فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_دوم همراهی های پدر، تمام سعی اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_سوم
می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و می گويد:
- با نبات گرفتم. گفتم بيشتر دوست داری.
ليوان را می گيرم. چرا اين سال ها که دلم با او قهر بود او هيچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او اين قدر کوتاه می آيد و گله نمی کند،
شايد فرق دل من با دل بزرگ او همين است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هايم را به لبخندی مهمان کنم.
نگاهم به بخاری است که از روی ليوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گيرم. زود در هوا گم می شود.
- می بينی ليلاجان؟ اين بخار رو می بينی؟ يه روزی قطره آب بوده و حالا در ظاهر نيست می شه. تا تو بخوای ردش رو بگيری در فضا گم می شه. زندگی من و توهم همينه. لحظه های عمر توست، اما به همين سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بينی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نيست با هم يکی می شه. دير بجنبی از دستت رفته بدون اينکه تو تبديل به کار خير و خوب کرده باشی اش.
سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت و قهوه ای اش، موهای سياه و سفيدش و ريشه ای شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زيباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زيبا و دلربا هست که بگويم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خيره دمنوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. ليوان را به لب می برم. گرم و شيرين است و می چسبد.
- من آخر هفته عازم هستم.
علی به سرفه می افتد. پدر نيم خيز می شود و آرام بين شانه هايش می کوبد. صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد:
- کجا انشاءالله؟
او هميشه عازم است. مرغ خانگی نيست. پرواز آزاد دارد. دنيا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسايش داشته باشد.
علی دوباره به حرف می آيد:
- من هم می آيم.
پدر نوشيدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گويد:
- کجا انشاء الله؟
- مگر جنگ نيست؟ خُب من هم هستم. مثل شما.
- باش. اما همين جا رزمنده باش. جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همين بچه های محل رو که جمع کردی، يعنی که داری يک گردان دويست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو اين جا، مطمئن هم باش دشمن يکيه.
سکوت می نشيند بين جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گويد:
- ليلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر منِ پدری که برايت کم گذاشته از دست نده. من ارزش اين را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری.
حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ويران کننده ای! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ويران و قوه ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم يا احترام کنم و سرم را پايين بيندازم.
- من می رم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنيات باشه که خيلی زود دير می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته ای رو که زود بخار می شه نخور. من الآن نبايد غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که.
بايد متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنيم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آينده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داريم. اشکم نه به اختيار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازير می شود.
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_سوم می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم، اما دوست دارم در آغوشش سال ها بمانم. حالا می فهمم چرا اين سالها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سينه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم. می خواستمش.
حس می کنم محکم ترين تکيه گاهی است که هميشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آيد که خانواده مردی ديگر را آواره و گرسنه و ترسان ببيند. پدر که حتی طاقت ديدن رد سيلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از ديدن صحنه ها. حسی عجيب به جانم می نشيند. سرم را فرو می برم در سينه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم.
گريه می کند. اين را از صدای اشک هايش می شنوم. گريه می کنم و در پس پيراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدريِ تمام دنيا را می دهد.
- عزيزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواد ديگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جوان هايی باشم که کنارشان می جنگم. ليلاجان! ظرفيت تو فراتر از اينهاست. بايد برای کمک به ديگران زندگی کنی. خيلی حيفم می آد وقتی می بينم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بينم که غرق می شن، در حالی که بايد غريق نجات باشند، دلم می گيره.
نفس های عميقی می کشد. انگار هوای دنيا برايش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آنقدر که پدرم را می خواهم، تمام دنيا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پيشانيم را می بوسد. با پر مقنعه ام اشک هايم را پاک می کند.
- قيمتی تر از اشک تو دنيا پيدا نمی شه. دل مهربان اشک داره و حيفه که خرج دنيات و غصه های کوچيک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنيا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه؛ تو بزرگ باش ليلاجان.
آرام عقب می نشيند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنيای ما بوده يا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خيس است.
شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر زل می زند.
