"درحوالی پایین شهر"
#پارت_یازدهم
--مشکلی پیش اومده گفتین بیام اینجا؟
--میخواستم بهتون بگم دنیارو همین امروز فردا از اینجا ببرید.
--با اینکه دلیل اجلتون برام گنگ و نامفهومه ولی باشه چشم.
--میتونم قبل از اینکه منتقلش کنید ببینمش؟
--بله حتماً.
بچه هارو سپردم دست یه خانمی معروف به مهناز هفت خط.
--بیبین مـــنـــاااز باد به گوشم برسونه رفتی دم گوش تیمور ور ور کردی واست بد میشه ها!
--خعلــــی خب بابا! پولو رد کن بیاد.
200هزارتومن دادم بهش.....
--ببخشید معطل شدین.
--خواهش میکنم این چه حرفیه.
نشستم صندلی عقب ماشین و باهم دیگه رفتیم بیمارستان....
رفتیم پذیرش.
--سلام خانم.
--سلام آقا بفرمایید.
--یه دختری به اسم دنیا دیروز بستری شدن میتونم ببینمش؟
--شما چه نسبتی باهاشون دارین
رفتم نزدیک
--من خواهرشم.
--چند لحظه صبر کنید.
با یه جایی تماس گرفت و بعد از اینکه گوشیو گذاشت با تأسف گفت
--واقعاً براتون متأسفم اما ایشون به دلیل کمبود خون همین چند دقیقه پیش فوت شدن.
با بغض گفتم
--چ...چی گفتین؟
با حس سوزش توی مغزم چشمام بسته شد....
چشمامو باز کردم اما نور شدیدی چشمامو اذیت میکرد.
--رها؟ رها؟
چشمام کم کم به نور عادت کرد.
--رها خوبی؟
سرمو برگردوندم و با دیدن حسام اتفاقات امروز واسم مرور شد
با گریه گفتم
--حســــــام!
اونم گریش گرفته بود
--رها خواهش میکنم گریه نکن!
دستامو گرفتم جلو صورتم و شروع کردم هق هق کردن.
--حسام دنیام رفت! تازه داشتم بهش عادت میکردم!
--باشه رها میدونم بخدا میدونم!
تورو جون حسام گریه نکن!
واست خوب نیست!
بلند شدم نشستم رو تخت
--میخوام ببینمش!
--رها چرا بلند شدی بخواب.
--حسام توروخدا منو ببر ببینمش.
--باشه رها فعلاً بخواب.
با گریه جیغ زدم
--نمیخـوام!
از تخت اومدم پایین.
نزدیک در ساسان ایستاده بود.
با تعجب گفت
--شما چرا بلند شدین؟
با گریه گفتم
--خواهش میکنم منو ببرید پیش دنیا!
هرچی به حسام میگم منو نمیبره!
--دستاشو تأییدوار تکون داد
--باشه اما شما الان حالتون خوب نیست.
به حرفش گوش ندادم.
جلو چشمام هی تار میشد.
دستمو چسبوندم به دیوار و رسیدم نزدیک پذیرش.
حسام و ساسان ناچار رفتن از پذیرش اجازه گرفتن تا من برم دنیارو ببینم.
پرستار اومد زیر کتفمو گرفت و چهارتایی
با حسام و ساسان رفتیم سردخونه.....
همین که صورت دنیارو دیدم با گریه جیغ زدم.
حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره و افتادم رو زمین.
حسام اومد نزدیک
--رها چی شد خوبی؟
--آره اما نمیتونم بایستم.
پرستار روبه حسام گفت
--بفرمایید بریم بهتون ویلچر بدم ایشونو منتقل کنیم اتاقش.
عصبانی ادامه داد
--من بهتون گفتم این خانم باید استراحت کنه.
حسام و پرستار رفتن و ساسان موند.
از نیمرخ بهش خیره شده دیدم داره گریه میکنه با اینکه دلیل گریشو نمیفهمیدم با دیدن گریش گریم بیشتر شد.
سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو برگردوند طرفم.
سریع نگاهمو ازش گرفتم.
سعی کردم بلند شم اما همین که ایستادم نزدیک بود با صورت برم تو دیوار که دستمو محکم به دیوار نگه داشتم
ساسان اومد نزدیک
--چیکار میخواید بکنید؟
ملتمس گفتم
--میشه یه بار دیگه ببینمش؟
ساسان به مسئولش گفت اومد.
