eitaa logo
یـــــــاد #شهـــــداء راگرامی بداریم
32 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
55 ویدیو
7 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قدرشناس یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگیی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه». عبدالحمید قاضی میرسعید🌷 نشریه امتداد، شماره11، صفحه35 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۵
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 مادر بزرگم می گفت: وقتی عبدالحمید کوچک بود به تعزیه بردمش؛ از آن زمان هر موقع می خواست بازی کند می گفت: من علی اکبرم، من علی اصغرم و خودش را توی بغلم می انداخت و میگفت من تیر توی حلقومم خورده، من شهیدم. و آب حوض را به آسمان می ریخت و می گفت: این خون منه.خیلی برای همه سخت بود، همه مخالفت کردند که حمید را شبانه خاک کنیم. زنگ زدیم قم،به آقای مشکینی گفتیم: شهیدی است که این طور وصیت کرده، گفتند: «حتماً به وصیتش عمل کنید قطعاً یک رابطه بین این شهید و این وصیتی که کرده وجود دارد، یک رمز و رازی بین خودش و حضرت زهرا (س) بوده». روز هفت شهید آیت الله دستغیب، همین جایی که الان قبر عبدالحمید است یک تابلو سبز بود که روي آن نوشته بود: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما. حمید را دیدم که با چوب روی زمین چیزی می نویسد جلو رفتم، نوشته بود: فدایی امام زمان (عج) پاسدار شهید عبدالحمید حسینی.  من و مادرم بودیم و من با شوخی به کمرش زدم و گفتم: جا رزرو می کنی؟ اول برادریت را ثابت کن. شهید فیض یکی از دوستان صمیمی عبدالحمید بود که پدر ایشان اصرار داشت قبر حمید هم کنار قبر پسرش باشد. عصر همان روز 3 تا قبر در اطراف قبر شهید فیض حفر کردند ولی هر سه آب گرفت. بعد پای همین تابلو سبز را حفر کرده بودند همان جایی که فقط من و مادرم می دانستیم. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۶
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 تو هیچی نیستی چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی می‌رسید، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن. مخمصه‌ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این‌قدر بهت اهمیت می‌دن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی‌هایی...». زین‌الدین🌷 کتــاب 14 سردار، ص30-29 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفت‌آوری است. ما چون به مشاهده شهدا عادت کرده‌ایم و گذشتها و ایثارها و عظمتها و وصایا و راهی که آنها را به شهادت رساند، زیاد دیده‌ایم، عظمت این حقیقت نورانی و بهشتی برایمان مخفی میماند؛ مثل عظمت خورشید و آفتاب که از شدّت ظهور، برای کسانی که دائم در آفتابند، مخفی میماند. هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این جوانان شهید است. #صلوات وفاتحه تقدیم می کنیم به روح پرفتوح شهیدان 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛
📚🌷#معـــــــــــــرفی کتاب
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام‌ بر #شهـدا 🌷 ڪه حافظ #بیت‌المال بودند نہ شریڪ آن ؛ سلام‌ بر #شهـدا 🌷 ڪه حامی #ولایت بودند نہ رقیب آن ؛ سلام‌ بر #شهــدا 🌷 کہ #خدا را حاضر و ناظر می دیدند نہ #ڪدخدا را ... ڴذری بر سیـــــــره "شهیدان" (سبک زندگی واخلاقی شهدا) 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۱
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 فکر هم نوع بودن کم‌توقع بود. اگر چیزی هم برایش نمی‌خریدیم، حرفی نمی‌زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده‌ شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم¬ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش دمپایی پاش بود. گفتم: مادر کفش‌هات کو؟ گفت: «بچه‌ی سرایدار مدرسه‌مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی‌ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش‌هایم رو دادم بهش.» اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت. #شهیدعلی چیت‌سازان🌷 دلیل، ص24 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۲
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📚کتاب معلم فراری (قصه فرماندهان/۲) بر اساس زندگی #شهید_محمدابراهیم_همت نوشته: رحیم مخدوم ❝يك روز خبر آوردند كه محمد ابراهيم مجسمة شـاه را از ميـدان شـهر پـايين كشيده است. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما محمد ابراهيم از چنگ مأموران شاه گريخت و براي ادامة مبارزه به شهرهاي ديگر رفـت. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۴
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 در فاصله ۱۰۰ متری عراقی‌ 🔘جانباز ٣۵ درصد می گوید : ما سال ۶۵ ،​شب یلدا را شب عملیات در سنگر شش متری و در فاصله صد متری عراقی ها برگزار کردیم... 🔘جاوید فولادزاده جانباز ۳۵ درصد دفاع مقدس می گوید: سال ۶۵ و در شب یلدای آن سال ما در منطقه "علی شرقی، علی غربی" و تپه ۱۶۰ بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت ۶ متر و در فاصله کمتر از ۱۰۰ متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقی‌ها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود. 🔘در آن شب ۱۵ نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفره‌ای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمی‌شود و شب خاطره‌انگیزی شد. در آن شب یکی از بچه‌های اهواز، هندوانه‌ای تهیه کرد، من تخمه و پسته‌ای را که یک ماه قبل در مرخصی تهیه کرده بودم ، توی سفره گذاشتم و بچه‌های شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچه‌های طارم زنجان هم زیتون بود. 🔘بیوک آذری زبان نیز نُقل‌های معروف و خوشمزه از آورده بود و خلاصه هر کسی به نحوی نقشی در آماده‌ کردن سفره شب یلدا آن هم در شرایط سخت منطقه و در فاصله کمتر از ١۰۰ متر با عراقی‌ها ایفا کرد. اینها همه در شرایطی بود که ما باید برنامه‌مان در۴۰ دقیقه تمام می‌شد و به دلیل نزدیکی با نیروهای عراقی نگهبانی هم می‌دادیم. 🔘قرار بود سه روز بعد از آن شب به یادماندنی عملیات بزرگ "نهر عنبر" توسط نیروهای سه‌گانه ارتش، سپاه و بسیج در منطقه دهلران و موسیان علیه نیروهای عراقی انجام شود. آن شب در کنار سفره یلدا ضمن اینکه هر کس در فضای صمیمی لطیفه‌ای شیرین یا خاطره‌ای از دوست شهید خودش تعریف می‌کرد. 🔘در پایان همگی با خواندن دو رکعت نماز از خدای بزرگ خواستیم تا در این شب که خانواده‌های ایرانی در کنار هم جمع‌ شده‌اند ما را دعا کنند تا در این عملیات مهم پیروز شویم... و این عملیات هم با پیروزی ما همراه شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۵