🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_آدم علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹تولد و بلوغ فرزندان آدم علیه السّلام🔹
پس از مدت ها رنج و سختی و تحمل مشقت های فراوان وقتی که برای اولین بار حوا نوزاد خویش را بوسید، نخستین شکوفه های باغ انسانیت شکفت و نظام زندگی آنها تکامل یافت و این زن و شوهر با انس و علاقه به فرزندان خود، به تربیت و پرورش آنها پرداختند و همواره سعادت آنها را آرزو می کردند.
حوا در دو نوبت زایمان چهار فرزند آورد، در یک نوبت قابیل و خواهرش و در نوبت دیگر هابیل و خواهرش به دنیا آمدند.
این زن و شوهر عشق فراوانی به جگر گوشه های خود داشتند و امید داشتند که نسل فرزندانشان روی زمین را پر کنند و بر روی زمین آزادانه از رحمت خدا بهره مند گردند.
آدم عشق فراوانی به پسران خود داشت و حواء نیز با وجود تحمل مشکلات و مصائب دوران بارداری و بزرگ کردن فرزندان، همیشه با آغوش باز و عشق فراوان آنان را به آغوش می کشید و چشمش روشن و قلبش منور می گشت.
فرزندان آدم در سایه لطف پدر و مادر رشد می کردند تا طراوت زندگی و نیروی جوانی آنان روبه کمال گذاشت و دختران علائم بلوغ را در خود احساس کردند.
دو پسر آدم نیز برای تحصیل روزی خویش در زمین کار می کردند، تا از منافع آن بهره مند شوند. قابیل شغل کشاورزی و برادرش هابیل چوپانی را پیشه کردند و از این راه امرار معاش می کردند و خیمه صلح و امنیت بر سر این خانواده نیکبخت سایه افکنده بود.
با گذشت ایام و کسب تجارب زندگی نیروی جوانی و قوه شهوت در این دو برادر نیز تقویت گردید و هر دو تصمیم گرفتند همسری برای خویش انتخاب کنند تا خاطرشان آسوده شود و از صحبت با او خشنود گردند. در پی این آرزوی شیرین به جستجو و کاوش پرداختند تا به آرزوی خود برسند.
اراده خدای حکیم از ازل چنین بوده است که فرزندان آدم در روی زمین رنج و زحمت بکشند و اولاد و ثروت آنها افزایش یابد و زمین را طراوت و زینت دهند و باز قضاء او بر این تعلق گرفته با افزایش نسل بشر، ذوقها و سلیقه ها متفاوت شوند و سعادت و شقاوت و خیر و شر جلوه گر شوند تا رقابت و ترقی در روی زمین ایجاد شود.
لذا خدا به آدم ابو البشر وحی کرد:
«خواهر همزاد هابیل به عقد قابیل درآید و خواهر همزاد قابیل به عقد هابیل. »
آدم علیه السّلام دستور خدا را به پسران خود ابلاغ کرد و انتظار داشت که از فرمان خدا سرپیچی نکنند و این مشکل حل گردد ولی اگر خودسری و روح سرکشی در وجود هیچ یک از فرزندان نبود، آرزوی پدر برآورده شده بود اما. . .
ادامه دارد...
#تولد_و_بلوغ_فرزندان_آدم علیه السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_نوح علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹نتیجه اطاعت نکردن از پدر «1»🔹
امّا پسر نوح که جهالت بر او غالب گشته بود، از پدر کناره گیری کرد و از دین او منحرف شد.
او اکنون در میان امواج خروشان دریا با مرگ دست و پنجه نرم می کند و بدنبال وسیله ای می گردد که خود را نجات دهد و یا خود را به تپه یا کوهی برساند تا سبب نجاتش گردد. نوح از عرشه کشتی فرزند خود کنعان را دید که در خطر است و دریافت که مرگ او نزدیک می شود و لحظاتی دیگر در دل امواج محو خواهد شد.
