"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجم
--رها!
--هوم؟
--الان کمرت بهتر نشد؟
--چرا یکمی بهتر شد.
--حسام هزینه ی بیمارستان؟
--خیریه زدن رایگانه.
فکری به ذهنم رسید
-- سیاوش به تو پول داد؟
--آره چطور؟
--ببین من یکم پول دارم.
توهم که میگی بهت پول داده.
--خب که چی؟
--الان ساعت ۵صبحه میریم خونه تا تیمور نفهمه بیرون بودیم.
اما واسه کار یه جوری جیم میزنیم میریم بازار.
--رها اینا چیه بلغور میکنی؟
--بلغور نمیکنم دارم زر میزنم خیر سرم.
--حالا گیریم زر بقیش بزن
--بعدش میریم بازار و تو رو نونوار میکنیم.
--با کدوم پول؟
--ای بــابـــا! تازه میگه لیلی زنه یا مرد!
خب با پولی که داریم دیگه!
--نمیشه.
--چرا؟
--محض اِرا گفتم نمیشه!
--گفتم چرا؟
-- خوش ندارم با پول عرق ریختن بقیه رخت بخرم تنم کنم!
لجبازانه گفتم
--اما مجبوری!
--چرا اونوقت؟
--ببین حسام تو میگی به خاطر سر و وضعت بهت کار ندادن! خب سر و وضعتو یکم درس کنی کار حله!.......
سر سفره تو فکر این بودم که حسام قبول کنه.
نمیدونم اصلاً چیزی خوردم یا نه.
تیمور روبه سیاوش و میترا گفت
--امروز نمیخواد برید سرکار.
میترا دخترارو ببر حموم و سیاوشم پسرارو.
به من و حسام اشاره کرد
--اما شما دوتا تا بوق سگ باید کار کنید!
خوب تو گوشاتون فرو کنید!...
کم کم داشتیم به خیابون نزدیک میشدیم.
--چیشد حسام؟
--قبوله.....!
کنار درب اتاق پرو ایستاده بودم در زدم.
--چیشد پس؟
درو باز کرد و به لباسش اشاره کرد
--چطوره؟
لب و لوچم آویزون شد
--نه.
دنبال یه پیراهن سرمه ای سیر بودم.
--آقا میشه اون پیرهنو بیاری؟
بالاخره بعد از چندتا پیراهن سرمه ایه واسش خوب بود.
یه شلوار کتون مشکی و کمربند چرم و یه جفت کفش اسپرت مشکی رو هم خریدیم.
هزینه خریدا خیلی زیاد بود و مجبور شدم از پس انداز ۵۰۰هزار تومنم مایه بزارم.
لباسارو گذاشتیم تو مغازه به عنوان امانت تا حسام فردا بره تحویل بگیره...
تو خیابون چشمم افتاد به دستفروشی که عینک دودی میفروخت.
--حسام!
--هوم؟
-- از اونا هم بخر!
--رها ولم کن! تو دلم دارن رخت میشورن!
اما راضی شد و رفتیم عینک خریدیم.....
همه ی پولامون تموم شده بود.
نشستم سر جای قبلیمو و کارمو شروع کردم.
حسامم رفت دنبال کار خودش.
خیلی واسه حسام خوشحال بودم.
اون روز اولین روزی بود که خریدن اینهمه لباسو باهم تحربه میکردم.
از تموم کسایی که بالاشهر یه کاره ای بودن متنفر شده بودم.
دلیل ظاهربینی آدما واسم قابل درک نبود...
داشتم فکر میکردم اونا طعم خوردن نون کپک زده...
شب گرسنه خوابیدن و ولگردی تو خیابونا از سر بی خانمانی رو چشیدن یانه...
از همه بدتر طعنه های آدما
بدترین چاقوی دنیا زبون آدماس!
که به جای میوه دل پوست میکنن باهاش:)
یه خانم نشست روبه روم و با لبخند دوتا تراول ۵۰تومنی گذاشت تو دستم.
خندیدم و با ذوق گفتم
--وااای اینا خیلی زیاده خانم!
حرفی نزد و رفت....
ظهر با حسام رفتیم تو پارک و کیک و نوشابه خوردیم.
دوتامون ۳۰۰تومن کار کرده بودیم.
حسام هزاری آخرم گذاشت رو پولا و با دستش زد تو صورتش.
-- قربونت کرمت اوس کریم!
--درمونش یه کیفه.
--چی گفتی؟
--کیف میزنیم.
--غلط میکنیم!
--تو نزن من میزنم!
--بینم رها تو از کی تا حالا از این غلطا میکنی؟
معنی دار نگاهش کردم
--اولین باره!
کیف میزنم تا نفله نشم زیر کتکای اون مردک!
--من نمیزارم تو کیف بزنی!
--میزنم حالا میبینی.
دستشو برد بالا
--رها گفتم نه!
--چیه میخوای بزنی؟ بیا بزن! ما دربست کتک خوریم مشتی!
دستشو مشت کرد.
ناخودآگاه بغض کردم
--چیشد؟
--عصبانیم کردی یه خبطی کردم!
بی هیچ حرفی رفتم سرجای قبلیم.
انگار خدا بهم رو کرده بود چون بعد از ظهر ۵۰۰تومن کاسب شدم و واسم تعجب آور بود......
شب تو راه برگشت هیچ حرفی با حسام نزدم.
نازک نارنجی نبودم اما انتظارم از حسام دراون حد نبود.
