🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*بسم رب الشهدا وصدیقین*
شهدا شور و عشق حياتند؛ سرود حماسه و هدفند؛ شهد صداقت، عصاره ي ايثار، خلاصه خلوص، پاره هاي نور، تبلور نيايش و تجسم عظمت در فراخناي تاريخ اند.
شهدا، پروانه هاي وادي صداقتند و عاشقان كعبه وصال كه پرهاي خود را با اولين شعله هاي شمع معرفت و سير الي الله سوزاندند و مسافر آسمان ها شدند تا راه آسماني شدن براي «فرزندان وطن» باز شود.
وقتی در تاریخ به دنبال بهترین سبک های زندگی می گردیم یکی از بهترین گزینه ها را درزندگی شهدا پیدا می کنیم.
واینک نمونه هایی از سبک زندگی در زمینه های مختلف اجتماعی وخانوادگی شهدا را مرور می کنیم.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۱
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اکرام و احترام والدین
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. از اتاق که وارد میشدم از جا نیمخیز میشد. اگر بیست بار هم میرفتم و میآمدم بلند میشد. میگفتم: علی جان مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت میدی؟ میگفت: «احترام به والدین دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشُسته گوشهی حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت: اگه دو دست هم نداشتم باز هم وجدانم قبول نمیکرد من اینجا باشم و تو زحمت شستن لباس¬ها را بکشی!
#شهیدعلی ماهانی🌷
نماز، ولایت، والدین، ص83
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۲
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خوش تیپ
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچهها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر. بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
#شهیدابراهیم هادی🌷
کتاب سلام بر ابراهیم، ص41
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۳
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
پوشش زیر آوار
یک بار زمان جنگ رفتم خانهشان؛ درست همان زمانی که بمبارانهای هوایی، امانِ مردم را بریده بود. اواخر شب، وقتی میخواستیم بخوابیم، گلدسته را با پوشش و حجاب کامل دیدم! با تعجب پرسیدم: «دخترم کاری پیش اومده؟ جایی میخوای بری؟!»
گفت: «نه. پدر جان! اینجا هر لحظه ممکنه بمباران هوایی بشه، ممکنه فردا صبح زنده نباشیم و به همین خاطر باید آمادگی کامل داشته باشیم تا وقتی بدن ما رو از زیر آوار در میارن، حجابمون کامل باشه».
#شهیده گلدسته محمدیان🌷
کتــاب چهار فصل عشق، ص68
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۴
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
قدرشناس
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگیی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
#شهیدسید عبدالحمید قاضی میرسعید🌷
نشریه امتداد، شماره11، صفحه35
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۵
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مادر بزرگم می گفت: وقتی عبدالحمید کوچک بود به تعزیه بردمش؛ از آن زمان هر موقع می خواست بازی کند می گفت: من علی اکبرم، من علی اصغرم و خودش را توی بغلم می انداخت و میگفت من تیر توی حلقومم خورده، من شهیدم.
و آب حوض را به آسمان می ریخت و می گفت: این خون منه.خیلی برای همه سخت بود، همه مخالفت کردند که حمید را شبانه خاک کنیم.
زنگ زدیم قم،به آقای مشکینی گفتیم: شهیدی است که این طور وصیت کرده، گفتند: «حتماً به وصیتش عمل کنید قطعاً یک رابطه بین این شهید و این وصیتی که کرده وجود دارد، یک رمز و رازی بین خودش و حضرت زهرا (س) بوده».
روز هفت شهید آیت الله دستغیب، همین جایی که الان قبر عبدالحمید است یک تابلو سبز بود که روي آن نوشته بود: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما.
حمید را دیدم که با چوب روی زمین چیزی می نویسد جلو رفتم، نوشته بود: فدایی امام زمان (عج) پاسدار شهید عبدالحمید حسینی.
من و مادرم بودیم و من با شوخی به کمرش زدم و گفتم: جا رزرو می کنی؟ اول برادریت را ثابت کن.
شهید فیض یکی از دوستان صمیمی عبدالحمید بود که پدر ایشان اصرار داشت قبر حمید هم کنار قبر پسرش باشد.
عصر همان روز 3 تا قبر در اطراف قبر شهید فیض حفر کردند ولی هر سه آب گرفت. بعد پای همین تابلو سبز را حفر کرده بودند همان جایی که فقط من و مادرم می دانستیم.
#سردار_شهید_عبد_الحمید_حسینی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۶
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تو هیچی نیستی
چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصهای بود برای خودش.
خلاصه به هر سختیای که بود از چنگ بچههای بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجیهایی...».
