فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_ام تصميم مسعود را هنوز چندان باور نکرده ام. برخورد علی را هم درک نکرده ام. با
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_یکم
پدر هم به خنده می افتد. امروز حالت چهره پدر و کارها و حرف های مادر با هميشه فرق کرده است. علی نگاهی دور می چرخاند و می گويد:
- زن می گيرم. به جان خودم زن می گيرم. فقط الآن بذاريد غذامو بخورم.
مادر بشقاب را که مقابلش می گذارد، تند تند شروع به خوردن می کند:
- تا بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاکی به سرم می ريزم.
پدر قاشق علی را در هوا می گيرد. می گويد:
- ديگه چيه؟ الآن دقيقاً مشکل چيه؟
پدر قاشق را همی نطوری در هوا نگه می دارد و می گويد:
- بگو کسی مد نظرت هست یا نه؟
- می گم، به جان خودم می گم. بذاريد اين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم.
لبخند شيطنت آميزی می زند و چشمکی که فکر می کند مادر را خام کرده.
- الآن من بايد چيکار کنم تا شما راضی بشی؟ باور کنيد هيچ موردی توی ذهنم نيست.
- مديونی اگه يه کم خجالت بکشی!
علی چشم غره می رود. محل نمی دهم:
- کلا کسی مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟
خيز برمی دارد سمتم. جيغی می زنم و فرار می کنم. پدر دستش را می گيرد:
- پسر جان! الآن دقيقاً ما چه جوری شما رو به دخترای مردم معرفی کنيم؟
از آن عقب می گويم:
- بگيد يه وقت خدای نکرده فکر نکنيد پسرم مثل توپ صد و بيست می مونه. فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه
حتماً فاتحه تون خونده ست.
- خواهرت رو بايد با خودمون ببريم.
علی بلند می شود:
- من که زن نمی خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يکی رو پيدا کنيد. فقط من کلی شرط و شروط دارم ديگه.
دستش را تکان می دهد به معنای خداحافظی. قبل از اينکه وارد اتاقش بشود مادر می گويد:
- پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع کن. چادر مسافرتی هم توی انبار هست.
علی تکيه به ديوار می دهد و صدايش را کشدار می کند و می گويد:
- مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم.
مادر برمی گردد سمتش و می گويد:
- اصلاً کوتاه آمدن در کار نيست. ديگه خيلی داری بی هدف زندگی ميکنی. همه چيز که درس و کار نيست. آدم نصفه نيمه ای الآن تو.
علی حرف دارد اما نمی زند، حالا سرش را به ديوار تکيه می دهد. دلم برايش می سوزد. آرام می گويد:
- جداً کسی مد نظرم نيست، اما اگر هم می خواهيد کسی را انتخاب کنيد... هوووف... خيلی دقت کنيد. تمام زندگی و افکار و اهدافم را نترکاند.
من حوصله دعوا و درگيری و توقع و اين مسخره بازی ها رو ندارم.
دلم می خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يک داستان است؟ اصلاً ربطی به خودت دارد يا نه؟ می رود داخل اتاق و
در را می بندد. توی ذهنم مرور می کنم که چه کسی روحيه اش با علی جور است و می توانند يک زندگی شيرين با هم داشته باشند؟
مادر افکارم را پاره می کند و می گويد:
- ليلا! دختر آقای سرمدی هست، همون که چند بار خونه آقای عظيمی ديديمش.
- به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه دخترايی که دور و برمون اند، فقط اگه علی لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه.
ابرو در هم می کشد و با غيظ نگاهم می کند. می خندم.
- آی آی مامان خانم! طرف بچه تو نگير.
اما ريحانه، همراه خوبی برای علی می شود.
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_یکم پدر هم به خنده می افتد. امروز حالت چهره پدر و کارها و حرف های مادر با ه
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_دوم
همراهی های پدر، تمام سعی اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من برای خريد همراهش بروم. علی هم می آيد.
خوشحال می شوم که تنها نيستم. پدر نمی رود برای خريد. می پيچد به سمتی ديگر و کنار پارکی می ايستد. با تعجب می پرسم:
- چيزی شده؟ چرا اينجا؟
- هوا خيلی خوبه، کمی قدم بزنيم. چند کلمه هم حرف دارم.
علی مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم که چه کنيم؟ لحظه های گنگ را دوست ندارم. سکوت زود می شکند:
- خواهری! شايد من نبايد دخالت کنم، اما...