تیمور تو حیاط منتظر بود.
بدون هیچ حرفی ۶۵۰۰هزارتومن رو گذاشتم تو دستش و اومدم برم که صدام زد
--هی دختر؟
برگشتم سمتش
--چته چرا غمبرک زدی؟
بی هیچ حرفی بهش زل زدم.
حسام اومد تو.
--سام علیک.
پولاشو گذاشت تو دست تیمور.
--اینم سهم ما....
رفتم تو اتاق پیش میترا و بچه ها.
--سلام.
دخترا با شادی اومدن طرفم و سلام کردن.
چشمم افتاد به میترا.
به دیوار تکیه داده بود و سرشو گذاشته بود رو پاهاش.
با صدای بلندی گفتم
--سلام کردیما!
سرشو بلند کرد و کلافه جوابمو داد.
رفتم کنارش نشستم
--چته چرا عزا گرفتی؟
--ولم کن حوصله ندارم.
--برو بابا ادای این دخترای قری فری رو واسه من در نیار.
-- ازم خواستگاری کردن!
با ذوق گفتم
--نگو که قبلم وایساد! کی هست حالا؟
--تو حیاطه!
با فکر اینکه حسام از میترا خواستگاری کرده باشه یه نمه اخم بین ابروهام اومد.
پرسیدم
--حسام؟
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_ششم
بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن.
--واااا چته چرا جنی شدی؟
سرو گذاشته بود رو پاهاش و گریه میکرد.
سرشو آوردم بالا
--چته تو میترا چرا همچین میکنی؟
--امروز که با بچها از حموم برگشتیم...
گریه امونش نداد
بغلش کردم و کمرشو نوازش کردم.
--گریه نکون اینجوری دلم ریش شد!!
--رها من نمیخوام ازدواج کنم!
من نمیخوام زن یه مردی که سن بابامو داره بشم.
با حرفی که زد اخمامو کشیدم تو هم و شونه هاشو گرفتم.
--عین آدم بنال ببینم چی زر میزنی.
با جدیت گفتم
--هیس! گریه نکن فقط حرف بزن.
--رها..
--جون رها؟
--امروز تو حیاط داشتم لباسای بچه هارو آویز میکردم رو بندلباس.
سیاوشم هنوز با پسرا نیومده بود.
تیمور صدام زد.
رفتم پیشش اما برعکس بقیه ی روز ها خیلی باهام خوب حرف زد و تحویلم گرفت.
قطره ی اشک گوشه ی چشمشو گرفت
برگشته به من میگه زنم شو
دوباره شروع کرد گریه کردن.
با عصبانیت به بیرون اشاره کردم
--چیــــی!؟ اون تیمور نامرد از تو خواستگاری کرده؟
تأییدوار سرشو تکون داد.
--غـــــلــــط کردهــــه!
ایستادم تا از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت
ملتمس گفت
--رها توروخدا نرو! الان میری چرت و پرت میگی ولش کن!
برگشتم طرفش و کنجکاو گفتم
--بینم نکنه قبول کردی؟
--نه به اون بالاسری قسم!
--به سیاوش گفتی؟
--نه! اگه بگم خون به پا میکنه!
کلافه نفسمو دادم بیرون
--باشه بزار برم بیرون کاری به تیمور ندارم.
با گریه گفت
--رها من که بد بخت هستم تو بدترش نکن!
نشستم روبه روش و به چشمای طوسی رنگش زل زدم.
اشکاشو با دستام پاک کردم
--میترا تو مثه آبجیمی!
اشک گوشه ی چشممو گرفتم
--نمیتونم بزارم اون مردک هرکاری میخواد بکنه!
تنها کسی که میتونست کمکم کنه حسام بود که باهاش قهر بودم.
رفتم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض.
با فاصله ی خیلی خیلی زیاد از حسام دست به سینه نشستم لب حوض.
--سام علیک خانم قهرو!
جوابی ندادم.
--جوابش واجبه ها!
--سلام.
برگشت طرف من
--بابا من که گفتم غلط کردم.
--باشه بخشیدم.
خندید
--مرامتو عشقه!
--حسام گاومون زاییده دوقلو!
--چرا؟
--دیوونه نشی بزنی به سیم آخرا!
--رها بگو ببینم چیشده!
--تیمور از میترا خواستگاری کرده.
اخماشو کشید توهم
--چیـــــی؟؟
--هیـــس آروم!
--رها چی داری میگی؟ اون جای باباشه خیر سرش!
یدفعه از جاش بلند شد و چاقوشو درآورد.
آستینشو گرفتم
--گاماس گاماس وایسا باهم بریم!کجا مشتی؟
--میخوام برم خون تیمور رو حلالش کنم.
ایستادم روبه روش.
--چیچی بلغور میکنی واسه خودت؟
--رها برو کنار بزار برم.
سیاوش از اتاق اومد بیرون
--چی میگید شمادوتا؟
چشمش رو چاقو تو دست حسام خیره موند.
--اینو چرا درآوردی؟
حسام کلافه نشست لب حوض و سرشو گرفت بین دستاش.
سیاوش عصبانی شد و با دستش زد تو
سینه ی حسام
--تو غلط میکنی رو رها دست بلند کنی؟
یقشو گرفت
--چرا چاقو کشیدی واسش؟
حسام عصبانی بلند شد و سیاوشو هول داد عقب
--به توچه؟ تورو سنن؟ هـــان؟
سیاوش داد زد
--همش به منـــه! تو غلط میکنـــ...