#شهیدمهدی زینالدین🌷
کتــاب 14 سردار، ص30-29
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست
شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفتآوری است. ما چون به مشاهده شهدا عادت کردهایم و گذشتها و ایثارها و عظمتها و وصایا و راهی که آنها را به شهادت رساند، زیاد دیدهایم، عظمت این حقیقت نورانی و بهشتی برایمان مخفی میماند؛ مثل عظمت خورشید و آفتاب که از شدّت ظهور، برای کسانی که دائم در آفتابند، مخفی میماند.
هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این جوانان شهید است.
#صلوات وفاتحه تقدیم می کنیم به روح پرفتوح شهیدان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فکر هم نوع بودن
کمتوقع بود. اگر چیزی هم برایش نمیخریدیم، حرفی نمیزد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم¬ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش دمپایی پاش بود. گفتم: مادر کفشهات کو؟ گفت: «بچهی سرایدار مدرسهمون کفش نداشت، زمستان را با این دمپاییها سر کرده بود؛ من رفتم کفشهایم رو دادم بهش.» اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت.
#شهیدعلی چیتسازان🌷
دلیل، ص24
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۲
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚کتاب معلم فراری (قصه فرماندهان/۲)
بر اساس زندگی #شهید_محمدابراهیم_همت
نوشته: رحیم مخدوم
❝يك روز خبر آوردند كه محمد ابراهيم مجسمة شـاه را از ميـدان شـهر پـايين كشيده است. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما محمد ابراهيم از چنگ مأموران شاه گريخت و براي ادامة مبارزه به شهرهاي ديگر رفـت.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۴
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شب_یلدا در فاصله ۱۰۰ متری عراقی
🔘جانباز ٣۵ درصد می گوید : ما سال ۶۵ ،شب یلدا را شب عملیات در سنگر شش متری و در فاصله صد متری عراقی ها برگزار کردیم...
🔘جاوید فولادزاده جانباز ۳۵ درصد دفاع مقدس می گوید: سال ۶۵ و در شب یلدای آن سال ما در منطقه "علی شرقی، علی غربی" و تپه ۱۶۰ بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت ۶ متر و در فاصله کمتر از ۱۰۰ متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقیها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود.
🔘در آن شب ۱۵ نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفرهای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود و شب خاطرهانگیزی شد.
در آن شب یکی از بچههای اهواز، هندوانهای تهیه کرد، من تخمه و پستهای را که یک ماه قبل در مرخصی تهیه کرده بودم ، توی سفره گذاشتم و بچههای شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچههای طارم زنجان هم زیتون بود.
🔘بیوک آذری زبان نیز نُقلهای معروف و خوشمزه از #ارومیه آورده بود و خلاصه هر کسی به نحوی نقشی در آماده کردن سفره شب یلدا آن هم در شرایط سخت منطقه و در فاصله کمتر از ١۰۰ متر با عراقیها ایفا کرد. اینها همه در شرایطی بود که ما باید برنامهمان در۴۰ دقیقه تمام میشد و به دلیل نزدیکی با نیروهای عراقی نگهبانی هم میدادیم.
🔘قرار بود سه روز بعد از آن شب به یادماندنی عملیات بزرگ "نهر عنبر" توسط نیروهای سهگانه ارتش، سپاه و بسیج در منطقه دهلران و موسیان علیه نیروهای عراقی انجام شود. آن شب در کنار سفره یلدا ضمن اینکه هر کس در فضای صمیمی لطیفهای شیرین یا خاطرهای از دوست شهید خودش تعریف میکرد.
🔘در پایان همگی با خواندن دو رکعت نماز از خدای بزرگ خواستیم تا در این شب که خانوادههای ایرانی در کنار هم جمع شدهاند ما را دعا کنند تا در این عملیات مهم پیروز شویم... و این عملیات هم با پیروزی ما همراه شد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۵
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
زهرا درویشی از معنویات پدرش می گوید :
((یکی از شیوه های زندگی او رسیدگی به امور مستمندان بود؛ و به تبعیت از مولایش حضرت علی(ع) این کار را شبانه انجام می دادند. شبها آذوقه برمی داشت و به خانه مستمندان می برد؛ توجه خاصی به آنها می کرد. اگر مادر غذای خاصی می پختند به او تاکید می کرد که زیاد پخت کند تا از آنچه که در سفره ی خودش است دیگران را هم از آن بهره مند نمایند. اگر میوه ای می خرید خودش سهم بچه ها را جدا می کرد و بقیه را بسته بسته می کرد و به خانه ی فقراء می برد .
