⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#ذکر
#راوی_دوست
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
بعضی وقت ها با موتور می رفتیم بیرون
آقایوسف می گفت : بیا تا رسیدن به مقصد صلوات بفرستیم ؛ یا یکبار یادمه گفته بود تا برسیم این ذکرو بگیم : یا فاطمة الزهرا ادرکنی ؛ تنها خور نبود تو مسائل معنوی علاقه به این داشت که در امور مذهبی و معنوی، همه رو به هر نحوی با خودش همراه کنه و دین رو جذاب می کرد برای طرف مقابل ؛ این یعنی زبانش به حرفهای لغو و بیهوده باز نمی شد و از فرصتاش بهره میبرد .
#مطالعه_قرآن
تو اتاق محل کارمون، آخر شبها آقایوسف قرآن تلاوت می کرد ؛ البته خیلی آروم و تو دلش ، میگفتیم یوسف لامپو خاموش کن میخوایم بخوابیم ،خسته ایم .
می گفت : چشم ببخشید الان ؛ لامپ رو خاموش می کرد و می رفت زیر پتو و چراغ مطالعه رو هم باخودش می برد
همون زیر قرآن می خوند .
#نظافت
موقعی که پیش بند میزد و توی آشپزخونه ظرف هارو می شست
البته آنقد تمیز که برق می زدن
لباس های نظامیش رو هم وقتی می شست یکی دو ساعتی طول می کشید
کلا تمیز و مرتب بود . همیشه اتاقش رو هم جارو می کرد ؛ حوصله بی نظمی رو نداشت ؛ از تهران که میومد خسته و کوفته با لباس بیرون می خوابید نا نداشت تکون بخوره ؛ می رفتم تا جورابشو از پاش در بیارم از خواب بیدار می شد می گفت خواهش می کنم دست نزن جورابام کثیفن همیشه ورد زبانش بود که می گفت : النظافة من الایمان .
#شوخ_طبع
#راوی_دوست
شوخ بود اگه میدید پکریم شروع می کرد به شیطنت تقلید صدای آهنگران رو می کرد یا تندتند عربی حرف میزد اصلا معلوم نبود چیو به چی وصل میکنه
یا میرفت بیرون شیرینی تر میخرید میومد خونه آخه خیلی دوست داشت
همه رو دور هم جمع کنه
همکاراش میگن توی محل کارهم همینطور بود
#هدیه
شنبه اومد مرخصی ، بهش گفتم مگه بهتون مرخصی دادن؟
گفت بخاطر روز مادر اومدم پیشت, باید غروب برگردم تهران ...
سکه رو گذاشت تو دستم و گفت مامان اگه به دیدار امام زمان نایل شدی سلاممو برسون دعا کن منم نایل بشم به دیدار
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#شوخ_طبع
#راوی_دوست
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
شوخ بود اگه می دید پکریم شروع می کرد به شیطنت تقلید صدای آهنگران رو می کرد یا تندتند عربی حرف میزد اصلا معلوم نبود چیو به چی وصل می کنه
یا می رفت بیرون شیرینی تر می خرید میومد خونه آخه خیلی دوست داشت
همه رو دور هم جمع کنه همکاراش میگن توی محل کارهم همینطور بود .
#هدیه_روزمادر
شنبه اومد مرخصی ، بهش گفتم مگه بهتون مرخصی دادن؟ گفت بخاطر روز مادر اومدم پیشت ؛ باید غروب برگردم تهران . سکه رو گذاشت تو دستم و گفت : مامان اگه به دیدار امام زمان علیه السلام نایل شدی سلاممو برسون دعا کن منم نائل بشم به دیدار .
#انسان_دوستی
یادمه هر وقت از مسیری با موتور رد می شدیم ، اگر سنگ یا شاخه درختی در مسیرعبور افراد یا ماشین افتاده بود ،
باسرعت بر می گشت و جانش رو ندید می گرفت . تا مانعی که در مسیرِ ماشین توی خیابون بود رو برداره که اتفاقی برای کسی نیفته ؛ این یعنی نهایت معرفت و مردم دوستی ؛ گاهی اوقات که قدم می زدیم ، یهو می ایستاد و خم
می شد می دیدم که داره تیکه های نان رو از زمین برمیداره می گفت : باید به برکت خدا احترام گذاشت اگه خورده شیشه می دید رو زمین ریخته
می نشست رو زانو و آروم جمعشون
می کرد .
