eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
655 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
|-🌿🦋-| 🌸¦➺ استادپناهیان🌱 دوست داشتنِ آدم های بزرگ، انسان را بزرگ میکند و دوست داشتن آدم های نورانی به انسان، نورانیت میدهد :)'! اثر وضعی محبوب، آنقدر زیاد است که انسان باید مراقب باشد مبادا به افراد بی ارزش علاقه پیدا کند...!
🌿به‌زمین‌تاکه‌رسیدی‌همه‌جا‌زیبا‌شد🌿 🌿هرچه‌گل‌بود‌شکفت‌و‌دل‌باران‌وا‌شد🌿 ◽️♥️
❲♥️🌱❳ ✨| 🌸| روزت‌مبارڪ‌بھترین‌مادر🌱'!
🎙🕊 یعنے خودش را واسطه می‌دید.... واسطه‌ای که باید کارش را کند، سختی‌ها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست :)✨ سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر! وقتی این حرف‌ها را شنید گفت که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد...🍃 گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی از همسایه‌هایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفے با همین پاترول این ماشین را حدود ۹۰کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. وقتے گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده می‌کنی، گفت که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند...♥️🖇 گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم.🖐🏻  راوی همسرشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کرمی
ای فرزند‌ آدم! اگر گناهان تو به وسعت آسمان ها باشد و سپس از من طلب بخشش نمایی، همانا تو را می آمرزم. ... ببین اگه داری اینو میخونی بدون که اتفاقی نیست! آره تو دعوت شدی 🥰😍 ان شاءالله قراره به مناسبت ولادت آقا امام زمان، چهل روز گناه نکنیم... بزار اینو تو پرانتز بگم بهت که...عه پرانتز کو پس😅 ( آها پیدا کردم... خلاصه اینکه امسال نیمه شعبان جمعه هست😍😉 ان شاءالله ظهور آقا باشه 🤲🏻) 📍 شروع چله از ۱۶ بهمن ✏ ثبت نام از ۳ بهمن منتظرتم رفیق...😊🥰 https://eitaa.com/joinchat/2667380821Cfaee779fd8
هدایت شده از برادرعزیزم شهادتت مبارک
💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
هدایت شده از {رهروان حاج قاسم }
ڪانال ✨ مکتب حاج قاسم ✨ 📌 هدف اصلی ما زنده نگه داشتن یاد شهدا به ویژه حاج قاسم سلیمانی و پیروی از رهبر جمهوری اسلامی آیت ا… سید علی خامنه ای است. برای انتخاب موضوع خود روی لینک بزنید👇 🔸تقویت تفکر و بینش 🔹 خدمات فرهنگی ناب 🔸 بروزترین اخبار ایران و جهان 🔹 استیکر و استوری های ناب مذهبی 🍃برای برخورداری از تمامی این امکانات ناب عضو ڪانال رهروان حاج قاسم شوید🍃 @Rarovan_haj_ghassem 🥀➖➖➖➖➖➖➖➖➖🥀 اگر عاشق شهادتی بزن🌱👌 ✨ ➖➖➖➖➖➖✨
هدایت شده از خادم الشهدا
{بسم رب الشهدا و الصدیقین} ماسینه زدیم،بی صداباریدند💌 ازهرچه که دم زدیم آن هادیدند🍂 مامدعیان صف اول بودیم💔 ازآخرمجلس شهداراچیدند♥️ دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش را به تو نشان دهد تا شاید دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برایت می نویسم ، از دل غریب خود برایت می نویسم ، آری خیلی دلم می خواست با تو بودم در میان ابرها ، پیش خدا بودم نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم، اشک هایم سرازیر است ای شهیدم، می خواهم با تو صحبت کنم اما با چه زبانی ؟!… با این زبانم که پر از گناه است؟نه نمی توانم! چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمینی خود صحبت کنم نمی دانم ، چه کنم ؟ محفلی داریم در راستای شناساندن شهدای مدافع حرم و... حالا که از طرف شهدای مدافع حرم دعوت شدی نه نگو یه سری به کانال بزن ⬇️ 🦋دمشق شهر عشق🦋 @damashghshahreashgh