پیر زنی بود در هرمز که کسی را نداشت. ایشان(شهید موسی درویشی) مرتب به او سر می زد و به او رسیدگی خاصی می کرد. حتی علف گوسفندانش را هم تهیه می کرد و کوزه هایش را پر از آب می کرد. هر موقع که مریض می شد پزشک را بر بالینش حاضر می کرد. و بعضی وقتها ما همراه با ایشان به خانه ی این پیر زن می رفتیم. ما احساس می کردیم شاید او عمه یا خاله ی ایشان باشد اما بعدا متوجه شدیم که هیچ نسبتی با ایشان ندارد .
وقتی در جزیره هرمز بارندگی می شد پدر به همراه گلزاری ها در عین شدت بارندگی بیلی را برمی داشتند و در کوچه های هرمز می گشتند نکند در جایی برای کسی مشکلی پیش بیاید یا خانه ای آسیب دیده باشد .))
#شهیددرویشی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۶
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اجازه نمی داد هیچ کس از کار خیری که انجام می دهد خبردار شود، به همین خاطر هم هیچ کس از رفتن او به سوریه خبر نداشت
یادم می آید برای عید خرید کرده بود، چند جعبه میوه و شیرینی اضافه هم گرفته بود و عقب یک وانت گذاشته بود
روز تشییع پیکر یاسین، راننده ای که میوه ها را برده بود تعریف می کرد که یاسین آن میوه ها را برای یک خانواده بی بضاعت و چند یتیم فرستاده بود.
بعد از چند روز فهمیدیم یاسین کارت بانکی اش را به یک خانواده بی بضاعت داده و هر ماه مبلغی برای گذران زندگی آن ها به کارت واریز می کرده، مبلغی که شاید تمام حقوق ماهانه اش بود.»
#شهید_یاسین_رحیمی🌷
#مدافعان_حرم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شَهیدِگُمنام🌷
فَقط نامِ مُستعار توست
آن زَن هَنوز هَم
پِسَرَم صِدایَت میڪُنَد...
هر ڪس سراغ خدا را گرفت
و دلش تنگ بود
آدرس شهدا را بہ او بدهید...
خدایا ما را تا . . .
رسیدن بہ آسمان شهدا یاری فرما
#صلوان و#فاتحه ایی تقدیم می کنیم برروح پرفثوح جمیع #شهدای🌷 اسلام از صدر اسلام تاامروز باشد که شفیع ماگردند درروز حساب.
والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بسم رب الشهدا والصدیقین
به یاد دسته پلاک های جامانده از همسفرانی که در گمنامی، به ملکوت «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» رسیده اند.
آنان که در حریم ولایت پا گذاشتند
دل را کنار برکهی خون جا گذاشتند
در سینه نقش عشق و محبت رقم زدند
و آن را برای ما به تماشا گذاشتند
💐#سلام_بر_پهلوانان_بی_مزار
#سبک زندگــــــــی شهداء🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۱
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نوجوانی #شهید محمود پایدار🌷
هم درس خوب میخواند و هم کار میکرد. خیلی از هم¬سن و سالهایش، بیخیال اوضاع مالی خانواده خرج میکردند؛ درس هم نمیخواندند. طوری بود که بچههای سال دوم- سوم راهنمایی هم میآمدند مشکلات ریاضیشان را پیش محمود حل کنند. از هر فرصتی هم برای کمک به اوضاع مالی خانواده استفاده میکرد. روزی قرار بود دیوار سنگی برای دبیرستان امیرکبیر بگذارند. رفته بود خودش را برای آوردن سنگ معرفی کرده بود تا به این وسیله پولی به دست بیاورد و کمکخرج ما باشد.
#شهیدمحمود پایدار🌷
گردان نیلوفر، ص17
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۲
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مطیع امر رهبر
بعد از عملیات بدر بود که با حاج علی، گوشه قرارگاه نشسته بودیم. یک هو یک نفر وارد اتاق شد و با ناراحتی و عصبانیت شروع کرد به حاجی اهانت کردن و هر چی توو دهنش بود به حاجی گفت. گفت و گفت و گفت تا خسته شد. دیگه کم مونده بود بلند بشم و بزنم تو دهن طرف؛ امّا بر خلاف من، حاج علی سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام ذکر می گفت. باور کنید هیچ اثری از خشم و کینه در چهرۀ حاجی من ندیدم. بعد از چند دقیقه رو کرد به طرف و گفت: «شاید این حرفی که شما می زنید درست باشد؛ امّا من، بخاطر این کارم پیش وجدانم آرامم و اگر آن دنیا کسی جلویم را گرفت و پرسید فلانی چرا این کار را کردی، پاسخگو هستم؛ چرا که من مطیع امر رهبرم هستم و به فرمان او این کار را انجام دادم.»
#شهید علی هاشمی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۳
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تواضع وفروتنی
همه دور هم نشسته بوديم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟»
احمد سرش رو پايين انداخت،لب خند زد و گفت«اي… تو همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود«تقديم به فرمان ده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۴