تیمور از اتاف اومد بیرون
--چتونه این خراب شده رو گذاشتین رو سرتون؟
سیاوش گفت
--چیزی نی آق تیمور شوما ناراحت نشو!
دلم واسه سیاوش سوخت.
همیشه به تیمور احترام میذاشت اما الان......
شام نون و پنیر بود میترا نیومده بود سر سفره.
تیمور کنجکاو گفت
--میترا کجاست؟
با اخم گفتم
--خوابه گرسنش نبود.
زیر لب گفت
--اینجوری نمیشه که.
یه لقمه گرفت و رفت طرف اتاق.
همه با تعجب به هم دیگه نگاه میکردن.
سیاوش تحمل نکرد و رفت دنبالش.
چند ثانیه بعد صدای فریاد سیاوش و تیمور و صدای جیغ میترا بلند شد.
حسام لقمه ی دستشو انداخت
--ای بر شیطون لعنت.
من و سیمین هم رفتین تو اتاق.
میترا یه گوشه ایستاده بود و اشکاش بیصدا میریخت.
سیاوش تیمور رو چسبونده بود به دیوار و بیخ گلوشو گرفته بود.
حسام رفت جلو
--ولش کن سیاوش! چت شد یهو؟
"حلما"
#دلتنگے_شهدایی💔🌿
کـار خاصـے نیـاز نیست بکنیـم ؛
کافیہ کارهایِ روزمرهمون رو بـھ
خاطرِ خـدا انجـٰام بدیم (:♥️🌱'
اگـھ تو این کار زرنـگ باشـے . .
شڪ نکـن شھـید بعدۍ تویۍ❗️
#شهید_مصطفی_صدرزاده
هدایت شده از خـادمـ الـزینبـــــ
~| پی دی اف کامل رمان نسل سوخته از شهید سید طاها ایمانی در کانال زیر قرار گرفته زود بیا بخونش ... 🙈🙊👇⁉️
https://eitaa.com/joinchat/3957325877C6c0a68bbab
زود عضو شو... |~😜👆
هدایت شده از خـادمـ الـزینبـــــ
من از کودکی لباس رزم به تن و
سربند یاحسین به سر میکردم....🔗💔
پاتوق بچه شیعه ها🙃🌿
#محفلعاشقانحسینی🕊🥀
#اگهدلتگرفتهبیا🍂
http://eitaa.com/joinchat/3957325877C6c0a68bbab
جوین=آرامش دل
#خاطره_شهید ♥️🎙
ازش پرسیدم : "دوست دارے روی قبرت چی بنویسن؟"
کمے فکر کرد و گفت:
" آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟🍃
دیوانه کنے هر دو جهانش بخشے...
دیوانه ے تو هر دو جهان را چه کند؟! :)🖐🏻♥️"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی دوست شهید
در نهایت هم همین شعر روی
مزارشون نوشته شد💔✨
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هفتم
سیاوش از زیر دندوناش غرید
--دفعه ی آخرت باشه به میترا دست میزنی!
وگرنه بدجور کلامون میره تو هم!
بعد از گفتن این حرف گلوی تیمور رو ول کرد.
تیمور رفت طرف میترا و دستشو گرفت.
همونجور که نفس نفس میزد گفت
--مثلاً میخوای چیکار کنی؟
سیاوش با دیدن این صحنه به طرف تیمور حمله کرد و سرشو کوبوند به دیوار.
دفعه تیمور افتاد رو زمین و بیهوش شد.
سیمین که هنوز از ماجرا بیخبر بود دودستی زد تو سرش
--یا حسیـــن سیاوش کشتیش!
شروع کرد گریه کردن.
حسام رفت بالاسرش و وقتی دستشو از زیر سرش برداشت خونی بود.
زد تو صورتش
--سیاوش بخت سیامون سیا تر شد.....
ساعت 12ونیم شب بود و حسام و سیاوش که تیمور رو برده بودن بیمارستان هنوز نیومده بودن.
سیمین یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد اما میترا بیصدا به نقطه ای خیره شده بود.
با صدای در رفتم تو حیاط.
حسام همینجور که دست تیمور دور گردنش بود با اشاره گفت در اتاق تیمور رو باز کنم.
کنجکاو گفتم
--پس سیاوش کجاس؟
هیچکدومشون جوابی ندادن.
در رو باز کردم و رفتم پیششون.
--بزار کمکت کنم.
حسام با اخم گفت
--لازم نکرده......
سیمین رفت پیش تیمور تو اتاق و من و حسام و میترا هم نشسته بودیم تو حیاط لب حوض.
--حسام جون به لبمون کردی میگی سیاوش کجاس یا نه؟
--بازداشتش کردن.
--چیـــی؟ واسه چی؟
--به جرم ضرب و شتم.
میترا با بغض گفت
--یعنی کی آزاد میشه؟
حسام با تنفر به در اتاق تیمور زل زد.
--هرموقع این رضایت بده که میدونم حالا حالا ها رضایتی در کار نیست.
یه دفعه در اتاق تیمور باز شد و اومد بیرون
--رضایت میدم.
به میترا زل زد و ادامه داد
--اما یه شرط داره؟
حسام با اخم گفت
--چه شرطی؟
تیمور نگاه چندش عاشقانه ای به میترا انداخت
--هرموقع بله رو از این خانم خانما بگیرم.
حسام عصبانی ایستاد
--د نه دیگه! آق تیمور از اون ریش سفیدت خجالت بکش! بابا میترا جا دخترته!