هدایت شده از خادم الشهدا
{بسم‌ رب‌ الشہدا و صدیقین توجہ! توجہ! ❢ 😍❤️ این یڪ دعوت‌نامہ از طرف شہید است شما از طرف محمودرضا بیضایی دعوٺ شده‌اید بہ بہترین ڪانال شہید در ایتـا ❢ 📲✔️ اولیـن شخصے ڪہ بـعـد از چندیـن مـاه در سوریه چراغ‌‌‌هاے حرم حضرٺ زینبـــ را روشن ڪرد ! ❢ ♥️💡 شہیـدۍ ڪہ بہ خاطر جـهـاد و دفـاع از حـرمـ عـمـہ‌‌ سـادات از خـانواده و دخـتـر خردسالش ⇐ڪوثر‌⇒ گذشٺ ! ❢ 😔💕 شہیدۍ ڪہ حاجٺ شـهـادٺ بسیارے از شهدا را داده بود و برخے از شہدا همچون شہـیـد محمدرضا دهـقـان علاقہ وحسین معزغلامی ارادت ویژه‌اے بہ او داشتند ! ❢ 🌿📿 شـہیدۍ ڪہ جـملہ‌ هاۍ طلایـے‌ او باعثــ ٺغییر و تحول خیلے‌ها شد ! کانال شهیدبیضائی 🦋👇 @Shbeyzaei_313 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️https://eitaa.com/joinchat/3816030291Ca12737f86a قرارگاه شهیدبیضایی 🌱 💚😻💚 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ اگر مے‌خواهے همچون شہدا زندگے ڪنے و راه و رسمـ و سیــره شہـدا را در زنـدگے اٺ الگو و سرمشق قرار دهے این دعوت‌نامہ را رد نڪن و به ڪانال شہید بزرگوار بپیوند !
•••{🥀♥️}••• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (شهیدعلی‌چیت‌سازان) ▪️ شهیدسردارعلی‌چیت‌سازان🙂 تولد⇦ ¹³⁴¹.⁹.¹⁹ شہادت⇦ ¹³⁶⁶.⁹.⁴ محل تولد⇦ همدان آدرس‌مزار ⇦ گلزارشهدای‌همدان • • • 4 آذر ماه 31 سالگرد شهادت فرمانده دلاور واحد اطلاعات عملیات لشکر 32 انصارالحسین(ع) همدان است. مردی که اگر قرار به شناختنش باشد باید ساعت ها که نه، روزها همنشین و هم صحبت کسانی شوی که نوجوانی خود را به جوانی این مومن انقلابی گره زدند و در محضر این بزرگ مرد رسم جوانمردی، ایثار و شهادت را مشق کردند.  از معروف‌ترین سخنان او این است که کسانی می‌توانند از سیم خاردارهای دشمن رد شوند که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشد... 📓⃟🖤¦⇢
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾
🍂🌹فرخنده میلاد باسعادت ریحانه پیامبر(ص)، اُمُّ الائمه(ع)، زهرای مرضیه(س) *روزمادر و روز زن* بر شما و تمام محبان و شیعیان آل الله، مبارک و مهنا باد.🌹 🍃🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ🌸🍃
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🍃🌹🍃🌹 ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" چند دقیقه بعد خودش زنگ زد با صدای خواب آلودی جواب داد --الو؟ --سلام حسام. --سلام فرمایش؟ --منم بابا. --آهاان رها تویی. خوبی؟ کجایی؟ --من هتلم.خواب بودی؟ --آره. ببینم این پسره ساسان کجاس؟ --نمیدونم منو آورد اینجا و رفت. -- خوبه خیالم راحت شد. ببین رها خوب حواستو جمع میکنی. از هتل نمیای بیرون تا آبا از آسیاب بیفته. --اگه بعد اومدم و پیچید به پروپام چی؟ --نترس باو. خندید --اونجا تا میتونی بخور و بخواب اینجا از این خبرا نی. خندیدم --راستی سیاوش چیشد؟ --فردا قراره آزاد شه. --کی فرار میکنن؟ --فردا. با ترس گفتم --حسام مطمئنی؟ تیمور بفهمه بیچاره ایا! --نترس چیزی نمیشه.کاری نداری؟ --نه خداحافظ.... دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد. با احساس ضعف از خواب بیدار شدم. رفتم سر یخچال اما جز آب چیزی توش نبود. با صدای موبایلم از رو میز برش داشتم --الو؟ صدای فریاد حسام تو گوشم پیچید --معلوم هســـت کـــدوم قبـــرستونی هستی؟ با تعجب گفتم --یواش بابا با هم بریم. چته چرا داد و فریاد میکنی؟ --حـــرف نباشــه! دیشب تا حالا هزااار بار بهت زنگ زدم. مرده بودی میگفتی عزی(عزرائیل) بیاد خبرم کنه. --اولاً بعد از اینکه به تو زنگ زدم خوابم برد دوماً حالا مگه چیشده که انقدر داد میزنی؟ --بزنم به تخته دومتر زبون داری. خب ازش استفاده کن. --خعلــــی خب. کارتو بگو؟ --هیچی بابا. دیشب غذا آوردن دم در اتاقت در رو باز نکردی زنگ زدن به ساسان. این پسره هم از دیشب تا حالا هی زر زر زنگ میزنه. پوزخند زد و ادامه داد --خودمم که خاک بر سر شدم تیمور برام بپا گذاشته. --گفتم که خواب بودم. --باشه حداقل برو یه مرگی کوفتت کن خواب به خواب نشدی.! --خـب حالا وسطش یه دور از جونی چیزی نگیا. --باشه بابا برو..... مغزم تازه شروع به کار کرده بود تازه فهمیدم ساعت ۳بعد از ظهره. همون موقع در اتاق زده شد. --کیه؟ از پشت در یه خانم گفت --غذاتونو آوردم. در رو باز کردم و غذارو گرفتم. از گرسنگی نفهمیدم چجوری غذامو خوردم و تازه یادم افتاد میترا قرار بوده امروز فرار کنه. زنگ زدم به حسام --چیه؟ --حسام کجایی؟ --پی بد بختیم. کارتو بگو. --سیاوش چیشد؟ --رها بعد بهت زنگ میزنم..... ساعت۶عصر بود و حسام هنوز زنگ نزده بود. از استرس پاهامو تکون میدادم که تلفنم زنگ خورد. --الو؟ صدای یه مرد غریبه تو گوشم پیچید --سلام شما رها خانمی؟ صدامو جدی کردم --چـــطور؟ فرمایش؟ --شما با آقا ساسان نسبتی داری؟ --چطور؟ --ایشون تصادف کردن و گویا آخرین نفری که باهاش تماس گرفته شمایید. نا خود آگاه بغض کردم --الان کجاس؟ --ما از دوستانشون هستیم دم هتل با یه پراید مشکی منتظرتونیم بیاید پایین. دستپاچه بلند شدم و یه مانتو و شلوار و شال پوشیدم و سوییشرت خودمم روش پوشیدم. در اتاق رو باز کردم و دویدم از پله ها پایین... این حجم نگرانی و ترس برام قابل باور نبود. مسئول پذیرش با تعجب پرسید --کجا میرید؟ ایستادم و نفس زنان گفتم --آقا...یی...که...دیروز...همراه...من بودن...تصادف کرده... باید برم اونجا. منتظر حرفش نشدم و دویدم از در بیرون. یه پراید مشکی یکم جلوتر از هتل پارک کرده بود. بدون معطلی در سمت عقب رو باز کردم و نشستم تو ماشین. همین که برگشتم سمت چپ با دیدن کیانوش و مهناز هفت خط با تعجب گفتم --شماها اینجا چیکار میکنید؟ مهناز با صدای کلفتش گفت --رااا بیفت کیــا. --چیچیو را بیفت صبر کن ببینم همین که خواستم ماشین پیاده بشم یه چاقو درآورد و تا نزدیک صورتم آورد --بخوای زر اضافی بزنیـــی یه جوری صورتتو نقاشی میکنم بهتر تر از منالیزا! از ترس زبونم بند اومده بود. --چیــ...چی از جونم میخواید؟ خندید --دستور از اون بالاس. -- تیمور؟ --حالا خودت میفهمی. داد زدم --چرا چـــرت و پرت میگی منــاز!؟ زیر گلومو فشار داد و غرید --ببین دختره ی چشم سفید بخوای زر اضافی بزنی قبلاً هم بهت گفتم چیکارت میکنم! بتمرگ تا برسیم. هزار بار خودمو بخاطر کاری که کرده بودم لعنت کردم و با بغض به راهی که نمیدونستم به کجا قراره ختم بشه از پشت شیشه خیره شدم........ توی تاریکی شب جایی که میرفتیم برام قابل تشخیص نبود و بالاخره رسیدیم. مهناز از ماشین پیاده شد و منم به زور از ماشین پیاده کرد. اون میرفت و منم دنبال خودش میکشوند.... در یه اتاق رو باز کرد و هولم داد تو اتاق و در رو بست. با صورت افتادم رو زمین. دست یه نفر جلوم خم شد. --پاشو. بدون اینکه دستشو بگیرم بلند شدم و با دیدن مرد سی_چهل ساله ای با تعجب نگاهش کردم. --به به رها خانم! از رو صندلی بلند شد و اومد نزدیک به من ایستاد و دستاشو کرد تو جیبش. --دفعه ی آخرت باشه دست منو پس میزنی عزیزم! اومد نزدیک تر و دستشو سمت صورتم دراز کرد --اوخیییـــی طفلکی! سرمو بردم عقب تا دستش به صورتم نخوره که یه دفعه........ "حلما"
