🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_چهل_و_یکم
🔹ازدواج اسماعیل علیه السلام «۲»🔹
پرندگان بر فراز چشمه زمزم به پرواز در آمدند و گروهی از آنها اطراف این چاه جمع شدند، زندگی جدید در این مکان آغاز شد، گرچه خبر وجود چنین چشمه ای به اطراف نرسیده بود ولی قوم جرهم چون متوجه هجوم پرندگان به سرزمین مکه و پرواز بر فراز آن شدند، با خود گفتند: بی تردید این پرندگان بر فراز محلی پرآب می چرخند و چگونه است با اینکه ما در این سرزمین خشک و برهوت زیاد رفت و آمد کرده ایم، ولی تاکنون آبی در این محل ندیده ایم. سپس قوم شخصی را به محل اعزام کردند تا تحقیق کند و خبری برای ایشان بیاورد.
نماینده طایفه جرهم مسافتی را پیمود و ناگهان به آب رسید و بلادرنگ بشارت وجود آب را برای قوم آورد. آنها خرم و مسرور به سوی چشمه کوچ کردند و وارد سرزمین مکه شدند. هنگامی که این جمعیت نزدیک چاه آمدند و مادر اسماعیل را نزدیک چشمه دیدند، از وی اجازه گرفتند که در جوار او بار اقامت افکنند و از آب زمزم بهره برداری نمایند. هاجر به آنان اجازه اقامت داد، به شرطی که مهمانان محترمی باشند، نه آنکه پیاده شوند و آن سرزمین را غصب نمایند.
(ادامه دارد...)
.
#ازدواج_اسماعیل علیه السلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_چهل_و_یکم
🔹 آخرین حربه زلیخا! «۳»🔹
سالهای پی درپی یوسف علیه السّلام در زندان ماند، او در زندان به دیدار مریضان و همدردی با ضعیفان و نصیحت خیره سران می پرداخت و گمراهان را ارشاد می کرد.
هر روز دفتری از علم و معرفت و خرد خود را بر آنها می گشود. و از سرچشمه علم و فضل خود، آنان را سیراب می ساخت، تا اینکه در اثر اخلاق و رفتار نیکوی او زندانیان نیز شیفته و علاقمند به او شدند و در تنهایی و ناراحتی به یوسف پناه می بردند تا درد و اضطراب آنها را درمان کند.
همزمان با زندانی شدن یوسف علیه السّلام، دو جوان دیگر از درباریان، که یکی ساقی و دیگری انباردار او بود نیز به زندان افتادند. این دو جوان نیز رنج زندان و ذلت اسارت را همراه یوسف چشیدند، تا اینکه یک شب خوابی دیدند که آنان را مضطرب کرد، لذا با روحی افسرده و خاطری آزرده نزد یوسف شتافتند تا از تعبیر خواب خویش مطلع شوند و از او راهنمایی و مدد بگیرند.
ساقی گفت: من در رؤیا خود را در باغی از درخت مو دیدم که این درخت ها روی باغ را پوشانده بود، در این باغ زیبا و سبز گویا جام سلطان در دست من بود و من از انگورهای باغ در آن جام می فشردم.
انباردار گفت: اما من! گویا طبقی را روی سرم داشتم که اقسام نانها و طعام داخل آن بود و دسته ای از پرندگان روی طبق نشستند و غذاها را ربوده و به مکان نامعلومی بردند. اینک با فضل و معرفت و تدبیری که در تو سراغ داریم؛ آیا ما را از تعبیر خواب خود آگاه می سازی؟!
#آخرین_حربه_زلیخا!
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌸🌸🌸🌸🌸