4_5890810086145656294.pdf
حجم:
351K
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 #کتاب مردی با چفیه سفید (قصه فرماندهان/۷)
بر اساس زندگی #شهید_عباس_کریمی
🖌نوشته: اصغر فکور
📥چاپ پنجم
❝عثمان با شنيدن اسم مردي كه روبه رويش ايستاده بود رنگ از صورتش پريد. پيش از آن فكر ميكرد او بايد قد و قامت تنومندي داشته باشد. با خودش گفت: «مگر ضدانقلاب از او چه ديده كه براي مرده و زندهاش دويست هزار دينار جايزه ميدهد».
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۷
4_5769375688352073347.pdf
حجم:
351K
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 #کتاب PDF مردی با چفیه سفید (قصه فرماندهان/۷)
بر اساس زندگی #شهید_عباس_کریمی
نوشته: اصغر فکور
چاپ پنجم
❝عثمان با شنيدن اسم مردي كه روبه رويش ايستاده بود رنگ از صورتش پريد. پيش از آن فكر ميكرد او بايد قد و قامت تنومندي داشته باشد. با خودش گفت: «مگر ضدانقلاب از او چه ديده كه براي مرده و زندهاش دويست هزار دينار جايزه ميدهد».
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۵
4_5961030344713963268.pdf
حجم:
371.2K
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 #کتاب غریبه (قصه فرماندهان/۱۳)
بر اساس زندگی #شهید_یدالله_کلهر
🖌نوشته: داوود بختیاری
چاپ پنجم
❝در يك جلسه فوري مسئوليت عمليات آزادسازي شهر به فرمانـده كلهر داده شد. چهل و هشت ساعت بعد؛ يك روستا، يك ارتفاع و يك پل مهم به فرماندهي فرمانده كلهر آزاد شد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛
4_6001143629861619547.pdf
حجم:
302.8K
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 #کتاب چه کسی ماشه را خواهد کشید (قصه فرماندهان/۱۲)
بر اساس زندگی #شهید_غلامعلی_پیچک
نوشته: رحیم مخدومی
چاپ چهارم
❝رفيق من! وقتي با من همراه شدي بايد با همه جور رفتار و افكارم كنار بيـايي. تا حالا بود علي خواجه، يك بار هم بگذار بشود خواجه علي. ميبيني كه هـر دو جورش يكي است؛ فقط كلمهها جابه جا شده. حالا لطفاً دنده عقب بيـا و خـاطر جمع باش كه دنده عقب رفتن هم پيشروي است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛
4_5859459608023665028.pdf
حجم:
291.7K
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 #کتاب مهاجر کوچک #مهربان (قصه فرماندهان/۱۱)
بر اساس زندگی #شهید_اسماعیل_دقایقی
🖌نوشته: محسن مطلق
چاپ چهارم
❝وقتي نزديك دخترداییاش ميرسد كنارش ميايستد و با صداي آرام ميگويد: «در صحبتهاي اينها اثري از خدا و پيغمبر نيست. مثل اينكه اصلاً فراموش كردهاند براي چي مبارزه ميكنند!»
🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهیدجعفر حجازی 🌷نمونه ی کاملی از اخلاص بود.
او می گفت روزی از پله های دبیرستان ابن سینا _ همدان _ که بالا می رفتم لحظه ای تردید مرا فرا گرفت.
نمی دانم به خاطر چه بود.
گفتم خدایا اگر می گویند قادری و بدون اذن تو هیچ کاری انجام نمی شود، همین الآن نگذار که از این پله ها بالا بروم.
در همان موقع بود که پاهایم بر زمین میخکوب شد و توان کوچکترین حرکتی را در خود ندیدم.
پس از شهادت او بچه ها دفتر خاطراتش را از کوله پشتی اش بیرون آوردند،
در آن نوشته بود: «خدایا مرا مثل علی اصغر امام حسین (ع) بپذیر.»
سرانجام در عملیات صاحب الزمان (عج) (اردیبهشت 65 ) ترکشی گلویش را درید و دعایش را مستجاب کرد.
منبع: #کتاب کرامات شهدا، صفحه:76
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