امیرالمؤمنین عليه السلام:
ميوه خودپسندى و غرور، دشمنى و كينه توزى است
ثَمَرَةُ العُجبِ البَغضاءُ
📚ميزان الحكمه جلد7 صفحه47
📔⃟🖤 ¦ ⇽ #حدیث_امروز
🕊⃟🖤 ¦ ⇽ #امام_علی (ع)
#معرفی_شهید🥀
نام:محمدهادی
نام خانوادگی:ذوالفقاری
متولد:۱۳۶۷/۱۱/۱۳تهران
وضعیت تاهل:مجرد
تعدادفرزندان:ندارد
شهادت:۱۳۹۳/۱۱/۲۶
مزار:وادی السلام_نجف
🌹خاطره:
اخلاص آقا هادی زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.هنگامی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.جوان فعال، کاری،پرتلاش اما بدون ادعایی بود.هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود.
🌺نحوه شهادت:
آقا محمدهادی ۲۶ بهمن سال۱۳۹۳در حومه ی سامرابراثر عملیات انتحاری بین سربازان عراقی به شهادت رسیدند
#درسےازشهدا ♥️
اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند...
خواهیم دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر میشود✨🖇
#شهید_ابراهیم_هادی
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_هفتم
تماسش قطع شد و اومد پیش من.
--بزار عصاهاتو بیارم.
عصاهامو داد دستم و با کمک زیبا رفتم حمام.
با اینکه خیلی معذب بودم اما زیبا جوری رفتار میکرد که انگار مادرمه.
بعد از اینکه با وسواس تموم سر و بدنم و شست از حمام آوردم بیرون.
حولمو تنم کرد و نایلون روی گچ پامو باز کرد.
رفت سمت کمد و یه تاپ و شلوارک به رنگ قرمز جیغ آورد بیرون.
با ذوق گفت
--امیدوارم که بهت بیاد.
با دهن باز بهش خیره بودم
--زیبا جون من تا حالا از اینا نپوشیدم!
--خب حالا میپوشی!
ناچار قبول کردم تاپ و شلوارکو بپوشم.
موهامو سشوار کشید و آبشاری ریخت رو شونه هام.
از توی کشوی میز توالت یه تل پارچه ای قرمز رنگ آورد و زد تو موهام.
با لبخند گفت
--حالا شدی یه دختر ناز.
با اینکه بهش میخورد نزدیک ۶۰سالش باشه ولی هنوزدختر شاد و پر انرژی درونش سر زنده به شیطنتاش ادامه میداد.
کمکم کرد رفتم تو هال و نشستم رو مبل.
باورم نمیشد اونجا بودم.
همیشه از بچگیم آرزوم بود روی مبل بشینم و الان آرزوی بچگی من تو ۲۰سالگی برآورده شده بود.
--رها نهار چی درست کنم واست؟
--هرچی خودتون دوس دارید.
--من رژیمم مادر.
تو هرچی میخوای بگو واست درست میکنم.
--شامی دوس دارم.
--باشه عزیزم الان واست درست میکنم.
همینجور که نشسته بودم رو مبل خوابم برد....
چشمامو باز کردم و یدفعه در خونه با صدای بدی باز شد و تیمور اومد تو.
از ترس زبونم بند اومده بود.
خندید
--دیـــدی پیدا کردم دختره ی چموش!
میخواستم زیبارو صدا بزنم اما نمیتونستم.
تیمور به طرفم هجوم آورد و پشت سرهم بهم سیلی میزد و فحش میداد.
گریم گرفت و شروع کردم جیغ زدن.
--تیمور غلط کردم! ببخشیـــ
--رها..رها جون مادر؟
با شدت ترس از خواب بیدار شدم.
زیبا با بغض گفت
--خواب بود عزیزم!
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
سرمو بغل کرد
--الهی من فدای اشکات بشم گریه نکن دخترم!
حس میکردم آغوشش خیلی گرم و مهربونه.
لباسشو چنگ زدم و گریم بیشتر شد.
--نمیدونم این تیمور کیه و باهات چیکار کرده اما امیدوارم خدا ازش نگذره.