نوح علیه السّلام با مشاهده این منظره دلش سوخت، رحم در دلش ظاهر گشت و عواطف پدری موجب شد که فرزندش را صدا بزند، باشد که این ندا به گوش جان او برسد و ایمان را در قلب او به جنبش درآورد و به نوح بگراید و یا آثار درک حق در او ظاهر گردد و تسلیم دعوت پدر شود.
نوح فریاد زد:
پسرم از قضا و قدر خداوند به کجا فرار می کنی؟ هرجا که باشی از قضا و قدر او گریزی نیست. با ایمان به سوی کشتی بشتاب و تنهایی خود را با پیوستن به بستگان خود برطرف ساز! خویشتن را از آب نجات ده! «فرزندم بر کشتی ما سوار شو و با کافران همراه مباش!» {یا بُنَیَّ ارْکَبْ مَعَنا وَ لا تَکُنْ مَعَ الْکافِرِینَ}
کنعان تحت تأثیر سخنان نوح قرار نگرفت و از روی کبر و جهل، نصیحت پدر را نپذیرفت و فکر کرد که می تواند از این عذاب خود را نجات بخشد و از قضای پروردگار فرار کند، لذا گفت: مرا رها کن «بزودی بالای کوه می روم، کوه مرا از آب نجات می بخشد!» {سَآوِی إِلى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْماءِ}
نوح علیه السّلام که از شدت غم و غصه بغض گلویش را گرفته بود خطاب به فرزندش گفت:
«ای پسرم! امروز از فرمان خدا گریزی نیست، مگر برای کسی که او در حقش رحم کند. » {لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ}
«نوح ندا می کرد ای پسر تو هم بدین کشتی درآی (که نجات یابی) و با کافران همراه مباش (که هلاک خواهی شد) آن پسر نادان و نااهل پدر را پاسخ داد که من بزودی بر فراز کوه روم و از خطر هلاکم مگه دارد. . . »
#نتیجه_اطاعت_نکردن_از پدر
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_صالح علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹مکر زنان در کشتن شتر صالح ع🔹
مدت مدیدی روح ناپاک قوم صالح، آنان را به کشتن شتر ترغیب می کرد، ولی ترس از جان خود، آنان را بازمی گرداند. کسی جرأت اذیت و آزار شتر را نداشت و هیچکس برای این امر پیشقدم نمی شد، لذا برای پایان دادن به این قضیه، به استفاده از زنان و ناز و کرشمه آنان متوسل شدند.
در این راه زنها با واگذاری عفت و پاکدامنی خود، مردان را شیدای زیبایی خود می کنند و آنها را به دام می اندازند تا به مقصد خود برسند.
با چنین وضعی هرگاه زن دستوری صادر کند مردهای هوسران تسلیم دستور او هستند و هرگاه آرزویی در دل داشته باشد برای تحقق آن بر یکدیگر سبقت می گیرند.
ذی صدوق دختر محیا که دارای زیبایی و جمال است خود را بر مصدع بن مهرج عرضه داشته و گفت اگر ناقه صالح را پی کردی، تسلیم تو هستم.
پیرزنی از کفار بنام عنیزه، قدار بن سالف را به منزل خود دعوت نموده و یکی از دختران خود را بر وی عرضه داشت و گفت:
من شیربها از تو نمی خواهم، هدیه نامزدی یا ثروت از تو طلب نمی کنم، فقط باید آن شتری را که قلبها را تسخیر کرده و شراره ایمان را در دل مردم شعله ور می سازد و با این اوصاف، خواب راحت را از ما ربوده و آب آشامیدنی ما را به خود اختصاص داده و حیوانات ما را رم می دهد، نابود سازی.
این حیله زنانه، انگیزه ای قوی و علاقه ای شدید در آنها ایجاد کرد و نیروی عشق و جوانی قدرت آنها را مضاعف کرد و جرأت و شهامت به ایشان بخشید، لذا ایشان در بین مردم و جوانان قبیله، به جستجوی چند نفر نیروی کمکی پرداختند، تا بتوانند در کشتن شتر از آنها کمک بگیرند.