--جای دخترم نیست! هیچ وقت به عنوان به دختر ندیدمش!
میترا همینجور که اشک چشمشو میگرفت ایستاد
--باشه. قبول. اما بابد چند روزی بزاری فکر کنم.
تیمور کریح خندید
--تو بگو یه سال! چند روز که سهله خانـــم!
حسام معنی دار به تیمور نگاه کرد و با لحن تندی گفت
--اگه دل و قلوه دادنات تموم شد بفرما تو آق تیمور. دکتر مگه نگفت سرما واست بده؟.....
بیخوابی های شبانه اذیتم نمیکرد.
چون میتونستم ساعت ها در کمال آرامش فکر کنم.
فکرم درگیر سیاوش و میترا بود.
همه میدونستم که میترا و سیاوش چقدر به هم علاقه دارن.
میترا یه سال ازم بزرگ تر بود اما باهم بزرگ شده بودیم.
سیاوش از هممون بزرگ تر بود.
اما از همون بچگی نگاهش به میترا با بقیه ی دخترا فرق داشت.
ساعت ۳نصف شب بود.
کلافه از اتاق رفتم بیرون و طبق معمول حسام نشسته بود لب حوض.
رفتم نشستم لب حوض.
--انگاری مرض بیخوابی واگیر داره.
--هه هه نمکدون نمک نپاش رو زخممون.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
--رها یه فکری زده به سرم.
--چه فکری؟
با صدای آرومتری ادامه داد
-- باید میترا و سیاوش رو فراری بدیم.
پوزخند زدم
--زهی خیال باطل.
--باطل نیست رها.
--آخه مشتی من و تو نه پول داریم که بخوایم بفرستیمشون اونور نه خونه که بخوایم قایمشون کنیم چی میگی تو؟
--سیاوش میگفت این مرده که تو خونش کار میکرده بهش گفته اگه بمونه دستشو بند میکنه همونجا پیش خودش. خونه هم میده بهش.
--گربه محض رضای خدا موش نمیگیره.
اونم یکیه لنگه ی همین تیمور.
--رها طرف آدم حسابیه.
--اگه به تیمور بگه چی؟
--یه جوری دهنشو میبندیم.
--باید روش فکر کنم.
--باشه فکر کن اما درس درمون فکر کنیا رها!
--باشه.
--راستی به میترا چیزی نگو فعلاً تا ببینم سیاوش راضی میشه یا نه......
صبح زود بچه هارو آماده کردم و با حسام رفتیم بیرون.
از یه جایی به بعد راهمون از هم جدا شد و حسام رفت لباساشو تحویل بگیره تا بره بالاشهر.
سرجای همیشگیم نشسته بودم که یه پسر تقریباً قد بلند از روبه روم رد شد و دوباره برگشت ایستاد روبه روی من.
با برداشتن عینک دودیش از روی چشماش
تپش قبلم ناخودآگاه بالا رفت.
نمیخواستم نبش خاطرات کنم.
خاطراتی که خیلی سال پیش زیر خاک باغچه ی خونه ی تیمور خاک کردم.
--خانم؟
از فکر دراومدم.
--فرمایش؟
--سلام. شما میدونید آدرس خونه ی تیمور لنگ از کدوم طرفه؟
--گیرم که سلام و بدونم آدرسش کجاس. چیکارش داری؟
چشمم افتاد به دنیا که بدون توجه به ماشینا از خیابون عبور میکرد و به طرفم میومد.
یه دفعه صدای ترمز ماشین و جیغ دنیا باهم بلند شد.
بدون توجه به اون پسر دویدم طرف خیابون.
ماشین با سرعت عبور کرد.
گریم گرفته بود
--دنیا خاله خوبی؟
بیصدا رو زمین افتاده بود.
با ترس شروع کردم به صورتش سیلی زدن
--دنیـــا! دنیــــا! چرا جواب نمیدی؟
با گریه جیغ زدم
--دنیـــــا!!......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هشتم
گریه میکردم و اسمشو صدا میزدم.
همون پسر اومد کنار دنیا.
با اروژانس تماس گرفت.
چند دقیفه بعد رسیدن و دنیارو بردن تو ماشین منم رفتم کنارش.
بالاسرش همش گریه میکردم و به خودم بد و بیراه میگفتم.
خدا خدا میکردم زنده بمونه......
همین که رسیدیم بیمارستان دکترش گفت باید عمل بشه
دنیا رو سرم خراب شد.
با بغض گفتم
--ب..ب..بخشید هزینه ی عمل چقدره؟
حضور یه نفر پشت سرم باعث شد تا کنار برم.
هزینه ی عمل رو پرداخت کرد.
فرم رضایت واسه عمل رو امضاء کردم و دنیارو بردن اتاق عمل.....
نشسته بودم رو صندلی و همینجور اشک میریختم.
نمیدونستم چجوری باید از اون پسر تشکر کنم.
اگه نبود دنیارو از دست میدادم.
سرشو به دیوار تکیه داده بود و یه دستشو کرده بود تو جیب شلوارش.
از جام بلند شدم و رفتم روبه روش ایستادم.
--آقای....
تکیه شو از دیوار گرفت و ایستاد روبه روم.
--ایزدی هستم.ساسان ایزدی.
--آهان آقای ایزدی چیزه....
میخواستم ازتون تشکر کنم.
تا آخر عمر بهتون مدیونم شما جون دنیا عزیزترین دختر زندگیم رو نجات دادین خواستم بگم که خیلی مردی دمت گرم.
