eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
148 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
657 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
{شهید مصطفی صدرزاده}
#زيـاږݓ‌ݩــاݦـہ‌شهــڌا ♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داش
♥️🎤 مصطفے براے خودش اصطلاح خاصی داشت: "ویژه خوری نکنیم"🖐🏻💯 غذا یا هر چیزی که براے ما میفرستادند ، باید اول به نیرو ها می دادند... بعد به مسئول لجستیک و در نهایت به فرمانده🍃✨ راوی 📝
"در حوالی پایین شهر" حسام با تشر گفت --زبونت واسه من که خعلی درازه. چرا زنگ نزدی خود ننه مردم بیام؟ هـــان؟ --بخدا اصلاً حواس نداشتم اون موقع. کلافه گفت --خیلی خب چیه چیکارم داشتی؟ --حسام دنیارو عمل کردن هزینشم همین ساسانه داد. اما رفته تو کما. --رها چرا چرت و پرت میگی؟ اشکام رو طرف گونه هام جاری شد --چرت و پرت نیست به جون مادرم! نشست رو نیمکت و دستاشو کلافه برد تو موهاش. --حسام تیمور منو میکشه! --غلط کرده مگه تو زدی به دنیا. --حسام --هان؟ --این پسره ساسان هزینه ی بیمارستانو میده. --تو از کجا میدونی؟ --خودش گفت. --خب پولشو اون میده تیمورو چیکار کنیم؟ --نمیدونم. دستامو گرفتم مقابل صورتم و شروع کردم هق هق گریه کردن. ناراحت گفت --رها نکن اینجوری! خدا بزرگه. --خانم؟ با صدای ساسان برگشتم و ایستادم. --میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟ حسام ایستاد و با اخم گفت --چه صحبتی؟ اومد نزدیک و سربه زیر گفت --راستش من به ایشون هم گفتم هزینه ی بیمارستان رو تقبل میکنم. --آق ساسان --جانم؟ --میشه بگی چرا داری اینکارو میکنی؟ چهرش غمدار شد و تلخند زد --خب شاید گفتنش کار درستی نباشه اماخب من یه جورایی خودم رو در مقابل بچه های بی سرپرست مسئول میدونم. -- باشه اقلاً هرچی. قبول. با تردید ادامه داد --فقط شما که لطف میکنی هزینه ی بیمارستان رو بدی دو جانبه لطف کن. دنیارو از این بیمارستان ببر یه بیمارستان بالا شهر. --بله اما میتونم بپرسم چرا؟ حسام با مِن مِن گفت --خب چیزه راستش اینجا که باشه به من اشاره کرد --هر روز میاد میبینتش قاطی پاتی میشه. در جریانی چی میگم؟ --بله. باشه مشکلی نداره. با صدای آرومی گفتم --خیلی ممنون آقای ایزدی. --خواهش میکنم..... تو راه برگشت از بیمارستان بودیم. --حسام. --هوم؟ --دنیا چقدر گناه داره مگه نه؟ --نه. --چرا؟ --چون که اگه زنده بمونه اون پسره نمیزاره دیگه بیاد خونه ی تیمور. رها نمیدونم چرا حس میکنم اون پسره واسم آشناس. انگار یه جا دیدمش. میدونی چشماش یه غمی داره که کهنس. خندیدم --ماشالا چشم خون شدی. --نخند جدی میگم. --راستی سیاوش چیشد؟ --هیچی قبول کرد. --حسام مطمئنی تیمور نمیفهمه؟ --خیالت تخت...... رفتیم پیش بچه ها اما هیچکدوم نبودن. دو دستی زدم تو سرم --حسام بد بخت شدم. --خاک بر سر من! یه روز نبودما! از ترس دست و پاهام میلرزید -- تیمور منو میکشه من مطمئنم! --نترس بابا انقدر این پیر خرفتو غول نکن واسه خودت. با موبایلش با یه نفر تماس گرفت --الو میترا. سلام کجایی؟ بچه ها اومدن خونه؟ خب چیزه ببین تیمور کجاس؟ خوبه! زت زیـــاد. --خیالت راحت تیمور خواب بوده. با تعجب گفتم --از صبح تا الان؟ --آره دیگه بعدشم با ضربه ای که سیاوش به این زد الان باید جواب نکیر و منکر میداد. ناکس خعلیـــی پوست کلفته. --بازم الهی شکر..... تو راه برگشت بودیم. --رها دیگه تکرار نکنما! به مِن مِن نیفتـــی دسته گل به آب بدیا! --باشه بابا فیلسوف... رفتیم تو خونه. هیچکس تو حیاط نبود. از اتاق بچها پولاشون رو گرفتم و رفتم تو اتاق تیمور. --سلام. --سلام. نشستم روبه روش. پولارو گذاشتم جلوش. --دنیا کجاس؟ سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم. دستامو که از ترس میلرزید مشت کردم. --د...د..دنیا! آهان دنیا. آق تیمور دنیایی در کار نیست. --یعنی چی؟ با بغض گفتم --ا...امروز..با یه ماشین تصادف کرد. بعدشم.. گریم شدت گرفت ب...بعدشم ه... همونجا تموم کرد. فریاد زد --چیـــــی؟ غلط کردی دختره ی دروغگو.... یه سیلی به صورتم زد و شروع کرد زدن. سیمین با التماس ازش میخواست ولم کنه اما فایده ای نداشت. ضرب دست سنگینی داشت اولش سعی کردم مقاومت کنم اما نشد. چشمام کم کم تار میشد و آخرین چیزی که به یاد دارم صدای در و فریاد حسام بود. --وﷲ میکشمــــت تیمــــور! صداهای اطراف برام گنگ و نامفهوم بود و کم کم داشتم هوشیاریمو بدست میاوردم. --رها...رها... چشمامو باز کردم و صورت گریون میترا جلو چشمام ظاهر شد. --رها بیدار شدی؟ اومدم حرفی برنم که فکم درد گرفت. یه لیوان آب قند آورد جلو صورتم. --جون میترا اینو بخور. به زور دهنمو باز کردم و یکم ازش خوردم. شیرینیش حالمو بهتر کرد. صدای شیشه و بعدم فریاد حسام باهم قاطی شد. میترا با ترس دوید تو حیاط. از پنجره داشتم تو حیاط رو نگاه میکردم. حسام افتاده بود رو زمین و لباساش خونی بود. چند لحظه بعد تیمور به طرفش هجوم آورد و دستشو گذاشت زیر گردنش. میترا با گریه جیغ زد --تورو خداااااااااا! چند لحظه بعد سرو صداها خوابید و میترا اومد تو اتاق. چشماش کاسه ی خون بود....... "حلما"
"در حوالی پایین شهر" نشست کنارم --رها خوبی؟ اشکام شروع به ریختن کرد به زور گفتم --ح...ح..حسام چیشد؟ --از وقتی تو بیهوش شدی داشت با تیمور دعوا میکرد. فکر کنم حواسش نبوده تیمور هولش داده بیرون. خداروشکر چیزیش نشده. --میخواست بکشتش؟ با بغض گفت --غلط کرده! درد فکم طاقت فرسا بود. میترا با ترس اینکه بدتر نشه ماساژش داد تا یکم بهتر شد. با صدای آرومی گفتم --میترا تو باید با سیاوش فرار کنی. با تعجب گفت --رها زده به سرت؟ نکنه تیمور زده تو مغزت جابه جا شده؟ --دو دقیقه زبون به دهن بیگیر تا بگم. ببین تو باید یه چند روز از تیمور فرصت بگیری واسه فکر کردن. شرطتتم واسه ازدواج باید آزادی سیاوش باشه. --رها آخه ما کجارو داریم که بریم؟ با تشر گفتم --مگه عاشقش نیستی؟ بغض کرد --چرا ولی خب... --ولی و اما و اگر رو ولش. یه بشکن رو هوا زدم --به این فکر کن که هیچوقت قرار نیست با تیمور ازدواج کنی! با بغض خندید --نمیدونم چی بگم رها! خیلی خانمی! نوکرتم! --خیلی خب بابا... از درد بدنم نتونستم برم سر سفره و شام نخورده خوابیدم. نیمه شب بود و همه خواب بودن. سیمین اومد تو اتاق و وقتی دید بیدارم اومد کنارم نشست. اشکاش دونه دونه رو گونه هاش میریخت. خندیدم --چته سیمین جون؟ نکنه بیخوابی زده به چشات اتصالی کرده؟ --چرت و پرت نگو رها. پشتتو بکن به من. همون کاری که گفت رو انجام دادم. یه ماده ی یخی ریخت رو کمرم که صدام دراومد. --رها یکم صبر کن. بعد از اینکه کمرمو ماساژ داد دست و پاهامم با همون پماد ماساژ داد. --اینو یه بار تیمور واسه زانو دردم خرید. صبر کردم کپه مرگشو بزاره بیام پیشت. دستامو گرفت --الهی قربونت برم میدونم خیلی درد کشیدی! دستشو گرفتم --نه بابا سیمین خدانکنه تو بری که من دق میکنم. چندثانیه به میترا زل زد --بمیرم واسش! نمبدونم چی کم داشتم و اون تیمور... لا اله الا الله آخه بگو تو سن باباشو داری! --نگرانش نباش! اگه قسمت نباشه اون بالاسریه نمیزاره. --انشاالله. من برم مادر توام بخواب.... به زور سوییشرتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط. همش خدا خدا میکردم حسامم بیاد. دل تو دلم نبود ببینم چه بلایی سرش اومده. --باز تو زد به سرت؟ با ذوق به پشت سرم نگاه کردم دیدم حسام داره میاد. نشست لب حوض. همین که نگاهم به صورتش افتاد شروع کردم گریه کردن. زیر چشمش کبود بود و گوشه ی ابروش زخمی شده بود. چندتا خط جای زخم رو گونش بود. دیدم با بغض به صورتم زل زده و یه قطره اشک از چشمش پایین ریخت --تو دیگه چرا مشتی؟ --رها اگه زودتر اومده بودم این بلارو سرت نمیاورد. خاک بر سر من که همیشه دیر میرسم! بدون توجه بر حرفش گفتم --حسام دنیارو چیکار کنم؟ --بزار بره به درک بره به جهنم! --گل بگیر دهنتو اون هنوز از آب وگل درنیومده بره به جهنم؟ --لعنت بر شیطون. فردا میگم پسره ببرتش یه بیمارستان دیگه. --منم میام میخوام دنیارو ببینم. راستی حسام --دیگه چیه؟ --من به میترا گفتم باید فرار کنه. متفکر گفت --خوبه. --مطمئنی نمیفهمه؟ --آره بابا توام! تو دل خالی کن. غمگین گفتم --چاقو کشید واست؟ --نه چطور؟ --آخه جاش مونده. --ولش به جهنم فوقش قیافم شبیه این کلاهبردارا میشه خوبه! هردومون خندیدم صبح با درد زیاد از خواب بیدار شدم.... میترا برام لقمه گرفته بود. برداشتم و بچه هارو با حسام بردیم بیرون.... --خوب شد دیروز لباساتو در آوردی وگرنه الان فاتحشون خونده بود. --آره واقعاً... رسیده بودیم سر خیابون --رها ببین من ساعت 5عصر میام. هماهنگ کردم باهم بریم پیش این پسره. --باشه. جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم یه جای دیگه. تا نزدیک ظهر پول زیادی کاسب شدم. رفتم دنبال بچه ها و بردمشون توی پارک. پولاشون رو گرفتم و لقمه هاشون رو دادم بهشون....... ساعت پنج عصر بود و حسام هنوز نیومده بود. همینجور که منتظر ایستاده بودم از دور ساسانو دیدم. دست تکون دادم. اومد پیشم --سلام ببخشید معطل شدین. --سلام خواهش میکنم. همین که عینکشو برداشت ناخودآگاه چشمش رو صورتم ثابت موند. اخم ریزی بین ابروهاش نشست --چیزی شده؟ --شما با کسی دعوا کردین؟ --فکر نمیکنم به شما مربوط باشه! با صدای جدی تر و صدای بلند تری گفت --پرسیدم شما.. با صدای زنگ موبایلش ساکت شد و جواب داد --الو سلام. بله اومدم شما کجایید؟ که اینطور. باشه چشم خدانگهدار. تماسو قطع کرد. --ببخشیدا ولی فکر نکن اونقدرام بی صاحب و سالارم که بخوای سر من داد بزنی. رگ گردنش زده بود بیرون. --باشه تمومش کنید لطفـــاً...... "حلما"
*یکـبار فاطمہ را گذاشـت روۍ اپن ‌آشپزخانـھ* *و بہ او گفت :* بپر بغـل بابا و فاطمہ بـھ آغـوش‌ او پرید 🌱 بـھ مـن نگاھ کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـھ من اعتماد داشت ؛ اون پرید و میدونست من اون رو میگـیرم ، اگـھ ما همینطور بـھ خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمان حل بود . تـوکـل واقعۍ یعنـے همین کـھ بدانیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـٰا هست❤️' *(به روایت‌همسر‌شھید‌)* ** *
بعضیا بزرگ بدنیا میان... بعضیا هم خودشون بزرگی رو بدست میارن... اما بین همه ی اینا ادمایی هستن که حتی بدون اینکه بخوان بزرگ باشن بزرگی رو با خودشون دارن..🌺 ┏═〰〰〰🌼〰〰〰═┓ شهیدابراهیم هادی ┗═〰〰〰🌼〰〰〰═┛
درفضاےمجازے؛ اگر آدم درست وارد بشود، خوب است‌👌🏻 اما اگر برود غرق بشود نه‌ خوب نیست جای خطرناکے است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد☝️🏻
•••{🥀♥️}••• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (شهیددانیال‌غازی‌ضاوی) ▪️ شهیددانیال‌غازی‌ضاوی تولد⇦ ۱‌۳‌۶‌۶.‌۱‌۲‌.‌۱‌ شہادت⇦ ۱‌۳‌۹‌۳‌.‌۱‌۰‌.‌۲‌۸‌-قنیطره وضعیت‌تاهل⇦ متاهل‌بایڪ‌فرزند آدرس‌مزار⇦ روضة‌الشہدای‌شهرک‌خیام-لبنان • • • آقا دانیال احساس می کرد هنوز به جایگاهی نرسیده است که لیاقت شهادت را داشته باشد اما به خاطر صفات برجسته اش لیاقت و استحقاق شهادت را داشت من یک بار به او گفتم"تو آن قدر خوبی که دنیا و اهلش لیاقت این همه خوبی تو را ندارد" آخرین باری که به خانه آمد قبل از رفتن،من و ملیکا را به مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام فرستاد و من آنجا هیچ دعایی نکردم جز اینکه خدا شهادت را نصیبش کند... آقا دانیال ۲۸ دیماه سال ۱۳۹۳ در منطقه مزرعة الامل استان قنیطره مورد حمله بالگردهای توپدار رژیم صهیونیستی واقع شد و به شهادت رسیدند. 📓⃟🖤¦⇢
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•🌸🌱•° اقرار مۍڪنم ڪہ جھان بۍتو؛ یڪ ازدحام تو خالیست!"ツ ✨¦--->
تمام شهر را گشتم ڪه ڪنم اما نه خود بودی نه چَشمی ڪه شود همتای چَشمانت ...