سرشو بغل کردم و بوسیدم.
--الهی بمیرم واست دنیـــا! آخه تو کجا رفتـــی؟
ایــــی خـــــداااا!
خدایــــا خیلیــــی نامردی!
ساسان اومد نزدیکم
--خواهش میکنم آروم باشید!
چشمامو بستم و سرمو به طرفین تکون دادم
--نمیـــتونم آروم باشم!
همون موقع حسام با پرستار اومد.
نشستم رو ویلچر و پرستار بردم اتاقم و کمک کرد خوابیدم رو تخت.
یه آمپول زد تو سرم و کمکم چشمام سنگین شد و خوابم برد.....
--رها! رهایی؟
چشمامو باز کردم میترا بالاسرم نشسته بود.
با گریه گفت
--خوبی؟
بغضم شکست
--میترا دنیا رفت!
با گریه گفت
--الهی بمیرم.
بغلش کردم و شروع کردیم باهمدیگه گریه کردن.
یکم که آروم شدم گفتم
--میترا ساعت چنده؟
--10شب.
--چه مرگم شده من انقدر میخوابم
یدفعه با ترس گفتم
--به تیمور چی گفتی؟
--هیچی بابا نترس. حسام بهش گفت.
با صدای آرومی گفت
--رها این پسره کیه؟
--یه آدم بیکار.
--خفه بابا همین آدم بیکار هزینه های بیمارستانتو داده ها فکر کردی صلواتی خوابیدی اینجا.
همون موقع حسام در زد اومد تو اتاق.
--میترا به رها کمک کن لباساشو عوض کنه باید ببریمش خونه.
با کمک میترا لباسامو عوض کردم و رفتیم بیرون.
میترا به حسام گفت
--حسام رها نمیتونه راه بیادا باید یه تاکسی چیزی بگیری.
--ساسان هست.
--ساسان دیگه کیه؟
--بابا یکم زبون به دهن بگیری میفهمی.
رفتیم تو حیاط و ساسان با ماشین منتظر بود.
سوار شدیم ماشین شدیم و با سرعت از بیمارستان دور شد.......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_دوازدهم
تو راه ساسان به حسام گفت
--نگران دفن و کفن دنیا نباشید.
--اینجوری که خیلی شرمندت میشیم مشتی.
--این چه حرفیه دشمنتون شرمنده....
رسیدیم سر کوچه.
حسام از ماشین پیاده شد تا زودتر در خونه رو باز کنه.
من و میترا و ساسان تو ماشین بودیم.
چند دقیقه گذشت و حسام نیومد.
میخواستم برم دنبالش اما میترا اجازه نداد و از ماشین پیاده شد.
یه ماشین پلیس روبه روی ماشین ساسان زد رو تر مز و چندتا مأمور پیاده شدن و رفتن سمت خونه ی تیمور.
همین که دستمو بردم سمت دستگیره ی ماشین ساسان سریع گفت
--نرید پایین.
با تعجب گفتم
--چی میگی؟ بزار برم ببینم چی شده!
عصبانی فریاد زد
--گفتم نرید.
میخ نشستم سرجام و با سرعت از کوچه دور شد.
خیابون خلوتی بود و ماشینا هی کمتر میشدن
باترس گفتم
--میشه بگید کجا دارید میرید؟
--جای بدی قرار نیست بریم. مطمئن باشید.
--اگـــه نباشم؟
--جسارت نشه ولی مجبورید.
--چرا داری چــــرت میگی! بهت گفتم کجا داری میری عین آدم بگو.
ماشینو زد رو ترمز و برگشت سمت من با تشر گفت
--پلیسا بخاطر دستگیری شما رفتن خونه ی تیمور.
--شما از کجا میدونی؟
--فعلاً این مسئله اهمیت نداره.
--آخه واسه چی؟
--تیمور از شما به جرم قتل شکایت کرده.
با ترس گفتم
--ق..قتل؟ اونم کیـــی م..من؟
همون موقع موبایم زنگ خورد
--الو؟
--رها کجایی؟
--حسام این چی میگه من کیو کشتم که خودم خبر ندارم؟
--میدونم رها! من گفتم ببرتت.