از طرز حرف زدنم برعکس بقیه تعجب نکرد و در جوابم گفت
--این چه حرفیه من وظیفه ی انسانیمو انجام دادم.
چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون.
دویدم طرفش
--چیشد دکتر حالش خوبه؟
--خب عمل با موفقیت انجام شد اما به دلیل خونریزی داخلی متأسفانه باید بگم رفتن تو کما ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم بقیش دست خداس.
با بغض گفتم
--چ..چی...چیــــی؟
یعنی چی آخه مگه میشه؟
همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن.
دکتر ببخشیدی گفت و از کنارمون رفت.
--بلند شین خانم خوب نیست اینطوری نشستین اینجا.
از جام بلند شدم و نشستم رو صندلی.
نمیدونستم چجوری باید به بقیه بگم.
از طرفی بدست آوردن هزینه ی سنگین بیمارستان واسم غیر قابل تحمل بود.
یه لیوان آب مقابلم گرفته شد.
گرفتم و تشکر کردم.
--جسارتاً میتونم بپرسم نسبتتون باهاش چیه؟
--مثه خواهرمه.
--یعنی خواهرتون نیست؟
--نه خب گفتم که مثه خواهرمه.
--میتونم دلیل نگرانیتون رو بدونم؟
--راستش اهل خونه نمیدونن که دنیا تو بیمارستانه نمیدونم اگه بفهمن چی میشه.
--نگران هزینه های بیمارستان نباشید.
--نه آق ساسان. چیزه یعنی منظورم آقای ایزدیه. تا اینجاشم مردونگی کردین.
--من از همه چی خبردارم پس نگران نباشید.
کنجکاو گفتم
--از چی خبردارین؟
--بیشتر از این نمیتونم حرفی بزنم تا همین حد بدونید که خیالتون از بابت هزینه ی بیمارستان راحت.
عصبانی شدم
--فکر نکن گدا گشنه ایم و شما میتونی از روی ترحم یا هرچیزی که خودت اسمش رو میزارید بهمون پول بدید.
تا اینجاشم مردونگی کردی.
شماره کارت بده پول عمل رو واستون واریز میکنم.
الانم برید زت زیـــاد.
--چرا عصبانی میشید مگه من چی گفتم؟
--هرچی گفتین که گفتین اما حرفتون واسه من خیــلی گرون تموم شد.
با صدای زنگ موبایلم جواب داد
--الو؟
با ذوق و شادی گفت
--الو رها؟
--سلام حسام خوبی؟
--چیشده چرا صدات گرفته؟
با صدای حسام نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه
--حسام...
--چته رها چیشده؟
--حسام دنیا...دنیا تصادف کرده.
--یا خـــدا کجا؟
--ا..مروز...میخواست از خیابون رد شه بیاد طرف من...
شارژ موبایلم تموم شد و خاموش شد.
با دستم کوبیدم روش.
--اکه هی لعنتی!
--میخواید از موبایل من استفاده کنید؟
دلیل کمک هاش رو نمیفهمیدم اما واسه نگران نشدن حسام مجبور شدم قبول کنم.
اما کار با موبایل لمسی رو بلد نبودم.
--ببخشید میشه خودتون تماس بگیرید؟
--بله شمارشون رو بفرمایید
موبایلش رو گرفتم
--الو رها این شماره ی کیه؟
--یه نفر اینجا بود گوشیشو داد بهم.
--الان کجایی؟
--بیمارستان.
--آدرس بفرس بیام.
اینو گفت و تماس قطع شد.
با شرمندگی گفتم
--ببخشید میشه آدرس اینجارو رو همین شماره بفرستین؟
--بله.
همینجور که داشت آدرسو میفرستاد به صورتش زل زدم.
نمیخواستم باور کنم همون کسی باشه که تو دوران بچگیم باهاش خاطره داشتم.
خدا خدا میکردم تشابه ظاهری باشه....
نشسته بودیم رو صندلی که از دور دیدم حسام داره میاد.
با لباسای جدید و شیکش خیلی خوشتیپ شده بود.
اومد پیشمون.
ایستادم
--سلام.
--علیک.
نگاهش رو ساسان خیره موند و اخماش رفت تو هم
با اشاره گفت کیه؟
ساسان ایستاد و دستشو دراز کردم
--اسمم ساسانه. ساسان ایزدی.
حسام با اخم دستشو گرفت
--منم حسامم.
رفتارش با حسام صمیمی و گرم تر بود
--از آشنایی باهاتون خوشوقتم آقا حسام.
--منم همینطور. ببخشید شما؟اینجا؟
--راستش امروز بنده دنبال یه آدرس بودم که
تصادف پیش اومد.
به من اشاره کرد
--ایشون تنها بودن منم کمکشون کردم.
--مرامتو عشقه عشقی اما از اینجا به بعدش خودم هستم.
--حسام بیا.
به ساسان نگاه کرد
--با اجازه.
با همدیگه رفتیم تو حیاط..........
"حلما"
⸤🌿♥️⸣
🥀¦➺ #امام_زمان
[ولاأُطلُبُالفَرجإِلامِنک]
+گشایشاینمشکل؛
فقطبهدستتوستحضرتصاحبدلم!🍃
بازکنگرهِغیبترا...💔
✨... السلامعلیکیابقیةالله ...✨
.☁️🌳•
نگفت:خدایاشھیدمڪنفقط ..