اشکامو پاک کرد و پیشونیمو بوسید.
با لبخند گفت
--بیا بریم صورتتو بشور غذا بخوریم.
لبخند زدم
--ممنون.
سر میز غذاخوری نشسته بودیم و داشتیم غذا میخوردیم که صدای در بلند شد.
زیبا رفت دم در و بعدش صدای یه دختری که زیبارو مامان خطاب میکرد تو هال پیچید.
داشت با ذوق میگفت
--واای مامان کجــــاس؟
زیبا خندید
--تو آشپزخونس.
با دیدن دختری که داشت با لبخند نگاهم میکرد ناخودآگاه لبخند زدم.
--سلام.
با لبخند گفت
--سلـــام! رها درسته؟
--بله.
اومد نزدیک و صورتمو بوسید
--منم رستام.
از تو آشپزخونه صدا زد
--مــامـــان چرا اسممو به رها نگفتی؟
--مگه تو مهلت حرف زدن میدی!
بدون توجه به حرف مامانش نشست رو صندلی و با ذوق گفت
--از وقتی مامان گفت اومده پیش تو از ذوق داشتم بال درمیاوردم.
--ما مخلصیم!
خندید و چشمک زد
--لوتیم که حرف میزنی!
خندیدم
--با اجزتون.
--وااای مامان!
زیبا گوشه ی لبشو برد بالا
--خیلی خب حالا هی وااای مامان واااای مامان. بزار رها غذاشو بخوره.
رستا خندش محو شد
--خیلی خب حالا.
رفت تو هال.
--ناراحت شد فکر کنم.
خندید
--نترس این دختر من ناراحت نمیشه.
راستی رهاجون شرمنده مادر زودتر بهت نگفتم.
رستا دختر دوممه.
یه دختر دیگه ام دارم به اسم یسنا که با شوهرش رفتن اتریش زندگی میکنن.
رستا هم نزدیک دوساله ازدواج کرده و رفته سر خونه زندگیش.
کلاً دختر سرزنده و شادیه و زود با همه اُخت میگیره.
از وقتیم فهمیده من قراره بیام پیش تو هی تکرار کرده بیاد ببینتت.
--بله فهمیدم زنده باشن.
رستا از تو هال گفت
--وااای مامان بزار رها بیاد دیگه.
--خیلی ممنون خوشمزه بود.
--نوش جونت عزیزم.
کمکم کرد با عصاهام رفتم تو هال و نشستم رو مبل.
با ذوق گفت
--تعریف کن ببینم چند سالته کجا زندگی میکنید تحصیلاتت چیه؟
از اینکه بگم پایین شهر زندگی میکنم ترسی نداشتم اما تحصیلات در حد خواندن و نوشتن واسه منی که همسن و سالی هام امسال سال دوم دانشگاهشون بود خیلی واسم سخت بود.
همین که خواستم حرفی بزنم موبایلش زنگ خورد و ببخشیدی گفت و از سرجاش بلند شد.
چند لحظه بعد برگشت و مضطرب گفت
--مامان من باید برم سهراب اومده دنبالم.
اومد منو بغل کرد
--ببخشید رها جون قول میدم یه روز بیام پیشت.
--باشه عزیزم.
سریع رفت و در رو بست.
حس میکردم همش خوابم میاد.
--زیبا جون من خیلی خوابم میاد.
--باشه مادر برو بخواب تو اتاق رو تختت.
با عصاهام رقتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت.
چشمام کم کم داشت گرم میشد که موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
--سلام رها خانم. خوبید؟
با صدای ساسان ناخودآگاه میخ نشستم رو تخت و صدامو صاف کردم.......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_هشتم
--سلام آقا ساسان ممنونم شما خوبید؟
--خداروشکر. خونه خوبه راحتین؟
--بله خیلی ممنون زحمت کشیدین.
--زحمتی نیست.
مزاحمتون نباشم؟ زیبا خانم خوبن؟
--نه مراحمید. بله ممنون خوبن. اتفاقاً امروزم دخترش اومده بود اینجا.