پس از گردش در شهر هفت نفر دیگر به آنان پیوستند و همگی در کمین ناقه به انتظار نشستند تا موقعی که شتر از آبشخور بازگشت و به آرامی شروع به حرکت کرد، مصدع تیری به سمت استخوان ساق پای شتر رها کرد که استخوان آن را شکست و قدار با شمشیر به جانب آن شتافت و بر پای حیوان فرود آورد، شتر به زمین سقوط کرد، سپس نیزه ای به سینه آن زد و شتر را کشت و به خیال خود این بار گران و غم سنگین را از دوش خود برداشت و با کمال خرسندی بشارت قتل شتر را برای مردم آوردند.
مردم همانند استقبال از فرماندهان پیروز و قهرمانان کشورگشا به استقبال این دو قاتل ناقه شتافتند و برای بازگشت آنان به شادی پرداختند و درحالی که تاجهایی برای ستایش آنان بافته بودند با مراسمی مهیج مقدمشان را گرامی داشتند.
مخالفین صالح علیه السّلام پای ناقه را قطع کردند و آن را کشتند، از دستور خدای خویش سرپیچی کردند، و از ذات خود پرده برداشتند و به تهدید صالح اعتنایی نکردند و آن را نادیده گرفتند و به او گفتند:
ای صالح اینک اگر راست می گویی و پیغمبر خدایی، آنچه ما را به آن تهدید می کردی نازل کن
#مکر_زنان_در_کشتن_شتر_صالح علیه السلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹ابتکار ابراهیم علیه السّلام و شکستن بتها «2»🔹
ابراهیم علیه السّلام با پرسش و پاسخ خود موقعیت و اوضاع فکری قوم خود را بخوبی درک کرد، او مانند پزشکی که به فکر یافتن منشاء درد است تا درمان را شروع کند و مانند یک قاضی مجرب که می خواهد مجرمین را به اقرار بر جرم و اعتراف به گناه سوق دهد، وارد عمل شد و سپس در بحث خود، دایره جدل را تنگتر می کرد و همه حرف ها را در یک سؤال خلاصه می کرد و آنگاه که اساس مطلب آنان را سست می کرد و ارکان عقاید آنان درهم فرو می ریخت، حجت بر آنها تمام می شد و قوم ناگزیر تسلیم دلیل او می شدند تا از ابراهیم پیروی کنند و راه گریزی از دعوت او نمی یافتند.
ابراهیم علیه السّلام مرتب عقاید و آراء باطل آنان را عنوان می کرد و از آن انتقاد می نمود و فساد آن را آشکار می ساخت و به آنان می گفت: آیا آنگاه که به پرستش این بتها روی می آورید، حرف شما را می شنوند؟ زمانی که به اطاعت ایشان همت می گمارید و اقدام می کنید، شما را می بینند؟ و آیا بت ها برای شما نفع و ضرری دارند؟
به راستی که تقلید کورکورانه از جمله نقشه های شیطان است که اطاعت این قوم از پدرانشان و همراهی در شک آنان را موجب شده است و به عبادت مجسمه افتخار می کنند و پیشانی خود را برای سجده بر بت روی زمین می گذارند.
راستی این مردم چقدر نادانند که با این وجود خود را بر طریق حق می دانند و در حقانیت عقیده خویش اصرار دارند و با پیروان حق، برای باطل خود بحث و مجادله می کنند و مطالبی بی اساس و استدلالهایی در نهایت ضعیف در این مورد ارائه می دهند. آنان بر همین اساس در مقابل استدلال ابراهیم و سؤالات او گفتند: «ما پدران خود را در عبادت بتها یافتیم!».
#ابتکار_ابراهیم_علیه_السّلام_و_شکستن_بتها
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_لوط علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹میهمانان ناخوانده «۲»🔹
پدر همان لوط پیغمبر است و این دوشیزه دختر وی، آنچه بطور مسلم می توان درباره لوط گفت، این است که از این خبر ناگهانی نگران شد و بهمراه دخترش به سوی جوانان شتافت تا از وضع میهمانان ناخوانده مطلع گردد و درباره آنان اطلاعات بیشتری بدست آورد و با مشورت با دخترش بهترین راه را برای حفظ و حمایت ایشان انتخاب کند.