"در حوالی پایین شهر" با پشت دست زد تو دهنم و عصبی خندید --اینو زدم تا بفهمی حرف من یه کلامه. فقــــط یه کلام. دستمو گذاشته بودم رو صورتم و به صورتش زل زده بود. دست به سینه نشست رو صندلی. --خب عروسک چشمک زد و خندید --البته عروسک آنابل. اسمم کامرانه پسر جمشیدم. جمشید عقربو که خاطرت هست؟ به خودم جرأت دادم و جسورانه پرسیدم --از جــونم چی میخوای؟ اومد نزدیم من ایستاد و لبخند زد --خودتو. با تعجب تو چشماش زل زدم --مثل اینکه درست نفهمیدی؟ باهام ازدواج کن! با تعجب گفتم --چــــــی؟ ناخودآگاه زدم زیر خنده و دستمو به سمتش نشونه گرفتم --من با تـــو ازدواج کنم؟ تو سن پدربزرگ منو... باضربه ای که تو ذهنم زد حرفمو ادامه ندادم و سکوت کردم. دستشو به سمتم نشونه گرفت --ببین خوشگله! خـــوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم! بخوای جفتک بپرونی و زیادی عرعر کنی جوری رامت میکنم که عرعر کردنم یادت بره! چه برسه جفتک پروندن. از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست. همونجا کنار دیوار سر خوردم و بغضم شکست. همش خودمو به خاطر امروز لعنت میکردم! هق هق میکردم و به خودم ناسزا میگفتم که یدفعه در باز شد و مهناز اومد تو. یه سینی غذا گذاشت رو زمین و خواست بره که دستشو گرفتم --مهناز. برگست سمتم و تیز نگاهم کرد --چیه چته؟ --تورو جون کیانوش --هــــو! کجا وایسا باهم بریم؟ جون کیارو قسم نخور. الانم ول کن دستمو میخوام برم. --خواهش میکنم. نشست جلوم --هـــان چی شد؟ میبینم زبونت کوتاه شده؟ --توروخدا بهم بگو! --ببین انقدر جلو من گریه زاری نکن! من نه چیزی میدونم نه میتونم چیزی بگم. رفت بیرون و در رو با شدت کوبید به هم. همونجور که نشسته بودم نفهمیدم که خوابم برد.... با صدای مهناز چشمامو باز کردم --اووو چه خوابیم رفته. پاشو بابا جمع کن خودتو. نشستم و گیج به دور و برم نگاه کردم. --پاشو باید بریم. نگاهش رو سینی غذا خیره موند. --غذاتم که نخوردی. --کجا باید برم؟ خندید --پیش کامران خان. با بغض گفتم --خواهش میکنم بهم بگو واسه چی اینجام! --انقـــدر التماس نکن. یه بار پرسیدی گفتم نمیدنم. الانم پاشو باید بریم..... از اتاقی که توش بودم بردنم یه جای دیگه. با دیدن الهام با تعجب بهش خیره شدم. همین که خواستم دهن باز کنم با چشم و ابرو بهم اشارت کرد ساکت بشم. با لحن آرومی به مهناز گفت --مرسی عزیزم دیگه کاری باهات ندارم. همین که مهناز رفت بیرون با تعجب گفتم --تو اینجا چیکار میکنی؟ --قضیش مفصله. --مگه قرار نشد با اون پسره بری خارج؟ خندید --خارج کجا بود بابا! خارج ما فقیر بیچاره ها قبرستونه که اونم معلوم نیست کی بریم. شنیدم تیمور بدجور به خونت تشنس؟ --نگو که دلم خونه. --چی بگم. به اطراف اتاق نگاه کردم. یه صندلی و یه میز توالت گوشه ی اتاق بود. --بیا بشین. نشستم رو صندلی و از تو آینه به خودم خیره شدم. زیر چشمام عمیق گود افتاده بود و گوشه ی لبمم زخمی بود. --میخوای چیکار کنی الهام؟ --مگه نباید آماده بشی بری پیش کامران؟ --واسه چی؟ با تعجب گفت --مگه خبرنداری؟ --نـــه! --بابا دوساعت دیگه عروسیته. --عروسی مـــن؟ با کـــی؟ --با کامران دیگه. --ولی من که قبول نکردم. خندید --اونقدرام خوش خیال نباش! این کامرانی که من شناختم تا به یا چیزی نرسه ول کن نیست. --الهام اینا چیه میگی؟ حالا چیکار کنم؟ --هیچی الان یه دستی به سر و روت میکشم عین پنجه ی آفتاب بدرخشی. با جیغ گفتم --چرا چرت و پرت میگی؟ یدفعه در باز شد و کامران اومد تو با اخم گفت --چته ساختمونو گذاشتی رو سرت؟ الهام با تته پته گفت --هــ...هی چی! یه شوخی ساده بود. دستشو تهدیدوار سمت الهام تکون داد --دفعه ی آخرت باشه با زن من شوخی میکنیا! با شنیدن کلمه ی زن من از زبون کامران عذاب وجدان گرفتم و بغض بدی بیخ گلومو گرفت. ایستادم روبه روش --کی گفته من زن توام؟ عصبی خندید --نیستی ولی چند ساعت دیگه قراره بشی! داد زدم --نیستم و قرارم نیست بـــشم! دستشو برد بالا تا بزنه تو صورتم که الهام پادرمیونی کرد --آقا کامران ببخشش بچگی کرد یه چیزی گفت! از اینکه یه شب نشده سند بدبختیم داشت امضا میشد بغض کردم و کامران رفت بیرون الهام با تشر گفت --دختره ی خنگ! چرا چرت و پرت میگی! یعنی چی زنت نمیشم؟ میدونی اگه زنش بشی چی میشه..... "حلما"
♥️🎙 یکی از ویژگی های فرماندهان فاطمیون اینه که اکثرا خودشون پشت فرمون ماشین می نشینند و خودشون راننده ان... این مرام رو هم از فرمانده بزرگی به نام سردار شهید ابوحامد بنیان گذار سپاه فاطمیون یاد گرفتند✨ از جمله کسانی که در این امر به ابوحامد اقتدا کردند: شهیدسیدحکیم شهیدفاتح شهیدابوعلی بودند که راننده نمی گرفتند برای خودشون ، خب طبیعتا هیچ خوبی ای توی لشگر نبود الا اینکه سیدابراهیم داشت🙃♥️ سیدابراهیم با توجه به سمت مهمش که فرماندهی ‌گردان ‌عمار رو بر عهده داشت نمی گذاشتند کسی رانندشون بشه، توی لشگر به این شکل بود "هر کسی مسئولیتش بالاتر بود تواضعشم بالاتر بود برای همین اون مقام بالاتر راننده می شد...🍃" میشه این شیوه سیدابراهیم رو به عنوان یکی از نشانه ‌های تـواضع این فرمانده نام برد.🖇
‹🌱🌷› ❬محمدرضابھ‌دوچیزخیلۍحساس‌بود موهاش‌وموتورش꒰قبل‌ازرفتن‌بھ‌سوریھ؛ ᎒هم‌موهاشوتراشید ᎒هم‌موتورشوبھ‌دوستش‌بخشید بدون‌هیچ‌وابستگۍرفت...¡ ـ✽- - - - - - - - - - - - -✽ 🗞⇠ 🗞⇠
این روز ها که دیگر مصطفی در میانِ ما نیست به این مسئله خیلی فکر می کنم ... که شهید بُت یا قاب روی دیوار نیست که نشود آن را به دست آورد. مصطفی نه نماز شب خوانِ قهاری بود نه هیچ کار خاصی که کسی نتواند انجام بدهد انجام داده بود مصطفی فقط آدم خوبی بود و خوب و ساده زندگی می کرد ... به قول آیت الله بهجت: انجام واجبات می کرد و ترک محرمات وقتی انسان تمام عمرش را حواسش باشد که خدا ناظرش است و هیچ لحظه از یاد خدا غافل نشود به مرحله شهود و شهادت میرسد این شد که مصطفی هم وصل شد ... سال 1392 همه بچه های گردان مصطفی، در یک عملیات شهید شدند به جز اندکی که مصطفی جزو آنها بود امّا ... تاسوعای سال 1394 همه گردان زنده بودند و فقط مصطفی بود که شهید شد ...♥️ :)) ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
خوابی که مادر بزرگ در مورد دید دو هفته بعد از ، خواب دیدم آمده پیشم، مثل زمانی که هنوز زنده بود و به من سر می‌زد و می‌آمد پیشم. گفتم: جهاد، عزیز دلم، چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم. جهاد گفت: بازرسی‌ها طول کشید، برای همین دیر آمدم. در عالم خواب یادم نبود شده، فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید. گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟ گفت: آره، بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم. با تعجب گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد، بیشتر از همه چیز از صبح سؤال می شود. نماز صبح. تازه یادم آمد جهادم شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟ گفت: حساب قبر ندارند. حسابی در کار نیست. ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم...