با تعجب گفت
--دخترش؟ کدوم دخترش؟
--اسمش رستا بود.
--واسه چی اومده بود اونجا؟
حس کردم عصبانی شده
--ناراحت شدین؟
--پرسیدم واسه چی اومده بود؟
--نمیدونم والا میگفت که دوس داشته منو ببینه.
--که اینطور.
با کنایه گفت
حالا از فردا کل فک و فامیل زیبا خانم میخوان بیان شمارو ببینن؟
از حرفش خندم گرفت
--چرا که نه اینکه انقدر مهم باشم خوبه که!
--نخیر اصلاً هم خوب نیست!
--دلیلش چیه؟
--دلیلش همینه که من میگم.
از این حجم اعتماد به نفسش به وجد اومده بودم.
زیبا صدام زد
--جونم زیبا جون؟
--ببخشید آقا ساسان من باید برم زیبا خانم کارم داره.
--مگه نمیگید زیبا خانم با شما کار داره؟
--چرا خب.
--پس زیبا خانم باید بیاد پیشتون.
یادتون نره پاتون به این راحتیا عمل نشده!
--منظورتون چیه؟
--منظورم اینه که اگه مراقب نباشی من دیگه نمیتونم کاری واست انجام بدم.
بهم برخورد وبا تشر گفتم
--خب انجام ندین به درکــــ
اینکه شما آدم خیرخواهی هستین درش شکی نیست!
اما این شما بودی که خواستی بهم کمک کنی!
بغض کرده بودم.
--میزاشتی همونجا تو جوب میمردم!
چی میشد یه آدم بدبخت از رو زمین برداشته بشه!
با صدای غمگینی گفت
--رها خانم من منظورم...
حرفشو قطع کردم
--خیلی ممنون که تا اینجاش کمکم کردی.
فکر میکنم برم خونه ی تیمور لااقل دستم تو جیب خودمه و سرکوفت نمیشنوم!
با صدای فریادش از جا پریدم
--حتی فکــــر رفتن به اونجا رو حق ندارید بکنیـــد!
--چرا اونوقت؟
با همون تن صدا گفت
--چــون من میگم!
با صدای بوق ممتد گوشیمو پرت کردم تو دیوار.
قطرات اشک پشت سر هم گونه هامو خیس میکرد.
حس میکردم اولین باره انقدر از دست یه آدم ناراحت میشم.
مطمئن بودم اگه حسام این حرفارو گفته بود اینقدر ناراحت نمیشدم.
--رهـــا!
برگشتم و به زیبا که ناباور بهم خیره شده بود نگاه کردم
--چیشده مادر چرا گریه میکنی؟
--هیچی فقط یکم دلم گرفته همین.
نشست کنارم رو تخت و شروع کرد موهامو نوازش کردن
--رها همیشه قبل از اینکه ناراحت بشی ارزش باعث و بانی ناراحتیتو بسنج.
تلخند زدم
-- مال ما از سنجش گذشته!
--یه این فکر کن که ناراحت تر از تو هم تو دنیا هست.
بغضم شکست
--نیست! به مولا نیست زیبا جون!
لبخند زد
--چرا هست اینو مطمئن باش!
ادامه دادنو بی فایده دونستم.
بی حرف بهش خیره شدم خیلی زود چشمام گرم شد و همینجور که سرم رو پای زیبا بود خوابم برد....
با صدای در خونه از خواب بیدار شدم.
--زیبـــا جـــون؟
--زیبـــا؟
انگار زیبا خونه نبود و شخص پشت در همینطور در میزد.
با عصاهام رفتم پشت در.
--کیه؟
با صدای تیمور با بهت به در خیره شدم.
--پس تو اینجایــــی؟!
با لگد به در کوبید.
--وا میکنی یا بشـــکونمـــش؟
از ترس وسط هال ایستاده بودم و هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم.
چند لحظه بعد با فریاد در رو باز کن و صدای وحشتناکی در شکست.
اومد تو خونه و با پوزخند به من زل زد.
حواسم از اینکه لباسم تاپ و شلوارکه و موهامم بازه کاملاً پرت شده بود.