این مردک تیمور از روی لج و لجبازیش با تو رفته ازت شکایت کرده.
همینجور که گریه میکردم به حرفاش گوش میدادم
--رها باید یه چند روزی خودتو گم و گور کنی!
این شگردش شکایت از توعه معلوم نیست جه کاسه ای زیر نیم کاسشه.
--کدوم قبرستونی خودمو گم و گور کنم آخه؟
با بغض گفت
--رها گریه نکن! درست میشه. الانم گوشیو بده به ساسان.
گوشیو گرفتم سمت ساسان
--با شما کار داره.
گوشیو گرفت.
با حرفایی که حسام زد دلهره گرفته بودم و احساس سوزش بدی تو سرم داشتم.
--حالتون خوبه؟
--بله میشه بگید حسام چی گفت؟
--نه.
--چرا اونوقت؟
--چون چیزی دستگیر شما نمیشه.
ترجیح دادم سکوت کنم و چشمامو بستم.
همین جور که ماشینو روشن میکرد ادامه داد
--نگران جا و مکان نباشید.
--چرا؟
کنایه دار گفتم
--حتماً از اونم چیزی دستگیرم نمیشه؟
--دقیقاً. چون شما فقط میرید اونجا و چند روز استراحت میکنید.
--انوقت پولشو کی میده؟
--یه بنده خدا.
--حتماً اون بنده خدا شمایید؟
--اشکالی داره؟
از حالت حرف زدنش حس کردم ناراحت شده.
--ببخشید من نمیخواستم ناراحتتون کنم فقط سوال...
حرفمو قطع کرد
--میدونم نیازی به عذر خواهی نبود.
دیگه ادامه ندادم و نفهمیدم کی خوابم برد......
--رها خانم؟رها خانم؟
سرمو از رو صندلی بلند کردم
--چیه چیشده؟
--رسیدیم باید پیاده شید......
بی هیچ حرفی رفتم دنبال ساسان و رفتیم
توی هتل.
رفت قسمت پذیرش تا واسم اتاق بگیره.
مسئول پذیرش گفت
--شناسنامشون رو بدین لطفاً
--اگه میشه کارت ملی من اینجا بمونه فردا واستون بیارم.
--باشه مشکلی نداره.
روبه من گفت
خوش اومدی عزیزم.
--ممنون.....
تا دم در اتاق ساسان همراهم بود.
در اتاق رو باز کرد
--بفرمایید اینم از جا و مکان.
--اینجا برای منه؟
--بله.
رفتیم تو و در رو بست
کلید اتاق رو گرفت سمتم
--این کلید اتاقتونه.
با اینکه لزومی نداره و بهتره از اتاقتون نرید بیرون اما دستتون باشه بهتره.
شام و نهار و صبححانتون رو سفارش میکنم براتون بیارن اینجا.
احساس شرمندگی بهم دست داد
--ببخشید افتادین تو زحمت.
--این حرفو نزنید من دیگه برم.
همین که رفت سمت در صداش زدم
--ببخشید...
--بفرمایی؟
--میشه واسه ی خاکسپاری دنیا منم بیام؟
--شرمنده اما نمیشه.
منتظر حرفم نشد و خداحافظی کرد و رفت......
نگاهم روی وسایل ثابت موند.
یه گلیم فرش کرم قهوه ای وسط هال پهن بود و یه دست مبل قهوه ای سوخته دور فرش چیده شده بود و یه تلوزیون به دیوار نصب شده بود.
کابینتای آشپزخونه کرم قهوه ای بود و یه یخچال کوچیک با یه سری وسایل دم دستی توی کابینتا بود..
رفتم تو اتاق و با دقت به وسایل نگاه کردم
یه تخت تک نفره ی قهوه ای گوشه ی اتاق بود و درآور کنار تخت و یه کمد قهوه ای بغل در ورودی بود.
تا اون لحظه چنین وسایلی رو فقط توی مغازه ها دیده بودم و برام قابل باور نبود.
در کمد و باز کردم و با دیدن لباسای راحتی رنگارنگ ذوق کردم.
فکر نمیکردم همش مال من باشه.
یه قسمت کمد هم چندتا مانتو و شومیز و...