بچہ شیعہ بایـد مثـݪ گݪ آفتـاب گـردان باشد..! هرجـا ڪہ آفتـاب وݪایت، باشد،♥️ او بایـد خـود را بہ آن طرف بچـرخانـد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بـاخـٰامنہ‌اےعھدِشھادت‌بستیم جان‌برکف‌وسربندِولایت‌بستیم کافےست‌اشاره‌اےکنـــدرهبرِمـا بـےصبروقراردل‌بـرایش‌بستیـم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💚 ‹درعشق‌اگرچہ‌منزل‌آخرشھادت‌است اماتکلیف‌اول‌است‌شھیدانہ‌زیستن✨!"
🎤🖇 روز۲۵خردادسال۸۸ به شدت مجروح شده بود🥀(چهارضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی چپ) و چون نیروهاے امدادی بخاطر تهدید اغتشاشگران حدود ۶یا۷ ساعت بعد توانسته بودند ایشان را به بیمارستان انتقال دهند و بخاطر خونریزی زیاد تا دو روز وقتی میخواستند در خانه راه بروند از شدت سرگیجه دستشان را به دیوار میگرفتند💔 ولے با همان ضعف و بی حالی روز ۲۷ خرداد ۸۸ آماده شدند برای رفتن به تهران! وقتی با تعجب علت را پرسیدم گفتند : "در تمام فضاهای اینترنتی تهدید کردند می خواهند به سمت بیت رهبری بروند... من باید بمیرم که فتنه گران چنین حرفی را حتی به دهان بیاورند☝️🏻 ما بسیجے ها باید بمیریم که آب در دل رهبری تکان بخورد!🙃🍃  راوی همسرشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --الهام چرا نمیفهمی؟ من اصلاً تا حالا این بشرو ندیده بودم. بعدشم میدونی چند سال ازم بزرگتره؟ تو که خودت قول همین حرفارو خوردی دیگه چرا؟ --رها من همه ی اینارو میدونم. اما تیمور دیگه قبولت نمیکنه. نمیدونم کامران چی بهش داده که سر دو روز شکایتشو پس گرفته اما گفته دیگه حق نداری بری خونش. با بغض گفتم --الهام الان چیکار کنم؟ تاسف وار سرشو تکون داد --نمیدونم..... همینجور که رو صندلی نشسته بودم از تو آینه به صورتم خیره شدم. صورتم کشیده و پوست صورتم گندمی بود. چشمام به رنگ عسلی و دماغم کشیده و قلمی و لب و دهن کوچیکی داشتم. بدون اینکه خودم بخوام رفتم به گذشته گذشته ی تلخمو زیر اشکای هر شبم پنهون میکردم تا هیچکس نفهمه دردامو. تو اوج بچگیم عاشق شدم. عاشق پسری که 10سال از خودم بزرگتر بود و میون اون همه تنهایی، مثه یه کشتی نجات از دریای بیکسی و تنهایی نجاتم میداد. هیچ وقت پدر و مادری نداشتم و هیچکس بهم نگفت پدر و مادرم کین و کجان. روزگارم از وقتی سیاه شد که تنها امید دوران بچگیمو ازم گرفتن. تو 5سالگی شکست عشقی خوردم و تو اصلاً شاید باور نکنی. اون روز وقتی از سرکار برگشتم نبود. با اینکه قرار بود باهمدیگه بریم اما اون تنها رفته بود. نبودنش بتک شد واسه شکستنم. عشقمو خلاصه کردم تو یه جعبه و چالش کردم توی باغچه. اخلاق تیمور از وقتی یادم میاد همین بود. دنبال بهانه میگشت تا اذیتم کنه و من هیچوقت دلیل کاراشو نفهمیدم. تا اینکه یه روز به پسر بچه ی 10ساله رو آورد خونه و شد همدم من. حسام از همون بچگی رو من غیرت داشت و احساسش نسبت بهم با بقیه فرق داشت. تا 15سالگی کارم دستفروشی بود اما بعداز اون تیمور گفت باید گدایی کنم. کاری که هیچ وقت ازش راضی نبودم اما انجامش بالجبار بود. الهام دختر ساکت و آرومی بود که از 15سالگی اومد خونه ی تیمور از مادرش آرایشگری رو یاد گرفته بود و باکارش تو محل پول در میاورد تو سن 17سالگی ازدواج کرد. ازدواجی که تیمور بابتش چندین میلیون پول گرفت و الهامو فرستاد به قول خودش خونه ی بختی که بد بخت ترش کرد. شاهرخ پسر یکی از بزرگترین کلاهبردارای محل 15 سال ازش بزرگتر بود و قول داده بود ببرتش خارج اما ظاهراً همه چی ظاهر سازی بوده. با ضربه ای که الهام زد سر شونم برگشتم سمتش. --چیه؟ --چته بابا غمباد گرفتی؟ رها من بد بخت شدم اما کامران با شاهرخ خیلی فرق داره. اون آدم هیچی جز خوشگذرونی واسش مهم نبود. اگه همین کامران منو از کنار خیابون نجات نداده بود الان معلوم نبود زنده بودم یانه. --الهام چرا نمیفهمی؟ --خیلیم خوب میفهمم دهنتو ببند بشین بزار کارمو بکنم. تا ظهر کارش تموم شد و یه لباس عروس از جعبه بیرون آورد و کمک کرد پوشیدم. با نگاه کردن به آرایش صورتم و مدل موم بغضم شکست و گریم گرفت. دلم واسه حسام تنگ شده بود. --واااای بسه دیگه رها! سرم رفت. --الهام؟ --اینجوری میگی الهام که دلم رفت بابا چیه چته؟ --موبایل داری؟ --میخوای چیکار؟ --داری یا نه؟ موبایلشو درآورد و با ترس گفت --بیا بگیر فقط زود تمومش کن شر نشه! شماره ی حسامو گرفتم دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که جواب داد --الو؟ با بغض گفتم --ا...ا..الو حسام؟ با صدای خسته ای که جون گرفته بود گفت --رها تویی؟ --آره. --کجایی تو دو روزه؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ --حسام دیدی چیشد؟ داشت گریه میکرد --نمیزارم اون عوضی دستش بهت بخوره! به خدا نمیزارم... شارژ موبایل تموم شد و تماس قطع شد. الهام با ترس موبایلشو گرفت و سریع شماره ی حسامو پاک کرد. --رها مدیونی فکر کنی راضیم به ازدواجت! ولی هرچی باشه بهتر از اون جهنم دره ی تیموره. در جوابش فقط اشک ریختم.... یه خانم مسن واسه ی من و الهام غذا آورد. هرچی تلاش کردم نتونستم غذا بخورم. الهام با تشر گفت --میخوری یا خفت کنم؟ --نمیخوام انقدر نگو..... یه اتاق عروس دوماد واسمون آماده کرده بودن و منتظر بودم تا کامران بیاد عاقد عقدمون کنه. دلهره و اضطراب داشتم. یه خدمتکار اومد تو اتاق و گفت --دم در کارتون دارن. با تعجب گفتم --منو؟ شونه بالا انداخت و از اتاق رفت بیرون. شیفونمو رو سرم انداختم و با ترس به بهانه ی هواخوری از اتاق رفتم بیرون و در حیاط رو باز کردم. شانس من نگهبانا اون روز نبودن. با دیدن مردی که یه کلاه مشکی کشیده بود رو سرش وچشماش شبیه ساسان بود تعجب کردم. به ماشین اشاره کرد --سوار شو! بدن هیچ حرفی سوار ماشین شدم. از یه راه فرعی ماشینو دور زد. با برداشتن کلاه مشکی روی صورتش احساسم به حقیقت تبدیل شد. ساسان بود. --خوبید؟ شوکه شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. با لکنت گفتم --شما...چ..چجوری اومدی؟ ا..ا...گه کامران.. بفهمه. عصبانی فریاد زد......... "حلما"