نگاهش رو موهام خیره موند و چندش آور خندید
--نــَـه میبینم هنوزم یه جرعه زیبایی داری بشه ازش استفاده کرد!
بی هیچ حرفی تو چشماش زل زدم.
دستشو گذاشت رو سرم و موهامو نوازش کرد.
با این کارش حالمو به هم زد!
یدفعه موهامو پیچوند دور دستش و محکم کشید.
همین که خواستم جیغ بکشم دستشو محکم جلو دهنم نگه داشت.
--بخوای زر اضافی بزنی به قدری میزنمت که..
با فریاد آشنایی ته دلم روشن شد
--که چـــــــی؟
با دیدنش ناخواآگاه اشکام شروع به باریدن کرد.
ساسان با یه حرکت تیمورو از من جدا کرد.
زیبا که همراه ساسان اومده بود با دیدن من هین بلندی کشید و دوید چادرشو سرم کرد.
میخواست کمک کنه برم تو اتاق اما نتونستم راه برم و همونجا رو مبل نشستم.
ساسان در اوج خشم و عصبانیت یقه ی تیمور رو گرفت
--نگفتـی؟که چیکار کنی مثلاً؟
تیمور پوزخند زد و ساسانو هول داد عقب
--تو چی میگی این وسط؟ مگه از روزی که میخواستی بری نگفتم دور من و خونوادمو یه خط قرمز بکش؟
به من اشاره کرد
--میبینم که طعمش زیادی زیر دندونت مونده!
دندوناتو کرم هوس نخوره جوجه!
با این حرفش ساسان با خشم به طرفش هجوم برد و با صدای یه نفر دستشو آورد پایین
--بسه دیگه!
با دیدنش با بهت بهش خیره شدم.
حتی فکر اینکه بخوام دوباره ببینمش برام غیر ممکن بود.
با بغض گفتم
--ع...ع..عمو حمید؟
برگشت سمتم و با دیدنم تعجب کرد.
میخواست حرفی بزنه که تیمور با چاقو به سمت ساسان هجوم برد......
"حلما"
#ثواب_یهویی
برای خشنودی دل ♡ اقا صاحب الزمان صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
• خامنہای عـزیز را
عـزیـزِ جـــان خود بدانید✨♥️'!
- اگر میخواهیم عــشـق بہ #حاج_قاسم
را ثابت کنیم فقط به همین یک وصیّتش
عـمـل کنیم🌱'
•🇮🇷• #دهه_فجر
آهن آبدیده را زنگ عوض نمی کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند
به دشمن علی بگو به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند...😎
″دهه فجر مبارک″
گویند:
#شهادت مهر قبولـے ست
ڪه بر دلٺ مۍخورد...
شهدا دلــم لایق مهـر شهادت نیست
امــا
شما ڪه نظـر کنید؛
این ڪویر تشنه
دریـا مۍشود...
بـا عطر شهادت:)!'♥️🌼
#شهیــدابـراهیـمهـادۍ
•••{🥀♥️}•••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از (شهیدمرتضیزارع)
▪️#معرفی_شھید :
شهیدمرتضیزارع
تولد⇦ ۱۳۶۴.۴.۲-خورزوق
شہادت⇦ ۱۳۹۴.۹.۱۶
محلدفن⇦ گلزارشهدایاسلامآباد
وضعیتتاهل⇦ متاهل
• • •
آقا مرتضی همسری مهربان برای من و پسری فداکار برای مادرم بود، از هیچ کمکی برای بیماری مادرم دریغ نمی کرد، اما دریغ از یک شماتت و یا خودنمایی یا ادعا.آنقدر خوب بود که من همیشه می گفتم اینقدر خوب نباش، شهیدی می شوی ها؛؛می گفتم کمی هم بد باش، با این اوضاع خدا خریدارت می شود…
آقا مرتضی ۱۶آذرماه سال ۱۳۹۴ در عملیاتی مستشاری در سوریه به شهادت رسیدند....
📓⃟🖤¦⇢ #شب_بخیر
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقای_شهیدم✋
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
ذِکـرروزِچھـٰارشـنبـہ:
•¦ـیـٰاحَۍُّیـٰاقیّـوم..!
