eitaa logo
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
『﷽』 🌻اینجا با بزرگ مردی آشنا مےشوید که با #تقوایش پله های رسیدن به آسمان را ساخت و با #عمل عارفانه در جوانی ، سرباز امام زمانش شد.☘️ 🌷#شھــیداحمـدعلـی_نیـرے🌷 ✔️تبادل ویو: @banoye_gomnam ✔️انتقاد و پیشنهاد: @ho3133
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 چه انتظار عجیبی... نه کوششی نه دعایی نه جنبشی نه بکایی نه پرسشی که کجایی فقط نشسته و گویم "خدا کند که بیایي"😔 🌸🍃 @shahid_ahmadali
هدایت شده از بی نشان
"کانال تربیتی فطرت" ♦️ نشر بیانات حاج آقای علیپور در باب مقدمات تهذیب نفس، از شاگردان مرحوم آیت الله سعادت پرور (ره) ✔️ لطفا به کانال ما در ایتا بپیوندید، امیدواریم که این مطالب برایتان مفید باشد و مسیر زندگیتان را به سوی بهترینها تغییر دهد. http://eitaa.com/joinchat/2139815952Caf94ff0b66
🔸اتفاق خیلی خوبیه که همسر شهید حججی ازدواج کرده و ازون قشنگ‌تر، رسانه‌ای شدن موضوع با نامه تبریک پدر و مادر شهیده. این کار حتما یه فرهنگ‌سازی مثبت برای اصلاح نگاه اشتباهیه که همیشه در مورد ازدواج همسران شهید وجود داشته. @shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🔹 #او_را ... 19 🚫حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور کردم.... یعنی چی؟؟؟ یعنی همه چی کشک؟؟😣 مرجان
🔹 ... 20 یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفت تو. -سلام عشق من...خوش اومدی 😍 -سلام😊 خونه خودته؟؟ -نه پس خونه همسایمونه😂 البته الان دیگه خونه شماست😉 -بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی؟؟ -نه، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم😘 -لوس☺️ بغلم که میکرد،یاد سعید میفتادم... با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم... شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود،همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم😒 مرجان راست میگفت... هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم،بیشتر باورش میکردم... سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده... ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم. یکم فاصله خونش با خونمون دور بود، نمیخواستم فکر کنم❌ میخواستم مغزم مشغول باشه، آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا🔊 داشتم نزدیک چهارراه میشدم، کم مونده بود چراغ قرمز بشه، سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒 اونم نه یه دقیقه،دو دقیقه!! حدود هزار ثانیه😠 کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم... چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین! سرمو بلند کردم و یه دختر 16-17ساله رو پشت شیشه دیدم، شیشه رو دادم پایین و گفتم -بله؟ با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد... -خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید😢 از صبح دشت نکردم، فقط یه دسته... مات نگاش کردم... با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم،اما انگار بار اولم بود که میدیدم!! -چند سالته؟ -هیفده سالمه خانوم.خواهش میکنم. بخر بذار دست پر برم خونه، وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم😢 -خب کار نکن! اون که خیلی بهتر از وضع الانته!! -نه! آخه کار نکنم،بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره😰 بخر خانوم... خواهش میکنم...😢 چقدر صورتش مظلوم بود... -چنده؟؟ -دسته ای پنج تومن☹️ -چند دسته داری؟؟ -ده تا! -همشو بده... دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش... -خانوم این خیلیه،یکیش کافیه! -یکیشو بده بابات،اون یکی هم برای خودت... -خانوم خدا خیرت بده.خیر از جوونیت ببینی... اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد... ❗️ همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت... "محدثه افشاری" @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 من کہ از یادِ تو بی‌خوابم عزیز نوش جانت خـوابِ راحت شـب بخیــــر . . . #سردار_بی_سر #شهید_احد_مقیمی #شهادت_۲۵دی_شلمچه۱۳۶۵ @shahid_ahmadali 🍃🌸
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🍃🌸 من کہ از یادِ تو بی‌خوابم عزیز نوش جانت خـوابِ راحت شـب بخیــــر . . . #سردار_بی_سر #شهید_احد_م