- خيالتون از ليلا راحت شد؟ اين چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما بايد باشی. بايد بالای سر ما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور
و ديرت؛ عاقبت همه. نه الآن که تعدادمون کمه.
و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد. تنها زمزمه ای می کند که:
- علی جان!... علي آقا...
می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ايم. آنقدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پيدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پياده می کند و خودش راهی مسجد می شود.
وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای راديو بلند است. مادر تمام تنهايی هايش را با اين راديو پر می کند. نماز و خريد و شام تمام می شود، اما علی نيامده و همراهش هم جوابگو نيست. پدر سر به زير نشسته و دارد سبزی پاک می کند. ظرف ها را که جابه جا می کنم، می گويم:
- می خواهيد من برم. مزاحم شدم انگار.
تا بخواهم از گير سبزی ها فرار کنم مادر می گويد:
- اتفاقاً شما بايد باشی.
لبم را برمی چينم:
- چيزه... اذيت می شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد.
پدر خنده آرامی می کند و می گويد:
- لطف سبزی پاک کردن به دور هم بودن خانواده س. علی که نيست تو باش حداقل باباجون.
می نشينم سر سبزی ها و می گويم:
- شما بايد روانشناس می شديد. يه جوری صحبت می کنيد آدم مجبور می شه کوتاه بيايد.
@shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگرانه
هروقت خواستی گناه کنی
این سوال رو از خودت بپرس ...؟!
[سوره نور ، آیه ۱۴]📖
@shahidMohammadAliHeydari
@dars_akhlaq (1).mp3
12.33M
🎙حجت الاسلام استاد تراشیون
🔵 موضوع:راه های موفقیت در تحصیل #فرزندان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...
#نوای_انتظار
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
سلام رفقا😃 بازهم با مبحث شیرین #مهدویت در خدمتتون هستیم. دل بدید پای این مباحث اعضای جدید شدیدا پیش
سلام رفقا😃
بازهم با مبحث شیرین #مهدویت در خدمتتون هستیم.
دل بدید پای این مباحث
#دلایل_عقلی_امامت
🚫 اینجا تقلید جایز نیست!🚫
🔹 مبحث #امامت، چیزی جدای از «عقل» نیست.
🔄لذا کلیهی دلایل دینی، حتماً #عقلی هم هست و کلیهی دلایل عقلی اگر صحیح باشند،
حتماً عین دین هستند
🔹اساساً حق و باطل، هستی و نیستی، ضعف و کمال و... با عقل شناخته میشوند.
🔄پس بدیهی است وقتی اسلام بر اساس فرامین الهی میفرماید:
«اصول دین تحقیقی است و در اصول تقلید جایز نیست»
♦️یعنی باید برای آدمی با استدلال عقلی به اثبات رسد.
🚫 اینجا تقلید جایز نیست!🚫
🔹 مبحث #امامت، چیزی جدای از «عقل» نیست.
🔄لذا کلیهی دلایل دینی، حتماً #عقلی هم هست و کلیهی دلایل عقلی اگر صحیح باشند،
حتماً عین دین هستند
🔹اساساً حق و باطل، هستی و نیستی، ضعف و کمال و... با عقل شناخته میشوند.
🔄پس بدیهی است وقتی اسلام بر اساس فرامین الهی میفرماید:
«اصول دین تحقیقی است و در اصول تقلید جایز نیست»
♦️یعنی باید برای آدمی با استدلال عقلی به اثبات رسد.
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
🚫 اینجا تقلید جایز نیست!🚫 🔹 مبحث #امامت، چیزی جدای از «عقل» نیست. 🔄لذا کلیهی دلایل دینی، حتماً #
⭐️ مبحث «امامت» با تعریفی که تشیع از آن میدهد، پس از نبوت و توحید مطرح میگردد.
👈 پس طرح و اثبات آن بدون باور به «الله»، معنا و مفهوم و جایگاهی ندارد.