"در حوالی پایین شهر" --اون هیچ غلــــطی نمیتونه بکنه! با فریادش بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. --گریه نکنید خواهش میکنم! دیگه هیچ خطری قرار نیست تهدیدتون کنه. فکر اینکه کامران بیاد و یه بلایی سر ساسان بیاره داشت دیوونم میکرد و به خاطر همین گریم بند نمیومد. ماشینو نگه داشت --میشه بدونم نگران چی هستین؟ با گریه گفتم --ا...ا...گه..ک...امران بفهمه شما منو از تو خونه آوردین اگه بیاد و بلایی سرشما.. چشماشو با اطمینان باز و بسته کرد --نگران هیچی نباشید! نه کامران.....نه اون نامرد تیمور نزدیک یه خونه ماشینو نگه داشت. با ترس گفتم --اینجا دیگه کجاس؟ --خونه ی تیمور. --چرا اینجا؟ --خونه شو عوض کرده. گفتم که خطری قرار نیست تهدیدتون کنه. به سختی لباسمو جمع کردم و از ماشین پیاده شدم. رفت در زد صدای حسام اومد --کیـــه؟ --باز کن منم. در رو باز کرد --سلام ساسان بیا تو. ساسان از روبه روی در کنار رفت --اینم امانتیتون. با دیدن حسام گریم گرفت حسام ذوق زده گفت --سام علـــیک رها خانم. تیمور اومد و با دیدن من خندید --سلام رها دخترم! خوبی؟ از رفتارش متعجب بودم و فقط سر تکون دادم. حسام خندید و به ساسان چشمک زد --عروس دزد خوبی هستیا! ساسان محو خندید --چاکریم. خب دیگه اینم از امانتیتون. با تأکید روبه تیمور گفت --مراقبش باشید لطفاً! تیمور سر تکون داد و ساسان رفت. همین که میخواست سوار ماشین شه صداش زدم --آقا ساسان. برگشت و بهم خیره شد --خیلی مردی! محو خندید --وظیفه بود..... رفتیم تو خونه و سیمین با گریه بغلم کرد. --الهی فدات بشم! میدونی چی کشیدم وقتی نبودی؟ با گریه گفتم --ببخشید! خندید --گریه نکن عزیزم! خداروشکر که صحیح و سالمی.... رفتم تو اتاق جدید و بچه ها با دیدنم شروع کردن دست زدن و هی به هم دیگه میگفتن خاله رها عروس شده. بعد از اینکه همه ی دختر بچه ها بهم سلام کردن و هر کدوم چند دقیقه گریه میکردن لباسم رو در آوردم و آرایشمو شستم و موهامو به سختی باز کردم....... با دیدن غذای شام از تعجب میخواستم شاخ در بیارم. غذا برنج و کباب کوبیده بود. غذایی که فقط یه بار تو عمرم اونم تو عروسیه الهام خورده بودم. تیمور با اخم گفت --نکنه دوس نداری رها؟ --نه میخورم. خندید --بخور که مخصوص خودت درست کردم. بعد از شام میخواستم ظرفارو بشورم که سیمین اجازه نداد و خودش ظرفارو شست........ تغییر رفتارشون واسم قابل هضم نبود. حس میکردم یه اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم. همینجور که لب حوض نشسته بودم به آسمون خیره شدم و سیاهیش بدجور دلمو زد. --تو لکی؟ حسام بود. اومد و نشست کنارم خندید --فکر کنم الاناست که شاخات در بیاد؟ مگه نه؟ مبهوت سرمو تکون دادم --حسام نمیدونم چرا حس میکنم همه چیز مثه یه خوابه واسم. مکثی کرد و نفسشو صدادار بیرون داد --خواب نیست عین واقعیته. --آخه چجوری ممکنه؟ -- پول مثه داروعه. دارویی که واسه امثال تیمور خعـلـــی خوب جواب میده. --یعنی چی ؟ --یعنی اینکه با پول میشه آدمارو از این رو به اون رو کرد. --حسام! --ولش کن رها راجبش حرف نزنیم بهتره. مکث کرد و ادامه داد --دلم واست تنگ شده بود رها..... "حلما"