•¦ـا؎زنـدھ؛ا؎ݐآینـدھ..シ
درآسمان☁ برایتوجشنیبهپاشده🎉🎊
اینجادلمبرایتوصدآسمانگرفت💔
تولدتمبارک ای هادی قلبم 💚💐
تولد #13_بهمن
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌹
{شهید مصطفی صدرزاده}
♥️《بسم رب الشهدا و الصدیقین》♥️
#معرفی_شهید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
تاریخ تولد:1360/9/18_تبریز🌙
شهادت:1392/10/29_دمشق💔🥀
آرامگاه:تبریز_گلزار شهدای وادی رحمت🖤
محمودرضا بیضایی در هجدهم آذرماه سال هزار و سیصد و شصت در خانوادهای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. صاحب موضع بود و در بحثها بهخوبی استدلال میکرد. به زبان عربی تسلط کامل داشت.در آخرین اعزام خود در دیماه ۹۲ به یکی از یاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بیبازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دیماه ۹۲ در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار درحالیکه فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.
-بخشی از وصیت نامه محمودرضا بیضایی:
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمدهایم و شیعه هم به دنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً....
مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبیاش و، ولی اش برسیم چرا که مقصریم.
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون، ولی خدا شریک باشیم. انشاء الله در پناه حق و تا (تحقق) وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
قلب
من
سوی
شما
میل
تپیدن
دارد
♥️⃟🕊 ¦ #رفیق_قلبم
🔗⃟✨ ¦ #شهید_مصطفے_صدرزاده
#توصیه_شهید 📝
توے این جهاد عملت با اخلاص میشه و لحظه به لحظه به یاد خدا هستے...
تو سنگر نشستی و تیر دشمن رو میبینے که از کنارت رد میشه🖐🏻
وقتے این تیرها از کنارم رد میشدن میگفتم:
من هنوز لیاقت شهادت ندارم!🥀
بعد میفهمیدم که مصطفے صدرزاده داره اینجا ساخته میشه✨
خدا میخواد یه چیزهایی رو به من بفهمونه...
جهاد نقطه عطفیه که انسان اگه توش قرار بگیره روحش متعالی میشه!🌿
#شهید_مصطفے_صدرزاده
"در حوالی پاییم شهر"
#پارت_بیست_نهم
رفت و با یه حرکت چاقوشو پرت کرد و دستاشو دستبند زد.
تیمور با پوزخند گفت
--بــَــه! آقا حمید. میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی! فکر نمیکردم خریدار بچم بشه عامل دستگیری که نمیدونم به چه جرمیه!؟
با حرفش برگشتم به گذشته، همون روزی که قرار بود عمو حمید بیاد و من رو با ساسان ببره اما من نبودم و ساسان رفت.
همه ی این سال ها نسبت به عمو حمید نفرت داشتم اما با دیدنش حس میکردم دلتنگیام برطرف شده.
خواب اون روزم و حرف امروز تیمور منو نسبت به شخصیت واقعی ساسان مشکوک کرده بود.
عمو حمید زد رو شونش
--اگه رجز خونی هات تموم شد بیا بریم.
به ساسان اشاره کرد
--ببرش.
دوتایی بردنش بیرون و چند ثانیه بعد ساسان برگشت
--نگران در خونه نباشید.
زنگ زدم تعمیر کار میاد درستش میکنه.
به زیبا اشاره کرد و تأکید کرد مراقب من باشه.
خواست از پله ها بره پایین صداش زدم.
--آقا ساسان!
برگشت و سوالی بهم خیره شد.
--شما واقعاً کی هستی؟
لبخند زد
--منظورتون رو نمیفهمم؟
--چرا خیلیم خوب میفهمید.
پرده ی مخفی کننده ی غم چشماش
کنار رفت و واسه لحظه ای بغض کرد.
اما دوباره به حالت قبلیش برگشت.
--منظورتون از اینکه کی هستم چیه؟
--چرا دارید خودتون رو گول میزنید؟
اصرار من واسه اثبات احساسم بود اما دلیل انکار ساسان رو نمیدونستم.