نفسش را به سختی بيرون ميدهد. پدر از سکوت پارک دست نمی کشد. علی هر چه قدر نگاهش می کند فايده ندارد. ادامه می دهد:
- من در نبود تو چيزهايی ديدم که شايد اينکه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هرچند الآن ديره، اما لازمه که بدونی...
دوباره مکث می کند. پدر نمی گذارد علی ادامه دهد.
- ليلاجان، سخت ترين کار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصاً اگر حرفی که درباره ات می زنند صد درصد غلط باشه. بايد خيلی تلاش کنی تا رفع اتهام
کنی. تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هايی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدايی بين ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: بايد صبر کنی تا بدنش به حالت طبيعی برگرده و نبايد بهش فشار بياد. اما باز هم من گفتم خودم از ليلا مراقبت می کنم. يک ساله شده بودی که مأموريتی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم ديگه نمی ذارم ليلا دور باشه. مأموريت يک هفته ای شد چهارماه. مجبور بودم به خاطر شرايط و کارها... تا يک سال همين طور مأموريت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختيم. وقتی تصميم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و اين...
حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بين مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کرده است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذيرفتنش. من اين را نمی خواهم. با غصه می گويم:
- بعدها چی؟
- بعدی نبوده ليلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برايت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدربزرگ و مادربزرگ
وابسته شده بوديد. خودت هم برای تغيير مقاومت می کردی.
آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دريای محبت بودند. اما حرفم... واقعاً حرفم چيست؟ می خواهم با اين همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعيت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هايم.
- شايد من خيلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصاً پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. بايد همة ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت.
خودم را عقب می کشم و آرام تکيه می دهم به درختی که پشت سرم است. سکوت را دوست دارم. پدر آنقدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام. سر که بلند می کنم قد رشيدش خيلی توی چشم می نشيند. دستش سينی است و ليوان هايی که بخار دارد و عطر دارچين و هل.
@shahidMohammadAliHeydari
هدایت شده از رسانه تنهامسیر🌱
4_5958787920813885321.apk
27.89M
🔹
نسخه جدید نرم افزار متن نگار با کلی تغییرات 👌✅
دانلود از کافه بازار
آموزش کار با نرم افراز متن نگار:
1️⃣ عکس مورد نظر رو در سایز ۱×۱ وارد متن نگار میکنیم
2⃣ بعد گذاشتن وینگت که من تو این تصویر از ویگنت خود متن نگار استفاده کردم
تو قسمت پس زمینه ... یه بخش داره نوشته "ویرایش تصویر" انتخاب کنین و بعد این افکتی که فلش زدم انتخاب کنین تا تصویرتون ویگنت دار بشه
3⃣وارد قسمت برچسب شدم
از بخش برچسب جدید برچسبی که در عکس بعدی میفرستم رو از گالری وارد متن نگار کردم
4⃣ ویرایش برچسب رو زدم و برچسب رو بزرگ کردم و شفافیت رو کم کردم تا به شکل دلخواهم بشه
تصویر آماده نوشتنه حالااا😍
5⃣بهتره تمام کلماتی که میشه حرف هاشو از هم جدا کرد جدا کنین
و تلاش کنین به بهترین شکل کنار هم بچینین
(فونت این عکسنوشته ترکیبیه از دو نوع نستعلیق لقمان و دیما شکسته دو باهم استفاده کردم و فونت پایین کوچیکه هم فونت کتاب هست )
6⃣خب تا اینجا نوشتم
وقتی به تصویر نگاه میکنین انگاری اون تقاطع نی و لم عالم قشنگ نیست
تلاش کنین اینجور وقتا قسمتی که بنطرتون اگه نباشه قشنگ تره رو پاک کنین 👌
(ی "نی" اگه میخواین این شکلی باشه از فونت دیما شکسته دو استفاده کنین)
8⃣ مشکل بعدی بودن فاصله ی زیاد
نقطه با حرفه با یه ترفند میشه این مشکل رو حل کرد 👇
9⃣با همانند ساز ،همانند سازی کردم
بعد با پاک کن یه بار نقطه ی با رو پاک کردم و اون یکی رو خود با رو پاک کردم فقط نقطش رو نگه داشتتم.
#ادامه دارد....
@shahidMohammadAliHeydari
رفقای عزیز
ان شاء الله فردا مبحث مهدویت را خواهیم داشت.
همراهمون باشید😊
شبتون مهدوی ✨