🔺 اما در عین حال، همان طور که بیان شد، کلیهی اصول اعتقادی اسلام، بر اساس خلقت و فطرت است و #همه آنها اثبات عقلی دارد
‼️اعتقاد بدون دلیل عقلی، چیزی جز تقلید یا عادت و سنت بومی نخواهد بود و قطعاً فایدهای نیز نخواهد داشت.‼️
📚 فصلنامه انتظار، خاتمیت امامت و مهدویت
@shahidMohammadAliHeydari
#دلایل_عقلی_امامت
⭕️ زمین از حجت خالی نمی ماند!
🔹 شیخ اشراق درباره وجوب امامت مینویسد:
«جهان هیچگاه از حکمت و از وجود کسی که دارای حکمت باشد و حجج و بینات خدا نزد او باشد، خالی نبوده است و این چنین کسی 👈خلیفه خداست
🔻 و تا زمین و آسمان برپاست، چنین خواهد بود...
🔻 و زمین هرگز از چنین انسانی تهی نخواهد بود...
اینکه میگویم ریاست با اوست، مقصود ⬅️حکومت ظاهری او نیست، ⬅️بلکه گاهی در نهایت پنهانی (غیبت) به سر میبرد...
🔺ریاست جامعه با این انسان است اگر چه نشانی از او در دست نباشد»
⏬👈بنابراین دلیل عقلی اقتضا میکند که هر زمان باید امام و رهبری باشد.
📚 حکمةالاشراق، از مجموعه مصنفات شیخ اشراق، ج ١، ص ١١
@shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ اثبات خالی نبودن عالم از حجت الهی
❓خلیفة الله کیست؟؟
#استادعالی
@shahidMohammadAliHeydari
برای شنیدن حرفهاتون درمورد مبحث مهدویت 😊 👇
منتظریم
https://harfeto.timefriend.net/945816500
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_چهارم پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدا
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
دسته جعفری را می کشم مقابلم و می گويم:
- من جعفری ها را پاک می کنم که سخته!
پدر می گويد:
- تو پيش ما بشين، اصلاً دست به سبزی هم نزن.
مشغول می شوم. مادر کمی منّ و من می کند:
- اوممم... ليلاجان!... نظرت چيه؟!
با بی خيالی می گويم:
- سبزی های خوبيه. مخصوصاً جعفريش که گِل هم نداره و من الآن تمومش می کنم و بقیه اش هم سهم علی و والدينش.
مادر می گويد:
- نه مامان جان، خواستگار رو می گم.
پدر لبخند می زند و سرش را از سبزی ها بالا نمی آورد و من حس می کنم که سرخ شده ام. مادر می گويد:
- اون شب که اون سه تا نذاشتند درست و حسابی صحبت کنيم، حالا تا نيستن...
دستپاچه می گويم:
- اول علی را سرو سامان بديم بره خونه بخت، برای من وقت زياده.
مادر می خندد و می گويد:
- پسر نمی ره خونه بخت، دختر می ره خونه بخت.
- چه فرقی داره؟ اصلاً من کار دارم.
پدر بلند می خندد. خوشحالی اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بی حس شده انگار. صدای در که می آيد خدا را شکر می کنم. علی از اين حال و روز نجاتم می دهد. مادر منتظر است تا در سالن باز شود و علی را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز می کند و ما را می بيند کمی مکث می کند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمی دهد.
- خوش اومدی آقای دوماد. بذار اول زن بگيری؛ بعد شبگرد بشی، جواب تلفن های ما رو ندی، شام خونه مادرزنت رو بخوری، با خانمت دعوا کنی با اين قيافه بيای خونه. هنوز که خبری نيست مادرجون.
علی از شوخی مادر، حال و هوايش عوض می شود. پدر نمی گذارد فضای شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيز ها را می گذارد جلوتر و می گويد:
- ليلا سهم شما را نگه داشته. من که جور کسی را نمی کشم. خوددانی پسر جون.
