eitaa logo
فرهنگی هنری شهید حیدری
57 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
482 ویدیو
69 فایل
♡﷽♡ وقتی عقل عاشق شود ! عشق عاقل میشود آنگاه ... ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ ⠀ོ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش امشب، حرمت مذاکراتی بشود پنج‌ویک‌گوشه‌ی تو، راه نجاتی بشود اربعین، نامه ی تحریمِ حرم را بشکن حاضرم جان بدهم، توافقاتی بشود... 😭 @shahidMohammadAliHeydari
این روزا حالم حال خوبی نیست.mp3
4.34M
این روزا حالم حال خوبـی نیست من موندم و چشمای زار و خیس... @shahidMohammadAliHeydari
التماس دعا 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با مبحث تربیت اسلامی فرزند درخدمتتون هستیم😍
دوست دارم مثل پیامبر رحمت و مثل ائمه مهربان دلم برای همه بچه ها بتپد، وقتم را با بازی و توجه به حرف های آنها بگذرانم و از شور و شوق کودکانه آن ها لبریز شوم و حیات دوباره بگیرم، اما نمیدانم روش تربیت معصومین چگونه بوده تا با الگوگیری از آن ها فرزندانی شاد و عزیز تربیت کنم. دوست دارم وقتی با فرزندان عزیزم صحبت می کنم و آنها با فکر و دقت از خدا و قرآن و نماز و... سؤال می پرسند، بتوانم با صبر و حوصله و به درستی طوری که متوجه شوند، به آنها جواب دهم. دوست دارم بتوانم راهی پیدا کنم تا فرزندانی متفکر و خلاق تربیت نمایم و از آن ها افرادی مفید و سازنده و تولیدگر بسازم. دوست دارم فرزندانم با دست های کوچک اما سازنده شان در خانهی کوچکمان به بذرهای گیاهان حیات بدهند و در کنار سبزی و نشاط آن ها از بودن کنار فرزندانم لذت ببرم. .... اگر شما هم چنین دغدغه هایی دارید، با ما همراه شوید در کانال فرهنگی-هنری شهیدحیدری. دراینجا، تجربه ای نو در زمینه تربیت اسلامی فرزندان به شما ارائه خواهد داد و به شما کمک میکند تا قدم به قدم در راه تربیت درست و اسلامی فرزندان و متربیانتان قدم بردارید. ما کار را از مقطع دبستان شروع می کنیم؛ چرا که تجربه دو ساله در تربیت متربیان دبستانی به ما نشان داده که: 1. والدین دغدغه و سؤالات بیشتری برای تربیت فرزندانشان در این مقطع سنی دارند. 2. فرزندان در این مقطع سنی به والدین وابسته تر هستند و از آن ها بیشتر تأثیر می پذیرند. 3. فرزند در این مقطع سنی به دلیل عدم شکل گیری کامل شخصیتش تأثیرپذیری بیشتری دارد. 4. دوره دبستان مهمترین دوره در ساختن شخصیت یک انسان است. با ما همراه باشید. @shahidMohammadAliHeydari
قسمت عمده شخصیت فرزندان ما در آینده در گرو تصمیمهای امروزی والدین است. این تصمیمها به اندازهای بزرگ هستند که نه تنها آینده کودک خودمان بلکه آینده کشورمان و حتی دنیا، متناسب با آن رقم میخورد. پس از الآن فکر کنید برای همه دنیا تصمیم میگیرید... @shahidMohammadAliHeydari
فرزند کتابخوان دوست داشتنی تره... «آنچه که برای انسان می ماند، کتابخوانی در سنین پایین است. کودکان یاد بگیرند، عادت کنند به اینکه به کتاب مراجعه کنند، به کتاب نگاه کنند.» خامنه ای (مد ظله العالی) @shahidMohammadAliHeydari
هدایت شده از دختران آفتاب
پدر برای فرزند.mp3
2.57M
حواستان باشد که نقشهای اجتماعی تان در خانه وارد نشود. در خانه، پدر و مادر فرزنتان باشید نه رئیس، مدیر کل و... #تربیتی #تربیت اسلامی #الله حائری شیرازی برگرفته از @hatef_app @dokhtaranyazd
راستی رفقا.. ان شاء الله از فردا در کانال کتابخوانی را شروع میکنیم. 😍 با رمان زیبای رنج مقدس دوستانتون رو به کانال دعوت کنید. 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرهنگی هنری شهید حیدری
#معرفی_کتاب 📚 #خوراک_مغز #رنج_مقدس برشے از کتاب: دنبال یک بے‌نهایت هستم ؛ خستہ شده‍ ام از هرچیزے
رفقا یادتونه که قول دادیم رمان داشته باشیم😉 اونم چه رمانی😍 ان شاء الله از خوندنش لذت ببرید. راستی دعوت از دوستانتون فراموش نشه😋 خب حالا وقتشه👇😍
فرهنگی هنری شهید حیدری
#معرفی_کتاب 📚 #خوراک_مغز #رنج_مقدس برشے از کتاب: دنبال یک بے‌نهایت هستم ؛ خستہ شده‍ ام از هرچیزے
