی اخلاص و تمایل قلبی، این کارها را انجام نمی دهد، بلکه ترا فقط به خاطر مال و ثروت فراوان و فرزندان زیادی که به او عنایت کرده ای، پرستش و عبادت می کند و به این امید و آرزو است که مال و مقام او را حفظ کنی و آنها را برکت بخشی و در حقیقت عبادتش بهای نعمتهایی است که به او عطا کرده ای.
آیا هزاران گوسفند و شتر و صدها اسب و گاو و کشتزارهای خرم و باصفا و زمینهای پهناور و پسران و دختران زیاد شکر و سپاس تو را نمی طلبد و آیا بیم زوال و تباهی این همه ثروت و نعمت نیست که او را به عبادت و بندگی تو ناچار می سازد.
پس عبادت ایوب از روی خلوص نیست و ناشی از بیم و امید و حرص و طمع است.
این ثروت سرشاری که در اختیار دارد از او بگیر و او را از این نعمت بیکران محروم ساز، آنگاه می بینی که زبان او از ذکر تو خاموش و قلب وی از فرمانت گریزان می گردد.
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