--من باید برم خدانگهدار.
تا اومدم حرفی بزنم رفت و من موندم و یه ذهن پر از علامت تعجب.
--رها!
برگشتم سمتش
--ببخشید امروز رفته بودم یکم خرید کنم.
اگه بلایی سرت میومد من...
--نگران نباش اوس کریم مشتی تر از این حرفاس که تنهام بزاره.
--بیا ببرمت تو اتاقت.
کمکم کرد رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم.
رفت و با یه لیوان آب برگشت.
--اینو بخور از ترست کم میکنه.
لیوان آب رو خوردم و دوباره خوابیدم.
تپش قلبم خیلی زیاد بود.
لحظه های امروز هی واسم تکرار میشد و زنجیره ی احساسات از قبیل خجالت... ناراحتی... بغض... نفرت و کینه...دست به دست هم داده بود تا ذهن ناآرومم رو بیشتر به آشوب بکشونه.
به این فکر میکردم که سیمین و بچه ها در نبود تیمور چیکار میکنن؟
با صدای زنگ موبایلم از رو تخت برش داشتم و خدارو شکر نشکسته بود.
--الو؟
--ا... ا... الو... ر... ر...رها!
--سیمین تویی؟
میون گریه هاش گفت
--آره منم! خوبی قربونت برم؟
با بغض گفتم
--آره خوبم.
-- دلم واست تنگ شده مادر.
لااقل به زنگ بهم میزدی!
گریم گرفت
--منم همینطور! ببخشید نشد زنگ بزنم.
--رها تیمور رو گرفتن من حالا چیکار کنم!
با اینهمه بچه چه خاکی بریزم تو سرم؟
سیاوش و حسام کمک دستم بودن که اونام نیستن! توام که معلوم نیست کجایی!
چهره ی معصوم تک تکشون جلو صورتم نقش بست.
--نگران نباش. خدا بزرگه.
--قربون کرمش برم که هرچی بد بختیه سر من میاد.
با صدای در خونشون تماس رو قطع کرد و گفت بعد بهم رنگ میزنه.
سرمو تو بالشت فرو کردم و از عمق وجودم گریه کردم.
دلم میخواست تک تک بچه هارو از اون خونه ببرم بیرون.....
با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم.
ساعت 9صبح بود.
--الو؟
--الو سلام.
با صدای ساسان یکم صدامو صاف کردم و خیلی خشک و جدی گفتم
--سلام.
--مشکلی پیش اومده؟
--نه چطور؟
--رها خانم من امروز میخوام برم خونه ی تیمور.
--خب برید به من چه؟
--با اینکه دلیل رفتارتون رو نمیدونم اما باید خدمتتون عرض کنم اون کسی که تو گذشته ترکتون کرد من نیستم.
--تو اینو از کجا میدونی؟
--قبلاً هم گفتم من کل زندگیتون رو میدونم.
--خب که چی؟
--خواستم بگم امروز شما هم باید همراه من بیاید.
--من؟ من دیگه واسه چی؟
-- گفتم شاید شما بخواید بچه هایی که مثل خواهر برادرن واستون رو یه بار دیگه ببینید.
--مگه قراره چی بشه؟
--امروز بچه هارو میبرن پرورشگاه.
تکلیف سیمین خانم هم هنوز معلوم نیست.
با بغض گفتم
--یعنی دیگه نمیتونم ببینمشون؟
--نه اینطور نیست.اما شایدم باشه.
--باشه میام. کِی میرید؟
--تقریباً ۱ساعت دیگه.
--میشه منم بیام باهاتون؟
--بله حتماً.
--خیلی ممنون....
تماس رو قطع کردم و با سرعت با عصاهام از اتاق رفتم بیرون.
بعد از انجام کارام به کمک زیبا صبححونه خوردم.
--رها مطمئنی خودت میتونی بری؟
--آره.
ناچار گفت
--باشه.
رفت سمت کمد و یه مانتوی صورتی جیغ با شال و شلوار مشکی گذاشت رو تخت.
--به نظرم اینا خیلی بهت میاد.