گفت:خدایامنوپاڪیزهبپذیر !
چوندلشنمیخواستبادلےپُر
ازگناهباخداشروبہروبشھ :)
#حاج_قاسم 🕊
.:
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد یاران مےشوم
یاد جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و خون
یادآنانےڪه مجنون بودهاند.
🍃شهدا را یاد کنید با یک صلوات
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍃
#شهید
#پنجشنبه
#پنجشنبه_و_یاد_شهدا
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا صلوات 🥀
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
#حاج_قاسم
بعد از حـــــاج قاسـِم؛ آقا رئیـٖسے هـَم تــو ڪاخ ڪࢪمݪین نمـٓاز خـونـد :)💔
•••{🥀♥️}•••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از (شهیدمحمدابراهیمکاظمی)
▪️#معرفی_شھید:
شهیدمحمدابراهیمکاظمی
محلتولد⇦ درق،خراسانشمالی
شہادت⇦ ¹³⁹⁹.².²¹
محلشہادت⇦ سانحهیناوچهیکنارک
• • •
«محمدابراهیم کاظمی»ازشهدایخراسانشمالی استودرشهردرقبهدنیاآمدکهدرپیسانحهناوچه کنارکدرآبهایدریایعماندرروزیکشنبه²¹ اردیبهشتِسال⁹⁹بهشهادترسید.💔
اینشهیدوالامقامسابقهدفاعازحرموحضور بهعنواننیرویمستشاریدرسوریهرادرکارنامه دارد.علیرغمشیوعویروسکرونا،اماباورودپیکر اینشهیدبهشهرستانگرمهوشهردرقبدرقه کمنظیریازسویمردماناینشهرودیاردر¹خرداد صورتگرفتوسپسپیکرمطهر«محمدابراهیم کاظمی»درمزارشهدایشهردرقخاکسپاریشد.
📓⃟🖤¦⇢ #شب_بخیر
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دیدن روی شما کاش میسر میشد
شام هجران شماکاش که آخر میشد
بین ما "فاصله ها" فاصله انداختهاند
کاش این فاصله با آمدنت سر میشد
🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج
#سلام
#روزتونمهدوی
✨🍃🌸🍃
♥️⃟📿
بخوانیمدعآیفࢪجرآ؟📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…
📿|↫#دعـاےفࢪج
♥️|↫#قراࢪعـاشقانهـ
{شهید مصطفی صدرزاده}
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا ♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داش
#خاطره_شهید ♥️🎤
مصطفے براے خودش اصطلاح خاصی داشت:
"ویژه خوری نکنیم"🖐🏻💯
غذا یا هر چیزی که براے ما میفرستادند ، باید اول به نیرو ها می دادند...
بعد به مسئول لجستیک و در نهایت به فرمانده🍃✨
راوی #شهید_مرتضی_عطایی ♡
#توصیه_شهید 📝
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_نهم
حسام با تشر گفت
--زبونت واسه من که خعلی درازه.
چرا زنگ نزدی خود ننه مردم بیام؟ هـــان؟
--بخدا اصلاً حواس نداشتم اون موقع.
کلافه گفت
--خیلی خب چیه چیکارم داشتی؟
--حسام دنیارو عمل کردن هزینشم همین ساسانه داد.
اما رفته تو کما.
--رها چرا چرت و پرت میگی؟
اشکام رو طرف گونه هام جاری شد
--چرت و پرت نیست به جون مادرم!
نشست رو نیمکت و دستاشو کلافه برد تو موهاش.
--حسام تیمور منو میکشه!
--غلط کرده مگه تو زدی به دنیا.
--حسام
--هان؟
--این پسره ساسان هزینه ی بیمارستانو میده.
--تو از کجا میدونی؟
--خودش گفت.
--خب پولشو اون میده تیمورو چیکار کنیم؟
--نمیدونم.
دستامو گرفتم مقابل صورتم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
ناراحت گفت
--رها نکن اینجوری! خدا بزرگه.
--خانم؟
با صدای ساسان برگشتم و ایستادم.
--میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
حسام ایستاد و با اخم گفت
--چه صحبتی؟
اومد نزدیک و سربه زیر گفت
--راستش من به ایشون هم گفتم هزینه ی بیمارستان رو تقبل میکنم.
--آق ساسان
--جانم؟
--میشه بگی چرا داری اینکارو میکنی؟
چهرش غمدار شد و تلخند زد
--خب شاید گفتنش کار درستی نباشه اماخب من یه جورایی خودم رو در مقابل بچه های بی سرپرست مسئول میدونم.
-- باشه اقلاً هرچی. قبول.
با تردید ادامه داد
--فقط شما که لطف میکنی هزینه ی بیمارستان رو بدی دو جانبه لطف کن.
دنیارو از این بیمارستان ببر یه بیمارستان بالا شهر.
--بله اما میتونم بپرسم چرا؟
حسام با مِن مِن گفت
--خب چیزه راستش اینجا که باشه
به من اشاره کرد
--هر روز میاد میبینتش قاطی پاتی میشه.
در جریانی چی میگم؟
--بله. باشه مشکلی نداره.
با صدای آرومی گفتم
--خیلی ممنون آقای ایزدی.
--خواهش میکنم.....
تو راه برگشت از بیمارستان بودیم.
--حسام.
--هوم؟
--دنیا چقدر گناه داره مگه نه؟
--نه.
--چرا؟
--چون که اگه زنده بمونه اون پسره نمیزاره دیگه بیاد خونه ی تیمور.