بود.
حوله رو از تو کمد برداشتم و رفتم سمت حمام.
یه حمام کوچیک و نقلی توی اتاق بود.
رفتم زیر آب و بعد از شستشوی حسابی اومدم بیرون.
یه لباس ساده از بین لباسا انتخاب کردم و پوشیدم و نشستم رو صندلی.
گوشیمو برداشتم و به حسام تک زنگ زدم......
"حلما"
#خاطره_شهید🎙✨
بعد از شهادت داداش مصطفے از مادرشهید پرسیدن:
"حالا كه بچه ات شهید شده میخواے چیكار کنے؟"
ایشونم دست گذاشتن روے شونه ی نوه شون و گفتن:
"یہمصطفےدیگہتربیتمےڪنم🖐🏻♥️"
#شهید_مصطفے_صدرزاده🌿
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
|-🌿🦋-|
🌸¦➺ #حاج_قاسم
استادپناهیان🌱
دوست داشتنِ آدم های بزرگ، انسان را بزرگ میکند و دوست داشتن آدم های نورانی به انسان، نورانیت میدهد :)'!
اثر وضعی محبوب، آنقدر زیاد است که انسان باید مراقب باشد مبادا به افراد بی ارزش علاقه پیدا کند...!
🌿بهزمینتاکهرسیدیهمهجازیباشد🌿
🌿هرچهگلبودشکفتودلبارانواشد🌿
◽️#میلاد_حضرت_زهرا♥️
#خاطره_شهید 🎙🕊
یعنے خودش را واسطه میدید....
واسطهای که باید کارش را کند، سختیها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست :)✨
سختیهای زیادی را تحمل میکرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را میدید به ما خرده میگرفت که الان زمان پاترول نیست،
بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر!
وقتی این حرفها را شنید گفت که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد...🍃
گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است.
ماشین یکی از همسایههایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفے با همین پاترول این ماشین را حدود ۹۰کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند.
وقتے گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده میکنی، گفت که میخواهد با این ماشین به بقیه کمک کند...♥️🖇
گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم.🖐🏻
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همسرشهید
هدایت شده از کرمی
ای فرزند آدم!
اگر گناهان تو به وسعت آسمان ها باشد و سپس از من طلب بخشش نمایی، همانا تو را می آمرزم.
... ببین اگه داری اینو میخونی بدون که اتفاقی نیست!
آره تو دعوت شدی 🥰😍
ان شاءالله قراره به مناسبت ولادت آقا امام زمان، چهل روز گناه نکنیم...
بزار اینو تو پرانتز بگم بهت که...عه پرانتز کو پس😅 ( آها پیدا کردم... خلاصه اینکه امسال نیمه شعبان جمعه هست😍😉 ان شاءالله ظهور آقا باشه 🤲🏻)
📍 شروع چله از ۱۶ بهمن
✏ ثبت نام از ۳ بهمن
منتظرتم رفیق...😊🥰
https://eitaa.com/joinchat/2667380821Cfaee779fd8
هدایت شده از برادرعزیزم شهادتت مبارک
💠وقتی #راهیان_نور برای ما فقط یک مسافرت شده و #تو
💠از همین مسیر #راهی_نور می شوی
💠ما اهل زمینیم و تو اهل #آسمان
شمادعوتی به↙️
♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡
https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
هدایت شده از {رهروان حاج قاسم }
ڪانال ✨ مکتب حاج قاسم ✨
📌 هدف اصلی ما زنده نگه داشتن یاد شهدا به ویژه حاج قاسم سلیمانی و پیروی از رهبر جمهوری اسلامی آیت ا… سید علی خامنه ای است.
برای انتخاب موضوع خود روی لینک بزنید👇
🔸تقویت تفکر و بینش
🔹 خدمات فرهنگی ناب
🔸 بروزترین اخبار ایران و جهان
🔹 استیکر و استوری های ناب مذهبی
🍃برای برخورداری از تمامی این امکانات ناب عضو ڪانال رهروان حاج قاسم شوید🍃
@Rarovan_haj_ghassem
🥀➖➖➖➖➖➖➖➖➖🥀
اگر عاشق شهادتی بزن🌱👌
✨ ➖➖➖➖➖➖✨