#باچشمانی_بسته
تو محل کار، وقت استراحت تلویزیون روشن می کردیم اگه فیلم خارجی داشت می داد یوسف نگاه نمی کرد و خودشو با این حرفها گول نمی زد که چون داره از رسانه اسلامی پخش میشه پس مجازه ؛ از حساسیت یوسف باخبر بودیم
می رفتیم چند نفری دست و پاشو نگه می داشتیم که به زور فیلم ببینه
اما می دیدیم چشماشو بسته
نگاه نمی کنه . و بعدش از دستمون در می رفت .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#مرام_و_معرفت
#راوی_دوست
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
یک شب قبل از شهادت آقا یوسف بود، تو مقری بودیم که 600 متر از دشمن فاصله داشتیم ؛ 4 - 5 شب بود درست و حسابی نخوابیده بودیم ؛ حدودای ساعت 4صبح بود و من شدیدا خوابم میومد، ما داشتیم با دوربین دشمن رو نگاه می کردیم . شبای مرداد ماه اونجا (تپه جاسوسان) خیلی سرده . من هم کیسه خوابم رو پایین تپه جا گذاشته بودم ، رفتم تو سنگر بچه های تک تیر انداز ، دیدم یوسف برای پست نگهبانی بیدار شده . من به یوسف گفتم خیلی خوابم میاد و ازش کیسه خوابشو قرض گرفتم که بخوابم . قسمش دادم گفتم یک ساعتی می خوابم مدیونی اگه بیدارم نکنی برای پست ، ازت راضی نیستم . یوسف گفت : باشه بیدارت
می کنم . من یه موقع بیدارشدم دیدم آفتاب میزنه تو صورتم و ساعت 9 صبحه . اعصابم خورد شد که چرا بیدارم نکرد ؛ دیدم جلوی پامون یوسف گرفته خوابیده با یه پتوی کهنه خاکی که کشیده بود رو خودش از سرما ؛ بیدارشد دعواش کردم که چرا بیدارم نکردی
خندید و با خنده بحث و عوض کرد . این نمونه کوچکی از جوانمردی و معرفت شهداست .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️🌷
⭕️ ⭕️⭕️🌷
⭕️ ⭕️⭕️🌷
⭕️ ⭕️🌷
⭕️ ⭕️⭕️🌷 🌷
⭕️🌷 🌷
⭕️⭕️🌷 🌷⭕️
🌷🌷🌷🌷 🌷⭕️⭕️
#صحنه_نبرد
#راوی_دوست
#شهیدمدافع_حرم
#قاسم_غریب
شهید بعد از آنکه برای نخستین بار به صورت داوطلبانه به سوریه اعزام شده بود بسیار تلاش کرد تا موافقت فرمانده خود را برای اعزام مجدد به سوریه بگیرد. شهید غریب همواره در همه عملیاتها بر علیه گروههای منافقین و اشرار حضور داشت و قبل از آنکه برای دومین بار به منطقه عملیاتی سوریه اعزام شود در مدت 20 تا 25 روز کارهای معوقه خود را انجام داد. شهید بعد از آنکه در عملیاتی بر علیه گروههای ضدانقلاب در منطقه کردستان از ناحیه چشم جانباز شد حسرت شهادت را میخورد و آرزوی شهادت داشت. فرمانده شهید غریب با اعزام مجدد شهید غریب موافق نبود و شهید غریب با اصرار فرمانده خود را مجاب کرد که با رفتن داوطلبانه به سوریه موافقت کند. شهید غریب، در چند شب عملیاتهای موفقیت آمیز زیادی بر علیه داعش صورت گرفته بود و هر روز نیروهای مدافعان حرم نسبت به مواضع داعش پیشرویهایی داشتند و برای جلوگیری از پیشرویی ها و پیروزیها با تجمع نیرو خودشان را برای شکستن خط آماده کرده بودند. همرزم شهید اعتقاد داشت که فرماندهی شهید غریب در شب شهادتش با شبهای دیگر متفاوت بود « در شب سوم ساعت 24 شب نیروهای داعش به ما حمله کردند و شهید غریب ساعت یک بامداد با اصابت گلوله به قفسه سینه به شهادت رسید و در طی این یک ساعت برای افزایش روحیه نیروها بارها و بارها در بین خط حرکت میکرد و رجز میخواند. بعد از شهادت شهید غریب داعش فشار زیادی برای شکستن خط داشت و به دنبال ربودن پیکر شهدا به خصوص شهدای پاسدار ایرانی بودند اما موفق نشدند .