من هم از ترس اينکه بگويند غذای علی را بياور می گويم:
- غذاتم روی ميز آشپزخونه س. رستوران نيست که هرکس هروقت خواست بياد، می خواستی سر سفره خانوادگی بيايی. هر کی گرسنه شه خودش بره غذا بخوره.
علی تعظیمی می کند و می گويد:
- من مانده ام با اين همه محبت، چه طور ذوق مرگ نشدم!
تا علی برود لباس عوض کند و غذا بخورد، مادر فرصت را غنيمت می شمرد و می گويد:
- دوست پدرت بود...
لب می گزم و او ادامه می دهد:
- برای پسرش می خواد بياد خواستگاری.
مادر من عجب فرصت طلب است. بلند می شوم تا از دست اين زن و شوهر فرار کنم. مادر ادامه می دهد:
- داره دکترا می خونه. اصالتاً شيرازی ان. بيست و پنج سالشه. تدريس هم می کنه، کلی هم بچه داره توی کانون شون.
بيوگرافی از اين وحشتناک تر در عالم وجود ندارد. دوست دارم بدانم که مادر طبق چه اصلی اين قدر درهم و برهم خواستگارم را معرفی کرد. دقيقاً هدفش چه بود؟ علی از آشپزخانه بيرون می آيد تشکرکنان می نشيند کنار من و دسته سبزی هايش را جلو می کشد. مادر می پرسد:
- علی جان شما قدت چند سانته؟
پدر می خندد. گويا مادر با تدبير خودش دارد همه پازل ها را می چيند. علی دستش را دراز می کند. چاقو را برمی دارد و می گويد:
- يک و هشتاد و دو. چه طور مگه؟
مادر می گويد:
- ماشاءاللّه. درست گفتم پس.
علی نگاهی به مادر می کند:
- به کی گفتيد؟
مادر بی خيال می گويد:
- به خانواده آقای سرمدی ديگه. زنگ زدم برای دخترشون.
علی و چاقو هر دو بی حرکت می شوند. پدر خودش را چنان مشغول کار نشان می دهد که انگار واقعاً از چيزی خبر ندارد.
- برای فردا شب قرار گذاشتيم بريم. دسته گل و شيرينی يادت نره.
پدر مجال نمی دهد و می گويد:
- تکليف من به عنوان پدرشوهر چيه؟
دست علی هنوز بيکار است. مادر زود و به شوخی می گويد:
- متأسفانه پدرشوهر عروس را دوست داره. چه خونی به دل من بشه از حسادت!
- نه عزيزم، هيچ کسی جای شما رو نمی گيره. اصلاً به اين علی می گيم بره خونه مادرزنش زندگی کنه، اين دور و برا پيداش نشه.
خيلی خوشحالم که بحث از من دور شده. علی تا به خودش بيايد اسم بچه هايش را هم تعيين کرده ايم و دو سه دور هم با خانمش دعوا و قهر کرده ايم. بنده خدا فرصت نمی کند اعتراضی کند.
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_پنجم دسته جعفری را می کشم مقابلم و می گويم: - من جعفری ها را پاک می کنم که
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_ششم
فرصت را غنيمت می شمارم و پيام می دهم به مسعود:
- «جای شما دو تا خالی! اينجا بساطی داريم دِبش! اگه گفتی عروسی کيه؟»
توی ذهنم گزينه هايی که می شود اين دوقلوها را سرکار گذاشت مرور می کنم که تلفن خانه زنگ می زند. مادر گوشی را برمی دارد و چنان جا می خورد که ناخودآگاه توجه من و بابا می رود سمت مکالمه مامان.
- خواب نما شدی مسعود جان! عروسی نيست. اگه خدا بخواد داداشتون از خر شيطون پايين اومده قبول کرده بريم براش خواستگاری. امشب قراره بريم انشاءالله. خودم می خواستم الآنا بهتون زنگ بزنم. اگه قطعی شد خبرها رو هم لحظه به لحظه براتون می گم.
