eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
146 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
660 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" سیاوش از زیر دندوناش غرید --دفعه ی آخرت باشه به میترا دست میزنی! وگرنه بدجور کلامون میره تو هم! بعد از گفتن این حرف گلوی تیمور رو ول کرد. تیمور رفت طرف میترا و دستشو گرفت. همونجور که نفس نفس میزد گفت --مثلاً میخوای چیکار کنی؟ سیاوش با دیدن این صحنه به طرف تیمور حمله کرد و سرشو کوبوند به دیوار. دفعه تیمور افتاد رو زمین و بیهوش شد. سیمین که هنوز از ماجرا بیخبر بود دودستی زد تو سرش --یا حسیـــن سیاوش کشتیش! شروع کرد گریه کردن. حسام رفت بالاسرش و وقتی دستشو از زیر سرش برداشت خونی بود. زد تو صورتش --سیاوش بخت سیامون سیا تر شد..... ساعت 12ونیم شب بود و حسام و سیاوش که تیمور رو برده بودن بیمارستان هنوز نیومده بودن. سیمین یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد اما میترا بیصدا به نقطه ای خیره شده بود. با صدای در رفتم تو حیاط. حسام همینجور که دست تیمور دور گردنش بود با اشاره گفت در اتاق تیمور رو باز کنم. کنجکاو گفتم --پس سیاوش کجاس؟ هیچکدومشون جوابی ندادن. در رو باز کردم و رفتم پیششون. --بزار کمکت کنم. حسام با اخم گفت --لازم نکرده...... سیمین رفت پیش تیمور تو اتاق و من و حسام و میترا هم نشسته بودیم تو حیاط لب حوض. --حسام جون به لبمون کردی میگی سیاوش کجاس یا نه؟ --بازداشتش کردن. --چیـــی؟ واسه چی؟ --به جرم ضرب و شتم. میترا با بغض گفت --یعنی کی آزاد میشه؟ حسام با تنفر به در اتاق تیمور زل زد. --هرموقع این رضایت بده که میدونم حالا حالا ها رضایتی در کار نیست. یه دفعه در اتاق تیمور باز شد و اومد بیرون --رضایت میدم. به میترا زل زد و ادامه داد --اما یه شرط داره؟ حسام با اخم گفت --چه شرطی؟ تیمور نگاه چندش عاشقانه ای به میترا انداخت --هرموقع بله رو از این خانم خانما بگیرم. حسام عصبانی ایستاد --د نه دیگه! آق تیمور از اون ریش سفیدت خجالت بکش! بابا میترا جا دخترته! --جای دخترم نیست! هیچ وقت به عنوان به دختر ندیدمش! میترا همینجور که اشک چشمشو میگرفت ایستاد --باشه. قبول. اما بابد چند روزی بزاری فکر کنم. تیمور کریح خندید --تو بگو یه سال! چند روز که سهله خانـــم! حسام معنی دار به تیمور نگاه کرد و با لحن تندی گفت --اگه دل و قلوه دادنات تموم شد بفرما تو آق تیمور. دکتر مگه نگفت سرما واست بده؟..... بیخوابی های شبانه اذیتم نمیکرد. چون میتونستم ساعت ها در کمال آرامش فکر کنم. فکرم درگیر سیاوش و میترا بود. همه میدونستم که میترا و سیاوش چقدر به هم علاقه دارن. میترا یه سال ازم بزرگ تر بود اما باهم بزرگ شده بودیم. سیاوش از هممون بزرگ تر بود. اما از همون بچگی نگاهش به میترا با بقیه ی دخترا فرق داشت. ساعت ۳نصف شب بود. کلافه از اتاق رفتم بیرون و طبق معمول حسام نشسته بود لب حوض. رفتم نشستم لب حوض. --انگاری مرض بیخوابی واگیر داره. --هه هه نمکدون نمک نپاش رو زخممون. بعد از چند ثانیه سکوت گفت --رها یه فکری زده به سرم. --چه فکری؟ با صدای آرومتری ادامه داد -- باید میترا و سیاوش رو فراری بدیم. پوزخند زدم --زهی خیال باطل. --باطل نیست رها. --آخه مشتی من و تو نه پول داریم که بخوایم بفرستیمشون اونور نه خونه که بخوایم قایمشون کنیم چی میگی تو؟ --سیاوش میگفت این مرده که تو خونش کار میکرده بهش گفته اگه بمونه دستشو بند میکنه همونجا پیش خودش. خونه هم میده بهش. --گربه محض رضای خدا موش نمیگیره. اونم یکیه لنگه ی همین تیمور. --رها طرف آدم حسابیه. --اگه به تیمور بگه چی؟ --یه جوری دهنشو میبندیم. --باید روش فکر کنم. --باشه فکر کن اما درس درمون فکر کنیا رها! --باشه. --راستی به میترا چیزی نگو فعلاً تا ببینم سیاوش راضی میشه یا نه...... صبح زود بچه هارو آماده کردم و با حسام رفتیم بیرون. از یه جایی به بعد راهمون از هم جدا شد و حسام رفت لباساشو تحویل بگیره تا بره بالاشهر. سرجای همیشگیم نشسته بودم که یه پسر تقریباً قد بلند از روبه روم رد شد و دوباره برگشت ایستاد روبه روی من. با برداشتن عینک دودیش از روی چشماش تپش قبلم ناخودآگاه بالا رفت. نمیخواستم نبش خاطرات کنم. خاطراتی که خیلی سال پیش زیر خاک باغچه ی خونه ی تیمور خاک کردم. --خانم؟ از فکر دراومدم. --فرمایش؟ --سلام. شما میدونید آدرس خونه ی تیمور لنگ از کدوم طرفه؟ --گیرم که سلام و بدونم آدرسش کجاس. چیکارش داری؟ چشمم افتاد به دنیا که بدون توجه به ماشینا از خیابون عبور میکرد و به طرفم میومد. یه دفعه صدای ترمز ماشین و جیغ دنیا باهم بلند شد. بدون توجه به اون پسر دویدم طرف خیابون. ماشین با سرعت عبور کرد. گریم گرفته بود --دنیا خاله خوبی؟ بیصدا رو زمین افتاده بود. با ترس شروع کردم به صورتش سیلی زدن --دنیـــا! دنیــــا! چرا جواب نمیدی؟ با گریه جیغ زدم --دنیـــــا!!...... "حلما"
"در حوالی پایین شهر" گریه میکردم و اسمشو صدا میزدم. همون پسر اومد کنار دنیا. با اروژانس تماس گرفت. چند دقیفه بعد رسیدن و دنیارو بردن تو ماشین منم رفتم کنارش. بالاسرش همش گریه میکردم و به خودم بد و بیراه میگفتم. خدا خدا میکردم زنده بمونه...... همین که رسیدیم بیمارستان دکترش گفت باید عمل بشه دنیا رو سرم خراب شد. با بغض گفتم --ب..ب..بخشید هزینه ی عمل چقدره؟ حضور یه نفر پشت سرم باعث شد تا کنار برم. هزینه ی عمل رو پرداخت کرد. فرم رضایت واسه عمل رو امضاء کردم و دنیارو بردن اتاق عمل..... نشسته بودم رو صندلی و همینجور اشک میریختم. نمیدونستم چجوری باید از اون پسر تشکر کنم. اگه نبود دنیارو از دست میدادم. سرشو به دیوار تکیه داده بود و یه دستشو کرده بود تو جیب شلوارش. از جام بلند شدم و رفتم روبه روش ایستادم. --آقای.... تکیه شو از دیوار گرفت و ایستاد روبه روم. --ایزدی هستم.ساسان ایزدی. --آهان آقای ایزدی چیزه.... میخواستم ازتون تشکر کنم. تا آخر عمر بهتون مدیونم شما جون دنیا عزیزترین دختر زندگیم رو نجات دادین خواستم بگم که خیلی مردی دمت گرم. از طرز حرف زدنم برعکس بقیه تعجب نکرد و در جوابم گفت --این چه حرفیه من وظیفه ی انسانیمو انجام دادم. چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون. دویدم طرفش --چیشد دکتر حالش خوبه؟ --خب عمل با موفقیت انجام شد اما به دلیل خونریزی داخلی متأسفانه باید بگم رفتن تو کما ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم بقیش دست خداس. با بغض گفتم --چ..چی...چیــــی؟ یعنی چی آخه مگه میشه؟ همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن. دکتر ببخشیدی گفت و از کنارمون رفت. --بلند شین خانم خوب نیست اینطوری نشستین اینجا. از جام بلند شدم و نشستم رو صندلی. نمیدونستم چجوری باید به بقیه بگم. از طرفی بدست آوردن هزینه ی سنگین بیمارستان واسم غیر قابل تحمل بود. یه لیوان آب مقابلم گرفته شد. گرفتم و تشکر کردم. --جسارتاً میتونم بپرسم نسبتتون باهاش چیه؟ --مثه خواهرمه. --یعنی خواهرتون نیست؟ --نه خب گفتم که مثه خواهرمه. --میتونم دلیل نگرانیتون رو بدونم؟ --راستش اهل خونه نمیدونن که دنیا تو بیمارستانه نمیدونم اگه بفهمن چی میشه. --نگران هزینه های بیمارستان نباشید. --نه آق ساسان. چیزه یعنی منظورم آقای ایزدیه. تا اینجاشم مردونگی کردین. --من از همه چی خبردارم پس نگران نباشید. کنجکاو گفتم --از چی خبردارین؟ --بیشتر از این نمیتونم حرفی بزنم تا همین حد بدونید که خیالتون از بابت هزینه ی بیمارستان راحت. عصبانی شدم --فکر نکن گدا گشنه ایم و شما میتونی از روی ترحم یا هرچیزی که خودت اسمش رو میزارید بهمون پول بدید. تا اینجاشم مردونگی کردی. شماره کارت بده پول عمل رو واستون واریز میکنم. الانم برید زت زیـــاد. --چرا عصبانی میشید مگه من چی گفتم؟ --هرچی گفتین که گفتین اما حرفتون واسه من خیــلی گرون تموم شد. با صدای زنگ موبایلم جواب داد --الو؟ با ذوق و شادی گفت --الو رها؟ --سلام حسام خوبی؟ --چیشده چرا صدات گرفته؟ با صدای حسام نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه --حسام... --چته رها چیشده؟ --حسام دنیا...دنیا تصادف کرده. --یا خـــدا کجا؟ --ا..مروز...میخواست از خیابون رد شه بیاد طرف من... شارژ موبایلم تموم شد و خاموش شد. با دستم کوبیدم روش. --اکه هی لعنتی! --میخواید از موبایل من استفاده کنید؟ دلیل کمک هاش رو نمیفهمیدم اما واسه نگران نشدن حسام مجبور شدم قبول کنم. اما کار با موبایل لمسی رو بلد نبودم. --ببخشید میشه خودتون تماس بگیرید؟ --بله شمارشون رو بفرمایید موبایلش رو گرفتم --الو رها این شماره ی کیه؟ --یه نفر اینجا بود گوشیشو داد بهم. --الان کجایی؟ --بیمارستان. --آدرس بفرس بیام. اینو گفت و تماس قطع شد. با شرمندگی گفتم --ببخشید میشه آدرس اینجارو رو همین شماره بفرستین؟ --بله. همینجور که داشت آدرسو میفرستاد به صورتش زل زدم. نمیخواستم باور کنم همون کسی باشه که تو دوران بچگیم باهاش خاطره داشتم. خدا خدا میکردم تشابه ظاهری باشه.... نشسته بودیم رو صندلی که از دور دیدم حسام داره میاد. با لباسای جدید و شیکش خیلی خوشتیپ شده بود. اومد پیشمون. ایستادم --سلام. --علیک. نگاهش رو ساسان خیره موند و اخماش رفت تو هم با اشاره گفت کیه؟ ساسان ایستاد و دستشو دراز کردم --اسمم ساسانه. ساسان ایزدی. حسام با اخم دستشو گرفت --منم حسامم. رفتارش با حسام صمیمی و گرم تر بود --از آشنایی باهاتون خوشوقتم آقا حسام. --منم همینطور. ببخشید شما؟اینجا؟ --راستش امروز بنده دنبال یه آدرس بودم که تصادف پیش اومد. به من اشاره کرد --ایشون تنها بودن منم کمکشون کردم. --مرامتو عشقه عشقی اما از اینجا به بعدش خودم هستم. --حسام بیا. به ساسان نگاه کرد --با اجازه. با همدیگه رفتیم تو حیاط.......... "حلما"
⸤🌿♥️⸣ 🥀¦➺ [ولاأُطلُبُ‌الفَرج‌إِلامِنک] +گشایش‌این‌مشکل؛ فقط‌به‌دست‌توست‌حضرت‌صاحب‌دلم!🍃 بازکن‌گرهِ‌غیبت‌را...💔 ✨... السلام‌علیک‌یابقیة‌الله ...✨
.☁️🌳• نگفت‌:خدایاشھیدم‌ڪن‌فقط .. گفت:خدایا‌منو‌پاڪیزه‌بپذیر ! چون‌دلش‌نمیخواست‌بادلے‌پُر از‌گناه‌باخداش‌روبہ‌رو‌بشھ :) 🕊
.: پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ شهیدان مےشوم بی قرارِ یـاد یاران مےشوم یاد جانبازان میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و خون یادآنانےڪه مجنون بوده‌اند. 🍃شهدا را یاد کنید با یک صلوات 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍃 جهت تعجیل در فرج آقا و شادی روح شهدا صلوات 🥀 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
‏بعد از حـــــاج قاسـِم؛ آقا رئیـٖسے هـَم تــو ڪاخ ڪࢪمݪین نمـٓاز خـونـد :)💔
•••{🥀♥️}••• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (شهیدمحمدابراهیم‌کاظمی) ▪️: شهید‌‌محمدابراهیم‌کاظمی محل‌تولد⇦ درق،خراسان‌شمالی شہادت⇦ ¹³⁹⁹.².²¹ محل‌شہادت⇦ سانحه‌ی‌ناوچه‌ی‌کنارک • • • «محمدابراهیم کاظمی»ازشهدای‌خراسان‌شمالی‌ است‌ودرشهردرق‌به‌دنیاآمدکه‌درپی‌سانحه‌ناوچه‌ کنارک‌درآب‌های‌دریای‌عمان‌درروزیکشنبه²¹ اردیبهشت‌ِسال⁹⁹به‌شهادت‌رسید.💔 این‌شهیدوالامقام‌سابقه‌دفاع‌ازحرم‌وحضور‌ به‌عنوان‌نیروی‌مستشاری‌درسوریه‌رادرکارنامه دارد.علی‌رغم‌شیوع‌ویروس‌کرونا،اماباورودپیکر‌ این‌شهیدبه‌شهرستان‌گرمه‌وشهردرق‌بدرقه‌ کم‌نظیری‌ازسوی‌مردمان‌این‌شهرودیاردر¹خرداد‌ صورت‌گرفت‌وسپس‌پیکرمطهر«محمدابراهیم کاظمی»درمزارشهدای‌شهردرق‌خاکسپاری‌شد. 📓⃟🖤¦⇢
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ دیدن روی شما کاش میسر میشد شام هجران شماکاش که آخر میشد بین ما "فاصله ها" فاصله انداخته‌اند کاش این فاصله با آمدنت سر میشد 🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج ✨🍃🌸🍃
♥️⃟📿 بخوانیم‌دعآی‌فࢪج‌رآ؟📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ… 📿|↫ ♥️|↫
{شهید مصطفی صدرزاده}
#زيـاږݓ‌ݩــاݦـہ‌شهــڌا ♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داش
♥️🎤 مصطفے براے خودش اصطلاح خاصی داشت: "ویژه خوری نکنیم"🖐🏻💯 غذا یا هر چیزی که براے ما میفرستادند ، باید اول به نیرو ها می دادند... بعد به مسئول لجستیک و در نهایت به فرمانده🍃✨ راوی 📝