🍃🌸 💢 🌿در سال 1342 به دنیا آمد. وی وقتى به دنیا آمده بود که امام انقلاب خود را شروع کرد و او تمام لحظه هایش را براى انقلاب سپرى مىکرد. براى جنگ، و به عشق و یاد امام مىزیست و میگفت: " اگر امامِ امت نبود، ما نبودیم، یعنى دیگر از اسلام خبرى نبـود. هیچ وقت از یاری کردن به امام ڪوتاهى نڪنید و اگر اینچنین باشد، روز شكست ابرقدرتها نزدیك است." 🍀از سال 60 به سپاه و جبهه پیوست و در قوّت مدیریت او همین بس که در بیست و دو سالگى مسؤلیت ستاد یک تیپ را به او سپرده اند. در عملیات‌های فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم ابن عقیل، والفجـر مقدماتی ، والفجر 2، والفجر 4 و خیبر شرکت ڪرد و سرانجام در روز 25 دى ماه 1365 در عملیـات ڪربلاى پنج همراه با مصطفى پیشقدم ، با انفجار خمپاره اى درکنارشان به فیض شهادت نائل آمدند. 🌴وقتی پیڪر بى سر احـد را آوردنـد. همه اشڪ می‌ریختند. اما مـادر احـد نُقل مى پاشیـد و زینب وار دعا مى کرد. خدایـا ! این قربانى را از ما قبول کن ! این شهیدِ حسین است، پیکر احد را با پنجاه و شش نفر از شهداى کربلاى پنج تشییع کردند و در گلزار شهـدای وادی رحمت تبریـز به خاڪ سپرده شد .🌷 ❤️ @shahid_ahmadali 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ ✨پر ڪرده درون ما از تو در جهـان گرفتہ جان از دم تو ✨فـرداے بروَم آنجا ڪہ گسترده خدا سایہ‌اے از تو 🌸🍃 @SHahid_ahmadali
🌸🍃 اینجا با بزرگ مردی آشنا مےشوید که با #تقوایش پله های رسیدن به آسمان را ساخت و با #عمل عارفانه در جوانی ، سرباز امام زمانش شد #شهیداحمدعلی_نیری 🌸🍃 @Shahid_ahmadali
🌸🍃 زندگی‌ شوقِ رسيدن ، بہ هـمان پروازی است ڪہ شـــــــهـادت نام دارد . . . 🌸🍃 @Shahid_ahmadali
🍃🌸 کلام شهید! #شهیدمحمودرضابیضائی 🌸🍃 @Shahid_ahmadali
ای مسلمان،زمان ستیز است خصم دین در فرار‌و‌گریز است موسم همت و جست‌و‌خیز است دشت ایران زمین،لاله‌ریز است از شهیدان به ما این پیام است راه حق،راه سرخ امام است تا که در این وطن انقلاب است خصم در اضطراب و عذاب است @shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🔹 #او_را ... 20 یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفت تو.
🔹 ... 21 هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه... چشامو به آسمون دوختم... با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز و مامان بابای دکتر و خونه آنچنانی و ماشین مدل بالام امیدم به زندگی زیر صفره!! اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن... چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن؟؟ به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن... این تقدیر، تقدیر که میگن چیه... مرجان راست میگه... ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم!😒 اینهمه میدویم، آخرش که چی؟؟ به کجا برسیم؟ به چی برسیم!؟ کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد... دیگه از همه مسخره تر برام،کارای مامان و بابا بود، حرفاشون، تلاششون، که چی؟ از چی میخوان فرار کنن؟ هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم... آخ سرم.... سرم... سرم....😖 نه... من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم...😭 من میخواستم آیندم روشن باشه... من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم... پس برای چی 4زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟؟ برای چی اینهمه فن و هنر و... داشتم منفجر میشدم... سرم داشت گیج میرفت...😭 چراغ سبز شد... با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم....😭 به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم❗️ تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون. زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا... مرجان با دیدنم رنگش پرید😳 -چیشده ترنم!؟؟😨 -مرجان مشروب... فقط مشروب... 🍷🍷🍷 بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه! -خوبی خوشگلم؟💕 بهتر شدی؟ -مرجان😭 -دیگه گریه نکن دیگه... اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری... حالا که خوردی،باید خوب باشی😉باشه؟ -از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم...😣 آخه مگه میشه؟ اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت، حالا توی بیشعور میگی همش کشک؟؟؟ -چرا به من فحش میدی؟😳 من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش! -یعنی من اشتباه میکردم!؟ نه... من نمیتونم... من بی هدف نمیتونم نفس بکشم... من مال تلاشم مال پیشرفتم! -پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد؟؟ خانوم پیشرفت و ترقی! یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چندسالتو به باد بدی! الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار😒 -اصلا تو دروغ میگی! من بعد رفتن سعید اینجوری شدم! ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره! -زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه، مفتم گرونه!😒 -به تو چه اصلا؟ من باید برم،دیرم شده... خداحافظی کردم و رفتم خونه "محدثه افشاری" @shahid_ahmadali 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ هر صبـ☀ـح بردن نام مےچسبد: چقدر نام تو زیباسٺ هر کسے داد بہ تو و اشڪش ریخٺ او نظر ڪردهٔ حضرٺ اباعبدالله 🌦 🌸🍃 @Shahid_ahmadali