شاید لوط در آمادگی برای پذیرش میهمانان تردید داشت و در قبول آنان به میهمانی مردد بود. لذا به فکرش خطور کرد که از آنان عذرخواهی کند و یا آنان را در جریان وضع خطرناک قوم بگذارد تا او را به زحمت نیندازد و به حال خویش واگذارند، ولی کرم و عطوفت لوط به او اجازه این کار را ندارد، مروت و مردانگی او را به پیش راند و مشکلات راه را در نظرش هموار ساخت و لذا مخفیانه به استقبال میهمانان خود شتافت.
لوط علیه السّلام کوشید تا دور از چشم قوم خود و قبل از اینکه قوم او متعرض میهمانانش شوند و از آمدنشان جلوگیری کنند به میهمانان خویش برسد، زیرا قوم او، لوط را از مراوده با مردم و بیگانگان برحذر می داشتند و به او گفته بودند که حق ندارد از میهمانی پذیرایی کند و نباید کسی در شب وارد منزل او شود. گویا آنها لوط علیه السّلام را درد سر بزرگی برای خویش می دانستند و می ترسیدند دعوت او منتشر گردد. ایشان لوط را خطر بزرگی می پنداشتند که از طغیان آن در هراس بودند، در صورتی که لوط فقط دشمن اخلاق و رفتار ناشایست آنان و مخالف مفاسدشان بود.
#میهمانان_ناخوانده
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یعقوب علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹شهر آرزوهای یعقوب«۱» 🔹
یعقوب باگذشت ایام، بیابان ها را پشت سر گذاشت و ناگهان از دور، نمای شهری را دید. این دورنما، رشته آرزوی یعقوب را پیوسته و او را امیدوار ساخت که این سیاهی نمودار شهر دلدار و مرکز لابان پیر باشد. از این رو یعقوب با نیروی شوق و قرب وصل به سوی آن شتافت و بزودی دریافت که تصور او اشتباه نبوده و امید او ناامید نگشته و شهر همان دیار مقصود و محبوب است.
اکنون گام های یعقوب علیه السّلام استوار و اضطراب و نگرانی او برطرف می گردد، و در روح خود احساس آرامش می نماید. آری این گله های گوسفندان است که به چرا مشغولند و دسته های پرندگان که در پروازند، پیش درآمد درختان است و اینها دامدارانند که به آوازخوانی مشغولند و این گروه اطفالند که فریاد می زنند و بازی می کنند.
(ادامه دارد...)
#شهر_آرزوهای_یعقوب!
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹مشورت برادران یوسف علیه السّلام «۴» 🔹
یهودا که در فکر با تدبیرتر و در حلم برتر از همه آنان بود گفت: ما فرزندان یعقوب پیغمبر و بازماندگان ابراهیم خلیلیم، ما عقل و دین داریم. کشتن مورد تأیید عقل نیست و دین نیز آن را منع می نماید. یوسف جوانی است که دامنش از گناه پاک است و جرمی را مرتکب نگردیده و دست به کار ناشایستی نزده است.
اگر شما تصمیم قطعی دارید که به طور دسته جمعی او را از صحنه زندگی بیرون برانید، چاه بیت المقدس جای مناسبی است. رهگذران شب و روز از این منزلگاه در گذرند، شما یوسف را در این چاه بیندازید تا قافله ای که از این سرزمین عبور می کند او را بگیرد و به هر کجا می خواهد ببرد. بدین طریق ما به مقصود خود رسیده ایم، یوسف را از خود رانده ایم و از ننگ و عار و گناه کشتن او نیز نجات یافته ایم. برادران رأی یهودا را پذیرفتند و شب هنگام بر اجرای آن تصمیم گرفتند تا نقشه خود را عملی سازند.
#مشورت_برادران_یوسف علیه السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_موسی علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹 هجرت موسی علیه السّلام به سرزمین مدین🔹
موسی علیه السّلام ترسان و نگران و با توکل به عنایت پروردگار و درحالی که مراقب بود که شناسایی نشود و از خدا می خواست که شر ستمگران را از وی باز دارد مصر را به قصد مدین ترک کرد. موسی هشت روز پی درپی راه پیمود تا به سرزمین مدین (بین شام و حجاز) رسید و در این سفر یاوری غیر از خدای یکتا و همراهی جز لطف و عنایت او نداشت.