بقيه حرف ها مهم نيست. با خودم می گويم: اين مسعود پيام را نخوانده، خبر را از منبع گرفت. بشر دوپاست ديگر. وقتی بخواهد مطلبی را بفهمد زمين را دور می زند، آسمان را پايين می کشد تا به نتيجه دلخواهش برسد، اما وای به وقتی که نخواهد سراغ چيزی برود.
مادر صدايم می زند و می روم پيشش.
- به علی يه زنگ بزن بگو چه گل و شيرينی ای بگيره. يه وقت بدسليقه گی نکنه.
گوشی را برمی دارم. جواب که می دهد، می گويم:
- دسته گلی که قراره خاطره يه عمر زندگی دو نفره تون باشه چه مدلی، چه رنگی، چه سبکی باشه بهتره؟
- اوممم... با اين زاويه نگاه نکردم. حالا چه کار کنم؟
- خب سليقه ات رو هم چاشنی گزينه های قبلی کن و البته نهايت آرزوت هم توی يه دسته گل مشخص می شه ديگه. اما شيرينی. اينو هر چی خودت دوست داری بخر.
با مکثی می پرسد:
- چرا؟
چون از حالا داريد تبادل دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های شکمی رو انجام می ديد. و شما مردها عبد شکميد و من نظری ندارم.
می خندد:
- که ما عبد شکميم؟ باشه خدا بزرگترين امکانی که فراهم کرده تلافی و تقاص و جبرانه، خواهر گلم.
می خندم و خداحافظی می کنم. سرم را که بلند می کنم نگاه سنگين پدر را می بينم. لبخندی می زنم و می پرسم:
- ميوه می خوريد؟
- دمنوش هم داريد کدبانوجان.
مادر می گويد:
- هر چه که ميلتان باشد.
تا دم بکشد و جمع سه نفره برای خوردنش دور هم بنشينند، علی هم با دو دسته گل و دو جعبه شيرينی از راه می رسد. با ذوق بلند می شوم کمکش کنم. عطر نرگس مستم می کند. آن قدر ذوق می کنم که يادم می رود بپرسم چرا دو تا؟
علی يکی از گل ها را می گذارد روی دامن مادر و دست و پيشانی مادر را می بوسد. شيرينی را هم می دهد به پدر و دست پدر را می بوسد.
خوشحالم. خيلی... با ذوق دسته گل ديگر را می گيرم و کل می کشم و چرخی دور خودم می زنم و گل ها را داخل گلدان می گذارم.
- برادر من، تو که زن می خواستی زودتر می گفتی.
علی لبانش را جمع می کند.
- اصلاً هم از اين خبرا نيست. من رو مجبور کرديد گل بخرم، ديدم درست نيست اصل کاری ها رو نديد بگيرم. همين.
قوری را دولا می کنم روی استکان علی.
- باشه همه مون قبول می کنيم که تو اصلاً تو اين فکر نبودی و الآن ذوق مرگ نيستی؛ مديونی اگه فکر کنی يهويی اينطوری شدی.
پدر جعبه شيرينی را مقابلم می گيرد. دست می کنم يکی بردارم که علی می کوبد روی دستم.
- دوست ندارم روی دماغ خواهرشوهر يه جوش گنده باشه، تا اطلاع ثانوی حق خوردن شيرينی جات نداری.
دست پدر را می کشد سمت خودش، اما تا می آيد شيرينی بردارد پدر يکی می زند پشت دستش.
- پسرجان، اول بگذار بله بگيری، بعد شيرين کام بشی. تا وقتی از عروس بله نگرفتی حق خوردن نداری.
شيرينی را می گذارم توی دهانم، و سعی می کنم حرص درآورترين نگاه را به علی بيندازم. خنده پدر و مادر شيرين تر از تمام شيرينی های عمرم می شود.
@shahidMohammadAliHeydari
5f533f2cee5b46ef1a1a7670_569130427145073864.mp3
2.27M
👈اگه دلت واسه امام زمانت تنگ شده گوش کن👂🏻
#اسـتـاد_دارسـتـانـی
✅ جهت تعجیل امرظهور صلوات😊