🍃🌸 در بازار عشق، هر سکه ای بےبهاست جـز جـــان ڪہ بہاے #شهـــادتــ است... #شهیداحمدعلی_نیری 🌸🍃 @shahid_ahmadali
🍃🌸 یادمان باشد که اگرچه رفته اند اما... و حواسشان به ماهست.... پرسیدند پس از ما چه کردید؟ جواب دادیم !.... از حرمت ها نوشتیم، در حالیکه پایمان روی لاله ها بود. ★---مبادا...مبادا...مبادا.... این عزیزان نادیده گرفته شود. 🍃🌸 @shahid_ahmadali
کتاب قصه دلبری "خاطرات همسر شهید از 5 سال زندگی مشترک با شهید محمدحسین محمدخانی " 184 صفحه|15500 تومان قیمت با تخفیف: 13500تومان توضیحات بیشتر و خرید👇 http://basalam.ir/new/sahifehnoor/product/69677 @shahid_ahmadali
✨﷽✨ ✍تقوا میتواند سه گونه باشد: ۱} تـقـوای گـریز ۲}تـقـوای پـرهیز ۳}تـقـوای سـتیز 👈"تـقـوای گـریز" آن است که از محیط گناه آلود دوری کنی. 👈"تـقـوای پـرهیز" آن است که بتوانی در محیط گناه آلود، خودت را پاک نگهداری. 👈"تـقـوای سـتیز" آن است که در صحنه بمانی و با مظاهر گناه مبارزه کنی و محیط سالمی ایجاد کنی. ✅برای مثال: 🌷 گاهی باید مانند موسی کاخ فرعون را ترک کنی و مهاجرت بر ابقاء ترجیح کنی 🌷 و گاهی یوسف وار باید از صحنه گناه فرار کنی و راه گریز را برگزینی. 🌷 و گاهی هم ابراهیم وار با گناه، شرک و بت پرستی مقابله وستیز کنی‌ بت شکن شوی 🔔 براي حفظ خودت بايد هر سه تقوی راداشته باشی❗️ @shahid_ahmadali
ما اگر گم گشته‌ی راهیم عیب از جاده نیست جاده ها جا می‌گذارند آن که را آماده نیست آب و نان از آن دونان، آسمان از آنِ ما این قفس سقف نگاه مردم آزاده نیست پیش پای دوست افتاد، اما سربلند پیش پا افتاد، اما پیش پاافتاده نیست از وضو با خون دل آن «گونه» گل انداخته خنده‌ی مستانه‌ی این زخم‌ها از باده نیست @shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🔹 #او_را ... 21 هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه... چشامو به آسمون دوختم... با خودم فک
🔹 ... 22 بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن... من باید این مسئله رو حل میکردم...❗️ باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه، من باید زندگیمو درست کنم! حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم!🚫 برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم، باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد🔥 من میگفتم با رفتن سعید له شدم اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم‼️ نه ❗️ باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه😠 اما...حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده⁉️ نه نه منم اشتباه میکنم،باید بنویسم... نوشتم و نوشتم و نوشتم... فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم..... 🚬سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم! اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم، فکرمیکنم حوالی 14سالگیم بود👧 همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی😕 بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 🙁 و من تو دلم گفتم فقط همین⁉️😐 اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم! قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای😒 بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن😏 و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم! کلاس رقص شنا زبان سازهای موسیقی فضای مجازی چت سعید و... چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت!!😔 من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم... وگرنه از همون 14سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم....🚫 "محدثه افشاری" @shahid_ahmadali 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 یا مــــ🌹ــولا درد این است که ما مدعی هجرانیم ؛ دردِ هجران تو چشیدی و نفهمید کسی ... 🌹🍃 @shahid_ahmadali
🌸🍃 صبح و طلوع هر چه که خوبی برای تـــو ... ما را همین بس که دل بسته ی توئیم ... #سلام صبحتون متبرک به نگاه #شهیداحمدعلی_نیری 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🍃🌸 پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله به حضرت فاطمه عليها السلام فرمودند: و الّذی نفسی بیده لابُدَّ لِهذِهِ الاُمَّةِ مِن مهدیٍ و هو واللهِ مِن وُلدِکِ. قسم به آن کسی که جانم در دست اوست، حتما مهدی و هدایت گری برای این امت می آید و قسم به خدا او فرزند تو است. 📚بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۶۷ 🍃🌸 @Shahid_ahmadali
