🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نوجوانی #شهید محمود پایدار🌷
هم درس خوب میخواند و هم کار میکرد. خیلی از هم¬سن و سالهایش، بیخیال اوضاع مالی خانواده خرج میکردند؛ درس هم نمیخواندند. طوری بود که بچههای سال دوم- سوم راهنمایی هم میآمدند مشکلات ریاضیشان را پیش محمود حل کنند. از هر فرصتی هم برای کمک به اوضاع مالی خانواده استفاده میکرد. روزی قرار بود دیوار سنگی برای دبیرستان امیرکبیر بگذارند. رفته بود خودش را برای آوردن سنگ معرفی کرده بود تا به این وسیله پولی به دست بیاورد و کمکخرج ما باشد.
#شهیدمحمود پایدار🌷
گردان نیلوفر، ص17
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۲
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مطیع امر رهبر
بعد از عملیات بدر بود که با حاج علی، گوشه قرارگاه نشسته بودیم. یک هو یک نفر وارد اتاق شد و با ناراحتی و عصبانیت شروع کرد به حاجی اهانت کردن و هر چی توو دهنش بود به حاجی گفت. گفت و گفت و گفت تا خسته شد. دیگه کم مونده بود بلند بشم و بزنم تو دهن طرف؛ امّا بر خلاف من، حاج علی سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام ذکر می گفت. باور کنید هیچ اثری از خشم و کینه در چهرۀ حاجی من ندیدم. بعد از چند دقیقه رو کرد به طرف و گفت: «شاید این حرفی که شما می زنید درست باشد؛ امّا من، بخاطر این کارم پیش وجدانم آرامم و اگر آن دنیا کسی جلویم را گرفت و پرسید فلانی چرا این کار را کردی، پاسخگو هستم؛ چرا که من مطیع امر رهبرم هستم و به فرمان او این کار را انجام دادم.»
#شهید علی هاشمی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۳
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تواضع وفروتنی
همه دور هم نشسته بوديم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟»
احمد سرش رو پايين انداخت،لب خند زد و گفت«اي… تو همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود«تقديم به فرمان ده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۴
4_5769375688352073347.pdf
حجم:
351K
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 #کتاب PDF مردی با چفیه سفید (قصه فرماندهان/۷)
بر اساس زندگی #شهید_عباس_کریمی
نوشته: اصغر فکور
چاپ پنجم
❝عثمان با شنيدن اسم مردي كه روبه رويش ايستاده بود رنگ از صورتش پريد. پيش از آن فكر ميكرد او بايد قد و قامت تنومندي داشته باشد. با خودش گفت: «مگر ضدانقلاب از او چه ديده كه براي مرده و زندهاش دويست هزار دينار جايزه ميدهد».
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۵
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
عاشق پرواز وشهید بابایی بود رویاش این بودخلبان بشه باهواپیمای پر ازمهمات به قلب تل آویو بزنه
دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه آزاد بود برای اینکه بتونه به سوریه بره مرخصی تحصیلی گرفته بود.عاشق کارهای فنی بود هرچی خراب میشد مصطفی درستش میکردطوریکه همرزماش اسم"نابغه کوچک"روش گذاشته بودن
خانواده اش بخاطر سن کم بهش اجازه اعزام نمیدادن و ومصطفی در جواب میگفت شبطان در کمینه چه تضمینی دارید من چند سال آینده همین ادم باشم!
سید مصطفی موسوی جوانترین شهید مدافع حرم ایرانی و تیپ فاطمیون تنها۳روز بعد از تولد ۲۰سالگی در ورودی شهر العیس سوریه به شهادت رسید.
#شهید_مدافع_حرم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۶
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بسم رب الشهدا والصدیقین
شهـید مـــرتضی آویـــنی:
🌼 شهدا #اصــــحاب آخرالزمانی
سیدالشهدا علیهالسلام هستند
#پـیام آنــها عشــق اطاعـت و
وفــاداری است.
#سلام برشهیدان گمنام
#سلام برشهیدان امنیت
#سلام برمدافعان حریم ولایت
#سلام بر مدافعان مرزهای وطن
#سلام برجمیع شهدای اسلام
#یاد وخاطره #شهدایی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۱
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سربـاز ولیعصــر (عج) • • •
ابراهیم در اكثر مواقع
لباس خاكی رنگ میپوشید و
همیشه سعی داشت با لباس سپاه از
پادگان خارج شود. آنقدر متواضع بود
كه حتی در پوشیدن لباس مراعات میكرد.
یك روز دژبان مقابل درب
جلوی ما را گرفت و گفت:
« برادر! چون شما سرباز هستید,
نمیتوانید ازپادگان خارج شوید.»
من فوراً در مقابل ابراهیم ایستادم و
گفتم: « ایشان كارمند رسمی سپاه است،
و لیكن لباس خاكی رنگ پوشیده است »
اما ابراهیم بدون آنكه ناراحت شده باشد
گفت: « ایشان راست میگویند، من سربازم
سربازِ حضرت ولیعصر (عج) ».
راوی: دوست شهید
#شهید_تفحص
#شهید_ابراهیم_احمد_پوری
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۲
#معرفی_کتاب
فرنگیس حیدرپور زنی کرمانشاهی است که از قضا در روستایی نزدیک گیلان غرب زندگی میکند، رفتارش پر ابهتتر از تندیس تبر به دستش در کرمانشاه و دلی مهربان دارد. فرنگیس برای سالیان سال خسته و کلافه از دوربین و مصاحبه زیر بار تعریف خاطراتش نمیرفت تا این که بالاخره در این کتاب حاضر به روایت بخشی از حوادثی شد که در طی سالیان دفاع مقدس بر وی گذشته است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۳
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مادرش میگوید:
یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
پرسیدم احمدرضا که بود؟!
گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟!
گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد!
گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول راکسب کردهای!
باخوشحالی من و پدرش گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟
احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم
.در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
#شهید احمدرضا احدی🌷 دانشجوی نمونه رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران و رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۴