حس کردم ساسان از این مدل مانتو ها خوشش نمیاد.
--به نظر من اون مشکیه بهتره.
--مگه میخوای بری مجلس عزا؟
--نه ولی ترجیح میدم اونو بپوشم.
نفسشو صدادار بیرون داد
--باشه.
مانتو و شلوارمو پوشیدم.
نظرش این بود که مدل روسریمو ساده باشه تا یکم از موهام بیاد بیرون و خودش روسریمو مرتب کرد.
با صدای در عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در.......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_ام
--این کِی درست شد؟
زیبا همینجور که چادرشو سر میکرد گفت
--دیشب.
در رو باز کرد و با ساسان سلام و تعارف کرد.
خیلی آروم گفتم
--سلام.
سرشو آورد بالا و با دیدن من یکم اخم کرد و خیلی خشک گفت
--سلام.
از زیبا خداحافظی کردم و رفتیم سوار آسانسور شدیم.....
در ماشینو باز کرد و با احتیاط سوار ماشین شدم.
خودشم سوار شد و هرچی حرص تو وجودش بود رو فرمون ماشین خالی کرد که باعث شد با سر بخورم به صندلی.
با تشر گفتم
--ببخشیدااااا اگه آرومم برید کسی نمیگه رانندگی بلد نیس!
با سکوت و همون اخم به خیابون زل زده بود.
واسه یه لحظه تو آینه به چشماش زل زدم.
با وجود اینکه حالم از اخم کردنش به هم خورده بود اما خیلی جذابش میکرد.
چشم ازش گرفتم و با سکوت به خیابون زل زدم.
هرچی به خونه ی تیمور نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد و حس میکردم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون.
ماشینو پارک کرد و برگشت سمتم.
--بفرمایید.
دستام میلرزید و نمیتونستم درست عصاهامو نگه دارم.
تأخیرم باعث شد در ماشینو باز کنه.
--مشکلی پیش اومده؟
صدام میلرزید
--ن... ن... نه.
--اگه سخته واستون نیاید.
--نه خواهش میکنم!
ناچار گفت
--خیلی خب.
بدون اینکه دستش بهم بخوره کمکم کرد از ماشین پیاده شم.
از تو شیشه ی ماشین نگاهم به صورتم افتاد.
روسریم تقریباً داشت از سرم میافتاد.
با تردید گفتم
--آقا ساسان؟
برگشت و سوالی بهم خیره شد.
--میشه چند لحظه صبر کنید؟
--بله.
آرنجمو به عصام تکیه دادم و روسریمو مرتب تر از قبل بستم.
حس کردم این کارم مورد رضایتش قرار گرفت چون یه نمه لبخند زد.
همون موقع یه ماشین مشکی و یه ون باهم رسیدن......
پشت در منتظر بودیم که سیمین در رو باز کرد و با دیدنم گریش گرفت و بغلم کرد.
--الهی دورت بگردم کجا بودی عزیزدلم!؟
خودمم گریم گرفتم بود
--خیلی دلم واست تنگ شده بود!...
دخترا با دیدنم ذوق زده دویدن و اومدن.
همشون همراه با گریه میخندیدن
ولی پسرا فقط میخندیدن.
دخترا رو تک تک بغل کردم و بوسیدمشون.
حس میکردم سالهاست دلتنگشونم.
ساسان ازم خواست برم پیشش.
--چیشده؟
--رها خانم دیگه باید بچه هارو ببرن.
--به همین زودی؟
--متأسفانه بله.
یه خانم چادری با لبخند دخترا رو برد تو اتاق و یه مرد همسن و سال حسام پسرارو برد تو اتاقشون.
سیمین اومد نزدیک و با گریه گفت
--رها حالا من چیکار کنم؟
همین که خواستم حرفی بزنم ساسان گفت
--نگران نباشید سیمین خانم نمیزارم اینجا بمونید.
--خدا خیرت بده پسر.
رفتن بچه ها نیم ساعت بیشتر طول نکشید و با سیمین سوار وَن شدن و رفتن.
چندتا مأمور واسه بازرسی خونه ی تیمور اومدن و من و ساسان برگشتیم تو ماشین.