رها نمیدونم چرا حس میکنم اون پسره واسم آشناس.
انگار یه جا دیدمش.
میدونی چشماش یه غمی داره که کهنس.
خندیدم
--ماشالا چشم خون شدی.
--نخند جدی میگم.
--راستی سیاوش چیشد؟
--هیچی قبول کرد.
--حسام مطمئنی تیمور نمیفهمه؟
--خیالت تخت......
رفتیم پیش بچه ها اما هیچکدوم نبودن.
دو دستی زدم تو سرم
--حسام بد بخت شدم.
--خاک بر سر من! یه روز نبودما!
از ترس دست و پاهام میلرزید
-- تیمور منو میکشه من مطمئنم!
--نترس بابا انقدر این پیر خرفتو غول نکن واسه خودت.
با موبایلش با یه نفر تماس گرفت
--الو میترا.
سلام کجایی؟
بچه ها اومدن خونه؟
خب چیزه ببین تیمور کجاس؟
خوبه! زت زیـــاد.
--خیالت راحت تیمور خواب بوده.
با تعجب گفتم
--از صبح تا الان؟
--آره دیگه بعدشم با ضربه ای که سیاوش به این زد الان باید جواب نکیر و منکر میداد.
ناکس خعلیـــی پوست کلفته.
--بازم الهی شکر.....
تو راه برگشت بودیم.
--رها دیگه تکرار نکنما!
به مِن مِن نیفتـــی دسته گل به آب بدیا!
--باشه بابا فیلسوف...
رفتیم تو خونه.
هیچکس تو حیاط نبود.
از اتاق بچها پولاشون رو گرفتم و رفتم تو اتاق تیمور.
--سلام.
--سلام.
نشستم روبه روش.
پولارو گذاشتم جلوش.
--دنیا کجاس؟
سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم.
دستامو که از ترس میلرزید مشت کردم.
--د...د..دنیا! آهان دنیا.
آق تیمور دنیایی در کار نیست.
--یعنی چی؟
با بغض گفتم
--ا...امروز..با یه ماشین تصادف کرد.
بعدشم..
گریم شدت گرفت
ب...بعدشم ه... همونجا تموم کرد.
فریاد زد
--چیـــــی؟ غلط کردی دختره ی دروغگو....
یه سیلی به صورتم زد و شروع کرد زدن.
سیمین با التماس ازش میخواست ولم کنه اما فایده ای نداشت.
ضرب دست سنگینی داشت اولش سعی کردم مقاومت کنم اما نشد.
چشمام کم کم تار میشد و آخرین چیزی که به یاد دارم صدای در و فریاد حسام بود.
--وﷲ میکشمــــت تیمــــور!
صداهای اطراف برام گنگ و نامفهوم بود و کم کم داشتم هوشیاریمو بدست میاوردم.
--رها...رها...
چشمامو باز کردم و صورت گریون میترا جلو چشمام ظاهر شد.
--رها بیدار شدی؟
اومدم حرفی برنم که فکم درد گرفت.
یه لیوان آب قند آورد جلو صورتم.
--جون میترا اینو بخور.
به زور دهنمو باز کردم و یکم ازش خوردم.
شیرینیش حالمو بهتر کرد.
صدای شیشه و بعدم فریاد حسام باهم قاطی شد.
میترا با ترس دوید تو حیاط.
از پنجره داشتم تو حیاط رو نگاه میکردم.
حسام افتاده بود رو زمین و لباساش خونی بود. چند لحظه بعد تیمور به طرفش هجوم آورد و دستشو گذاشت زیر گردنش.
میترا با گریه جیغ زد
--تورو خداااااااااا!
چند لحظه بعد سرو صداها خوابید و میترا اومد تو اتاق.
چشماش کاسه ی خون بود.......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_دهم
نشست کنارم
--رها خوبی؟
اشکام شروع به ریختن کرد
به زور گفتم
--ح...ح..حسام چیشد؟
--از وقتی تو بیهوش شدی داشت با تیمور دعوا میکرد.
فکر کنم حواسش نبوده تیمور هولش داده بیرون.
خداروشکر چیزیش نشده.
--میخواست بکشتش؟
با بغض گفت
--غلط کرده!
درد فکم طاقت فرسا بود.
میترا با ترس اینکه بدتر نشه ماساژش داد تا یکم بهتر شد.
با صدای آرومی گفتم
--میترا تو باید با سیاوش فرار کنی.
با تعجب گفت
--رها زده به سرت؟ نکنه تیمور زده تو مغزت جابه جا شده؟
--دو دقیقه زبون به دهن بیگیر تا بگم.
ببین تو باید یه چند روز از تیمور فرصت بگیری واسه فکر کردن.
شرطتتم واسه ازدواج باید آزادی سیاوش باشه.
--رها آخه ما کجارو داریم که بریم؟
با تشر گفتم
--مگه عاشقش نیستی؟
بغض کرد
--چرا ولی خب...
--ولی و اما و اگر رو ولش.
یه بشکن رو هوا زدم
--به این فکر کن که هیچوقت قرار نیست با تیمور ازدواج کنی!
با بغض خندید
--نمیدونم چی بگم رها! خیلی خانمی! نوکرتم!
--خیلی خب بابا...
از درد بدنم نتونستم برم سر سفره و شام نخورده خوابیدم.
نیمه شب بود و همه خواب بودن.
سیمین اومد تو اتاق و وقتی دید بیدارم اومد کنارم نشست.