🍃🌸 معلم گفته بود امتحان دارید.ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه.فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید. آمدیم داخل حیاط.گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه.صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد ..این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و... می دانستم نماز احمد طولانی است، او مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند. هرچه گفتم بی فایده بود، احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد همان موقع همه ما را به صف کردند، وارد کلاس شدیم.ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم.خیلی ناراحت بودم.حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یکدفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد شد همه بلند شدند.معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت مارو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد یکی از بچه ها رو صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد.در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد خودش به کلاس راه نمی داد.من با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات! احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد .من هم با تعجب به او نگاه کردم. احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد.فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من .... خیلی روی این کار او فکر کردم ..این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه احمد‌ 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 راوری: دکتر محسن نوری، «استاد دانشگاه شهید بهشتی» 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🍃🌸 می‌گفت : معنی ایمـان را باید در سختیها دریافت و من مفهـوم زندگــی را در دفــاع از اسلام فهمیـدم ... #شهید_سردار_اسماعیل_دقایقی #فرمانــده_تیپ۹بـدر #سالروز_شهادت @shahid_ahmadali 🍃🌸
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🔹 #او_را ... 22 بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به
🔹 ... 23 دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم! اما مجبور بود برم، چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم! 🔹یه ماهی مونده بود به عید... بعد از شام،قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم... -مامان... میگم با بابا حرف زدین؟؟ -چه حرفی عزیزم؟ -عید دیگه... قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه. -آخ راست میگی... یادم رفت بهت بگم...!☺️ اره،صحبت کردیم، بابات راضی نشد😊 گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه.باید بری خونه مامانبزرگت! -ماماااان...خواهش میکنم من تنهایی پاشم برم شمال؟؟ من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔 -دخترم! میدونی که وقتی بابات بگه، جز چشم،نمیتونی حرفی بزنی😊 بعدشم چیزی نمیشه که! مامانبزرگت که خیلی تورو دوست داره! تو هم که دوستش داری! عیدم اونجا شلوغ میشه، عمه ها و عموهات میان،خوش میگذره بهت😉 -وای...نه😞 من نمیخوام برم اونجا😒 -چاره ای نداری گلم یا با ما بیا،یا برو اونجا الانم من خسته ام. شبت بخیر دختر قشنگم...😘 اه...مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت! هرچند مامانبزرگ رو خیلی دوست داشتم، ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم😒 خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم، بار اول که زنگ زدم جواب نداد! بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت، خیلی سر و صدا میومد! -الو؟؟مرجان؟؟ -الو جونم ترنم؟ -کجایی؟چه خبره؟ -ببین من نمیتونم صحبت کنم. اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم -باشه،بای فکرم رفت پیش مرجان... یعنی کجا بود... چقدر سر و صدا میومد! اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی! حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒 دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم. صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم، دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم. احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست😭 به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه. سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم✅ کلاسام که تموم شد،زنگ زدم به مرجان، کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید! -الو -الو مرجان خوابی هنوووووززز؟؟؟😳 پاشو لنگ ظهره!!! -ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم.لطفاً.... بای این همینجوریش تنبل بود،دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود!! "محدثه افشاری" @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 ✨هیچ وقت نگو: محیط خرابه ، منم خراب شدم!!! 🌿هر چقدر هوا سردتر باشد، لباست را بیشتر میڪنے! ⚡️پس هر چه جامعه فاسدتر شد، تو #لباس_تقوایت را بیشتر ڪن ☝️ #حجت_الاسلام_قرائتے @shahid_ahmadali 🍃🌸