با اینکه طعم روزای خوب نو نونه ی تیمور کم بود اما فکر اینکه دیگه نمیتونم بچه هارو ببینم گریمو بیشتر میکرد
حس میکردم تنها تر از روزی شدم که تو پنج سالگی تنها شدم.
ساسان ماشینو یه گوشه پارک کرد و برگشت سمت من
--رها خانم!
چشممو از خیابون گرفتم
--بله؟
--چرا انقدر ناراحتید؟
--چون تنها شدم.
--واسه چی؟
-- چندماهه کسی که تنهاییامو باهاش درمیون میزاشتم رفته و امروزم...
امروزن کسی که مثه مادرم دوسش داشتم و بچه هایی که مثه خواهر و برادرام بودن واسم دیگه رفتن.
با تردید گفت
--ولی هستن.... آدمایی که هیچوقت تنهاتون نذاشتن.
--کو؟ پس چرا من نمیبینمشون؟
تلخند زد
--چون انقدر بعضیا جایگاهشونو تصاحب کردن که دیگه پیدا نیستن.
--منظورتون چیه؟
--متوجه شدن منظورم زمان بره.
البته بستگی به خود طرف هم داره.
گیج بهش زل زدم
--بیخیال.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
هضم حرفش اونقدر واسم سنگین بود که اصلاً حواسم از گریه کردن پرت شد.
--موافقید بریم کافی شاپ؟
--مزاحمتون نمیشم.
--مزاحم نیستین....
روبه روی یه کافه ماشینو پارک کرد و کنار هم دیگه رفتیم تو و نشستیم سر یه میز.
--چی میخورید؟
از نوشیدنی ها و دمنوشای کافه ها هیچی نمیدونستم اما شنیده بودم که قهوه ترک خیلی تلخه و آدمای خاصی میپسندن.
--قهوه ترک.
--چه جالب منم خیلی دوس دارم.
آستین لباسش یه کم رفته بود بالا و یه لکه ی قهوه ای رنگ کوچیک روی مچ دستش بود.
یادم اومد ساسان همیشه میگفت ماه گرفته دست من اینجوری شده و من مسخرش میکردم.
سریع آستین لباسشو پایین کشید.
به خودم جرأت دادم
--ببخشید این چیه رو دستتون؟
--کدوم؟
--رو مچ دست راستتون.
آستین دستشو یکم برد بالا.
--آهــــان اینو میگید.
خندید
--خب یه ماه گرفتگی پوستیه.
با بغض گفتم
--بچه بودین بهش چی میگفتین؟
لبخندش کمرنگ تر شد انگار حواسش پرت شد
--میگفتم ماه گرفته دستم اینجوری....
انگار یه چیزی یادش اومدسرشو آورد بالا و مضطرب بهم زل زد......
"حلما"
🍃🌹 لیلة الرغائب 🌹🍃
پنجشنبه ۱۴/ ۱۱/ ۱۴۰۰
ماه رجب ماه پربرکتیه. اولین شب جمعه ماه رجب شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است! تو هم مثل من این شب را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!🌸
دعای مخصوص شب آرزوها:
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از اين دعا باخبر کند در گرفتاريش گشايش پيدا ميکند🌹🍃
خیلی ها گرفتارن و خیلی ها آرزوهای کوچیک و بزرگ دارن. به همه یادآوری کنید.
♥️ التماس دعای فرج💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادتت مبارک
آقای اصغرِحاجقاسم
به مناسبت سالروز شهادت
شهید اصغر پاشاپور . .
.:
رسول اکرم (ص) درباره ماه رجب فرموده اند:
«رجب ماه بزرگ خداست و هیچ ماهی در حرمت و فضیلت به پایه آن نمی رسد و قتال با کافران در این ماه حرام است، آگاه باشید که رجب ماه پروردگار است و شعبان ماه من و ماه رمضان ماه امت من است و اگر کسی در ماه رجب حتی یک روز روزه بدارد خدا را از خود خشنود ساخته و خشم الهی از او دور میگردد.»
#ماه_رحب
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقای_شهیدم✋
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.