موسی در این راه تنها توشه ای از تقوی به همراه داشت. او به قدری راهپیمایی کرده بود که پوست پاهایش زخمی و خون آلود شده بود، وی برای رفع گرسنگی از علفهای بیابان تغذیه می کرد به حدی که سبزی گیاهان از پوست نازک و نحیف شکم او نمایان شده بود.
موسی با تمام این مصائب تنها یک خوشحالی داشت و آن توفیق گریز از فرعون و نجات از دست مأموران و جاسوسان او بود!
چون موسی علیه السّلام به مدین رسید دید جمعیتی از مردم برای برداشتن آب از چاهی ازدحام کرده اند و بر سر آب کشمکش می کنند و هرکس که قوی تر و نیرومندتر است زودتر به آب دسترسی پیدا می کند.
موسی علیه السّلام متوجه شد در پشت این جمعیت انبوه دو زن ایستاده اند و گوسفندهای خود را کناری زده اند تا با گوسفندهای دیگران مخلوط نگردد، عجز و ضعف از چهره این دو زن آشکار است و همچنان منتظرند تا جمعیت از گرد چاه پراکنده شوند تا آنها بتوانند از آب استفاده کنند.
روح منصف و غیرت و مردانگی، موسی را جلو فرستاد و از آن دو زن پرسید، کار شما چیست؟
پاسخ دادند: ما نمی توانیم از آب استفاده کنیم تا اینکه چوپان ها گرد چاه را خلوت کنند زیرا از مزاحمت مردم بیم داریم، ما در اثر اضطرار برای این کار آمده ایم، زیرا پدر ما پیر و زمین گیر است.
با شنیدن این سخنان، موسی به حمایت آنها پرداخت و گوسفندان آنها را آب داد و سپس جهت استراحت به سایه ای پناه برد و در این حال به راز و نیاز با خدای خویش پرداخت و از او طلب رحمت و گشایش کرد تا از این فقر و تنهایی نجات یابد.
این دو زن پس از بازگشت، بطور غیر عادی و زودتر از همیشه پیش پدر پیر آمدند، لذا پدر از دختران خود علت را پرسید و خواهران هم جریان را برای او شرح دادند، خدا هم دعای موسی را به اجابت رساند و بر او لطف نمود و به پیرمرد الهام شد که یکی از دختران خویش را به دنبال موسی بفرستد و او را نزد خود بخواند.
یکی از دختران با کمال شرم و حیا پیش موسی علیه السّلام آمد و گفت: «پدرم تو را دعوت کرده تا به منزل ما بیایی تا در عوض سقایت گوسفندان ما به تو پاداشی دهد».
موسی بخاطر اجابت دعوت دختر به همراه وی و به سوی پیرمرد رهسپار گشت و بزودی به آغوش باز و منزل امنی وارد شد، سپس سرگذشت خود را برای پیرمرد گفت و اسرار نهانی خود را برای او فاش کرد. پیرمرد او را اطمینان داد و گفت: «اینک هیچ مترس که از شر قوم ستمکار نجات یافته ای».
#هجرت_حضرت_موسی علیه السّلام به مدین
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_داوود_علیه_السلام #قسمت_هفتم
🔹حضرت سلیمان و بلقیس[1]🔹
سلیمان پیغمبر به فکر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. سلیمان علیه السّلام ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه که از احداث این بنای رفیع و با شکوه فارغ شد. دلش آرام و فکرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج بهمراه اطرافیان و گروه زیادی که آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مکه شد.
سلیمان پیغمبر چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حرکت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترک و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاه ها و زمین های زیادی را کاوش کرد ولی به مقصود خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد.
سلیمان که از یافتن آب مأیوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی کند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد کرد که او را به سختی شکنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینکه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از کیفر رها شود.
اما هدهد غیبت... (ادامه دارد...)
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