⭕️🌷
⭕️🌷
⭕️🌷
@shahid_beyzaii
🌹کانال شهیدمحمودرضا بیضائی🌹
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️🌷
⭕️ ⭕️⭕️🌷
⭕️ ⭕️⭕️🌷
⭕️ ⭕️🌷
⭕️ ⭕️⭕️🌷 🌷
⭕️🌷 🌷
⭕️⭕️🌷 🌷⭕️
🌷🌷🌷🌷 🌷⭕️⭕️
#شهدازنده_اند
#راوی_دوست
#شهیدمدافع_حرم
#قاسم_غریب
خوابی که یکی از دوستان شهید دیده در ضمن خود شهیدغریب معرف این بنده خدا بوده برا
استخدام تو صابرین؛ خواب دیدم که شهید تو بوستانی که نزدیک منزلشون بوده داشت راه می رفت که من یهو دویدم سمتش و گفتم: آقای غریب شما که شهید شدی اینجا چکار میکنید؟! شهید غریب گفت: من که نمردم من زنده ام بعدش با هم رفتیم تا به یه جایی رسیدیم یه اتاق بود رفتیم داخل و یکی از مدافعان حرم هم بود که با لباس دیجیتال سبز بود بعد من چون با شهیدقبل شهادتش تازه آشنا شده بودم حسرت داشتن عکس با شهید به دلم مونده بود سریع به دوستش که اونجا بود گفتم: که بیا با گوشی من از ما دوتا یعنی من و شهید غریب عکس بگیر ولی اون با گوشی خودش عکس گرفت بعد شهید به من گفت: چرا نمیای خونمون؟ من بهش گفتم جمعه شب بیام؟ گفت: نه جمعه شب هاخونه پدرخانمم هستم یه روزه دیگه با مادرت بیا؛ ناگفته نماند مادر بنده چند وقتیست می خواست بره خونه شهید ولی روش نمی شد و خجالت می کشید که خود شهید دعوتش کرد و اینکه برادر خانم شهید که از سادات هستن می گفت: شهید اکثر اوقات به خواب آشنایان و دوستانش که میاد متذکر میشه که نمرده و زنده هست؛ با این خواب یاد اون آیه میفتم که میگه شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.
⭕️🌷
⭕️🌷
⭕️🌷
@shahid_beyzaii
🌹کانال شهیدمحمودرضا بیضائی🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🌷🌾🍁
🍁🌾🍁
🍁🍁
🍁
#دوران_نوجوانی
#راوی_خواهرگرامی
#شهیدمدافع_حرم
#محسن_حججی
می گفت: چی گفتی زهره، یباردیگه بگو! پاتْک؟ ومی خندید، پاتَک روپاتْک خوانده بودم، افتاده بود توی دهان محسن و مسخره ام میکرد، نه که فقط اومارا مسخره کند ، ماهم دستش می انداختیم وقتهایی که جلوی آینه شعر می خواند یا مداحی می کرد ،
به شعروسرود خواندن علاقه داشت ، درکانون مقدادشعر و مداحی
می نوشت برایشان ، دفترچه اش را که می آورد خانه ،جلوی آینه
می ایستاد و میزد زیر آواز ، سینه می زدوراه میرفت و (ممد نبودی ببینی)را میخواند، ماهم دنبالش راه می افتادیم وادایش را در می آوردیم ، از دبیرستان به این طرف فایلهای کامپیوترش را مخفی می کرد ،ولی من بلد بودم چطوری بیاورمشان ،عکسهایش با بچه های دانشگاه را پیدا کرده بودم ، موهایش را مدل زده بود ، باموهای پشت بلند ،اداواطوار هم زیاد آمده بود، خوابیده بودند، سر اون یکی روی شکم اون یکی و...فقط یکجا خوب ایستاده بودند ،عکس دسته جمعی داخل کلاس.
#ثمره_ی_عشق
#ازلسان_همسرمعزز
درایستگاه راه آهن یک عالمه تنقلات خریدیم ،پفک،چیپس،پاستیل،آب معدنی،نوشابه،علی ازدر و دیوار قطار بالا میرفت. تازه می خواست راه بیفتد، هی خودش را می چسباند به در کوپه که باز کنید بروم بیرون ، محسن کارش شده بود اینکه دست علی را بگیرد وازاین سر واگن تاتی تاتی ببرد تا آن سر واگن وبرگرداند .ازتوی کوپه صدایش را می شنیدم که قربان صدقه اش میرفت ، پسرداریم جیگرداریم ، جیگرداریم پسرداریم ،جلوی در کوپه که می رسید میخندیدو میگفت: زهرا بیا از ثمره ی عشقمون فیلم بگیر.
#شوخیهای_باورنکردنی
#راوی_دوست
به همکارانش گفته بود وقتی میرم خونه ی مادرزنم ، اول خواهر زنم میاد دم در ، بغلش می کنم و باهم روبوسی می کنم ، گفته بودند خجالت بکش مگه میشه ؟ همه رو جمع کرده بود وآورده بود دم در خانه ، زنگ زد ، ازپشت آیفون گفت: به اسماءبگید بیاد پایین ، دودقیقه نشد دیدیم صدای غش غش خنده از تو حیاط بلند شد، نگو هیچ کس اینجایش را نخوانده بود ،که اسماء سه ساله باشد.
🍁🍁🍁
🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🍁🌷🌾🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
@shahid_beyzaii