اشکاش دونه دونه رو گونه هاش میریخت.
خندیدم
--چته سیمین جون؟ نکنه بیخوابی زده به چشات اتصالی کرده؟
--چرت و پرت نگو رها. پشتتو بکن به من.
همون کاری که گفت رو انجام دادم.
یه ماده ی یخی ریخت رو کمرم که صدام دراومد.
--رها یکم صبر کن.
بعد از اینکه کمرمو ماساژ داد دست و پاهامم با همون پماد ماساژ داد.
--اینو یه بار تیمور واسه زانو دردم خرید.
صبر کردم کپه مرگشو بزاره بیام پیشت.
دستامو گرفت
--الهی قربونت برم میدونم خیلی درد کشیدی!
دستشو گرفتم
--نه بابا سیمین خدانکنه تو بری که من دق میکنم.
چندثانیه به میترا زل زد
--بمیرم واسش! نمبدونم چی کم داشتم و اون تیمور... لا اله الا الله آخه بگو تو سن باباشو داری!
--نگرانش نباش! اگه قسمت نباشه اون بالاسریه نمیزاره.
--انشاالله. من برم مادر توام بخواب....
به زور سوییشرتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
همش خدا خدا میکردم حسامم بیاد.
دل تو دلم نبود ببینم چه بلایی سرش اومده.
--باز تو زد به سرت؟
با ذوق به پشت سرم نگاه کردم دیدم حسام داره میاد.
نشست لب حوض.
همین که نگاهم به صورتش افتاد شروع کردم گریه کردن.
زیر چشمش کبود بود و گوشه ی ابروش زخمی شده بود.
چندتا خط جای زخم رو گونش بود.
دیدم با بغض به صورتم زل زده و یه قطره اشک از چشمش پایین ریخت
--تو دیگه چرا مشتی؟
--رها اگه زودتر اومده بودم این بلارو سرت نمیاورد.
خاک بر سر من که همیشه دیر میرسم!
بدون توجه بر حرفش گفتم
--حسام دنیارو چیکار کنم؟
--بزار بره به درک بره به جهنم!
--گل بگیر دهنتو اون هنوز از آب وگل درنیومده بره به جهنم؟
--لعنت بر شیطون.
فردا میگم پسره ببرتش یه بیمارستان دیگه.
--منم میام میخوام دنیارو ببینم.
راستی حسام
--دیگه چیه؟
--من به میترا گفتم باید فرار کنه.
متفکر گفت
--خوبه.
--مطمئنی نمیفهمه؟
--آره بابا توام! تو دل خالی کن.
غمگین گفتم
--چاقو کشید واست؟
--نه چطور؟
--آخه جاش مونده.
--ولش به جهنم فوقش قیافم شبیه این کلاهبردارا میشه خوبه!
هردومون خندیدم
صبح با درد زیاد از خواب بیدار شدم....
میترا برام لقمه گرفته بود.
برداشتم و بچه هارو با حسام بردیم بیرون....
--خوب شد دیروز لباساتو در آوردی وگرنه الان فاتحشون خونده بود.
--آره واقعاً...
رسیده بودیم سر خیابون
--رها ببین من ساعت 5عصر میام.
هماهنگ کردم باهم بریم پیش این پسره.
--باشه.
جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم یه جای دیگه.
تا نزدیک ظهر پول زیادی کاسب شدم.
رفتم دنبال بچه ها و بردمشون توی پارک.
پولاشون رو گرفتم و لقمه هاشون رو دادم بهشون.......
ساعت پنج عصر بود و حسام هنوز نیومده بود.
همینجور که منتظر ایستاده بودم از دور ساسانو دیدم.
دست تکون دادم. اومد پیشم
--سلام ببخشید معطل شدین.
--سلام خواهش میکنم.
همین که عینکشو برداشت ناخودآگاه چشمش رو صورتم ثابت موند.
اخم ریزی بین ابروهاش نشست
--چیزی شده؟
--شما با کسی دعوا کردین؟
--فکر نمیکنم به شما مربوط باشه!
با صدای جدی تر و صدای بلند تری گفت
--پرسیدم شما..
با صدای زنگ موبایلش ساکت شد و جواب داد
--الو سلام.
بله اومدم شما کجایید؟
که اینطور. باشه چشم خدانگهدار.
تماسو قطع کرد.
--ببخشیدا ولی فکر نکن اونقدرام بی صاحب و سالارم که بخوای سر من داد بزنی.
رگ گردنش زده بود بیرون.
--باشه تمومش کنید لطفـــاً......
"حلما"
*یکـبار فاطمہ را گذاشـت روۍ اپن آشپزخانـھ*
*و بہ او گفت :*
بپر بغـل بابا و فاطمہ بـھ آغـوش او پرید 🌱
بـھ مـن نگاھ کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـھ من اعتماد داشت ؛
اون پرید و میدونست من اون رو میگـیرم ، اگـھ ما همینطور بـھ خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمان حل بود .
تـوکـل واقعۍ یعنـے همین کـھ بدانیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـٰا هست❤️'
*(به روایتهمسرشھید)*
*#کلام_شهید*
*#شهید_مصطفی_صدر_زاده
درفضاےمجازے؛
اگر آدم درست وارد بشود،
خوب است👌🏻
اما اگر برود غرق بشود نه خوب نیست
جای خطرناکے است؛
خیلی باید آدم مراقب باشد☝️🏻
#فضاےمجازی
#بیانات_رهبری