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هرکس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم. صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابا اینکه تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم و راهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها و وسایلم راجمع کرده ام. در کمد خالی ام را می بندم. کشوها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم و بروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود. از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت. انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام. علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا در چمدان را ببندم. یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل و کششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم. وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند. انگار صدای پدربزرگ را می شنوم که می گوید: می بینی لیلا جان! توبزرگ شدی و زیبا. ما پیر شدیم و چروکیده. قربون قد و بالات. گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اما حالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگار خشکی آنها آینده ام را افسرده می کند. مادر با چشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ را به دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند، باید گذاشت و گذشت. سرم را بالا می‌آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالی‌اش گردانده‌ام، آن‌قدر گریه کرده‌ام که سرم چند برابر سنگین‌تر از همیشه شده است. مادر دستش را روی زانویم می‌‌گذارد و آرام آرام نوازش می‌کند. از عالم خیالم نجات پیدا می‌کنم. – لیلاجان! خیلی‌ها به خاطرحسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی می‌کشند، اما تو فشار‌ تنهایی و سختی کاری که این‌جا بر عهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی‌‌عاقبته. با صدای تلفن همراه، نگاه همه‌مان می‌رود سمت صفحه‌ای که روشن شده: – یا خدا! باباتون اومد! @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 #رمان_رنج_مقدس #قسمت_اول چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش
دکمه وصل را می‌زند و روی بلندگو می‌گذارد. انگار دنبال کسی می‌گردد تا همراهی‌اش کند. تنهایی نمی‌تواند این بار را بردارد. – سلام خانومم. – سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟ صدای مادر می‌لرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است. – تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. همه خوبند؟ مادر لبش را گاز می‌گیرد. – خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. – خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می‌شود. – نه. طالقانیم. مادر آرام به گریه می‌افتد. صورت سفیدش قرمز می‌‌شود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می‌شوند. پدر هر بار که می‌رود، چشم انتظاری‌های مادر آغاز می‌شود. انتظار حالت چشم‌های او را عوض کرده است. نگاهش عمیق‌تر و مظلوم شده است. چشم‌هایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می‌گیرد. – سلام بابا. – بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟ – چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم! – خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی‌خواهد جواب سؤال‌های پدر را بدهد. – تا یک ساعت دیگه می‌رسید. نه؟ – بله. فقط علی‌جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال‌واحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو ‌دیدم. حالا که شما… و سکوت می‌کند. – علی؟ – بله این را چنان بغض‌آلود می‌گوید که هرکس نداند هم متوجه می‌شود. – شما چرا وسط هفته اون‌جایید؟ چرا همه‌تون… علی… طوری شده؟ صدای هق‌هق گریه من و مادر اجازه نمی‌دهد تا چیزی بشنویم… به اتاقم می‌‌روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می‌بینم. هر وقت می‌خواستم مردی را ستایش کنم بی‌اختیار پدر در ذهنم شکل می‌گرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد. چشم‌هایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده‌ام. علی می‌رود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانه‌هایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان می‌کند. این لحظه‌ها برایم ترنم شادی‌های کودکانه و خیال‌های نوجوانانه‌ام را کمرنگ می‌کند. درِ اتاقم را که باز می‌کند، به سمتم می‌آید و مرا تنگ در آغوش می‌فشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره‌ام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا