༻﷽༺
#اربابم_حسین
✨پر ڪرده درون #جام ما از #غـم تو
در #اصل جهـان گرفتہ جان از دم تو
✨فـرداے #قیامـٺ بروَم آنجا ڪہ
گسترده خدا سایہاے از #پرچـم تو
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله
🌸🍃
@SHahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🔹 #او_را ... 20 یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفت تو.
🔹 #او_را ... 21
هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه...
چشامو به آسمون دوختم...
با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز
و مامان بابای دکتر
و خونه آنچنانی
و ماشین مدل بالام
امیدم به زندگی زیر صفره!!
اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن...
چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن؟؟
به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن...
این تقدیر، تقدیر که میگن چیه...
مرجان راست میگه...
ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم!😒
اینهمه میدویم،
آخرش که چی؟؟
به کجا برسیم؟
به چی برسیم!؟
کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد...
دیگه از همه مسخره تر برام،کارای مامان و بابا بود،
حرفاشون،
تلاششون،
که چی؟
از چی میخوان فرار کنن؟
هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم...
آخ سرم....
سرم...
سرم....😖
نه...
من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم...😭
من میخواستم آیندم روشن باشه...
من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم...
پس برای چی 4زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟؟
برای چی اینهمه فن و هنر و...
داشتم منفجر میشدم...
سرم داشت گیج میرفت...😭
چراغ سبز شد...
با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم....😭
به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم❗️
تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون.
زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا...
مرجان با دیدنم رنگش پرید😳
-چیشده ترنم!؟؟😨
-مرجان مشروب...
فقط مشروب...
🍷🍷🍷
بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه!
-خوبی خوشگلم؟💕
بهتر شدی؟
-مرجان😭
-دیگه گریه نکن دیگه...
اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری...
حالا که خوردی،باید خوب باشی😉باشه؟
-از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم...😣
آخه مگه میشه؟
اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت،
حالا توی بیشعور میگی همش کشک؟؟؟
-چرا به من فحش میدی؟😳
من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش!
-یعنی من اشتباه میکردم!؟
نه...
من نمیتونم...
من بی هدف نمیتونم نفس بکشم...
من مال تلاشم
مال پیشرفتم!
-پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد؟؟
خانوم پیشرفت و ترقی!
یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چندسالتو به باد بدی!
الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار😒
-اصلا تو دروغ میگی!
من بعد رفتن سعید اینجوری شدم!
ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره!
-زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه، مفتم گرونه!😒
-به تو چه اصلا؟
من باید برم،دیرم شده...
خداحافظی کردم و رفتم خونه
"محدثه افشاری"
@shahid_ahmadali 🍃🌸
༻﷽༺
هر صبـ☀ـح
بردن نام #حسین_بن_علے مےچسبد:
چقدر نام تو زیباسٺ #اباعبدالله
هر کسے داد #سلامے بہ تو و اشڪش ریخٺ
او نظر ڪردهٔ حضرٺ #زهراسٺ اباعبدالله
#صبحم_بنامتان🌦
#سلام_ارباب_خوبم
🌸🍃
@Shahid_ahmadali
🍃🌸
#دلاور_مردان_بی_ادعا
یادمان باشد که
اگرچه رفته اند اما...
#نگاهشان و حواسشان به ماهست....
پرسیدند پس از ما چه کردید؟
جواب دادیم #هیچ!....
از حرمت #لاله ها نوشتیم، در حالیکه پایمان روی لاله ها بود.
★---مبادا...مبادا...مبادا.... #خون این عزیزان نادیده گرفته شود.
🍃🌸
@shahid_ahmadali
✨﷽✨
✍تقوا میتواند سه گونه باشد:
۱} تـقـوای گـریز
۲}تـقـوای پـرهیز
۳}تـقـوای سـتیز
👈"تـقـوای گـریز"
آن است که از محیط گناه آلود دوری کنی.
👈"تـقـوای پـرهیز"
آن است که بتوانی در محیط گناه آلود،
خودت را پاک نگهداری.
👈"تـقـوای سـتیز"
آن است که در صحنه بمانی و با مظاهر
گناه مبارزه کنی و محیط سالمی ایجاد کنی.
✅برای مثال:
🌷 گاهی باید مانند موسی کاخ فرعون را ترک کنی و مهاجرت بر ابقاء ترجیح کنی
🌷 و گاهی یوسف وار باید از صحنه گناه فرار کنی و راه گریز را برگزینی.
🌷 و گاهی هم ابراهیم وار با گناه، شرک و بت پرستی مقابله وستیز کنی بت شکن شوی
🔔 براي حفظ خودت
بايد هر سه تقوی راداشته باشی❗️
@shahid_ahmadali
ما اگر گم گشتهی راهیم عیب از جاده نیست
جاده ها جا میگذارند آن که را آماده نیست
آب و نان از آن دونان، آسمان از آنِ ما
این قفس سقف نگاه مردم آزاده نیست
پیش پای دوست افتاد، اما سربلند
پیش پا افتاد، اما پیش پاافتاده نیست
از وضو با خون دل آن «گونه» گل انداخته
خندهی مستانهی این زخمها از باده نیست
@shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🔹 #او_را ... 21 هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه... چشامو به آسمون دوختم... با خودم فک
🔹 #او_را ... 22
بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم
دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن...
من باید این مسئله رو حل میکردم...❗️
باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه،
من باید زندگیمو درست کنم!
حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم!🚫
برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم،
باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد🔥
من میگفتم با رفتن سعید له شدم
اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم‼️
نه ❗️
باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه😠
اما...حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده⁉️
نه
نه
منم اشتباه میکنم،باید بنویسم...
نوشتم و نوشتم و نوشتم...
فکر کردم
و فکر کردم
و فکر کردم.....
🚬سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم!
اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم،
فکرمیکنم حوالی 14سالگیم بود👧
همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی😕
بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 🙁
و من تو دلم گفتم فقط همین⁉️😐
اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم!
قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای😒
بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن😏
و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم!
کلاس رقص
شنا
زبان
سازهای موسیقی
فضای مجازی
چت
سعید
و...
چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت!!😔
من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم...
وگرنه از همون 14سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم....🚫
"محدثه افشاری"
@shahid_ahmadali 🍃🌸
🌸🍃
یا مــــ🌹ــولا
درد این است
که ما مدعی هجرانیم ؛
دردِ هجران تو چشیدی
و نفهمید کسی ...
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌹🍃
@shahid_ahmadali
🍃🌸
پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله به حضرت فاطمه عليها السلام فرمودند:
و الّذی نفسی بیده لابُدَّ لِهذِهِ الاُمَّةِ مِن مهدیٍ و هو واللهِ مِن وُلدِکِ.
قسم به آن کسی که جانم در دست اوست، حتما مهدی و هدایت گری برای این امت می آید و قسم به خدا او فرزند تو است.
📚بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۶۷
🍃🌸
@Shahid_ahmadali
🍃🌸
معلم گفته بود امتحان دارید.ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه.فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید.
آمدیم داخل حیاط.گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه.صدای اذان از مسجد محل بلند شد.
احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه.
دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد ..این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و...
می دانستم نماز احمد طولانی است، او مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند.
هرچه گفتم بی فایده بود، احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد
همان موقع همه ما را به صف کردند، وارد کلاس شدیم.ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم.خیلی ناراحت بودم.حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد!
همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یکدفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد شد
همه بلند شدند.معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت مارو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه!
بعد یکی از بچه ها رو صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن.
هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد.در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.
معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد خودش به کلاس راه نمی داد.من با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم.
آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات!
احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد .من هم با تعجب به او نگاه کردم.
احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد.فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ....
خیلی روی این کار او فکر کردم ..این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه احمد
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
راوری:
دکتر محسن نوری، «استاد دانشگاه شهید بهشتی»
#شهیداحمدعلی_نیری
🍃🌸
@shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🔹 #او_را ... 22 بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به
🔹 #او_را ... 23
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم!
اما مجبور بود برم،
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم!
🔹یه ماهی مونده بود به عید...
بعد از شام،قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم...
-مامان...
میگم با بابا حرف زدین؟؟
-چه حرفی عزیزم؟
-عید دیگه...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه.
-آخ راست میگی...
یادم رفت بهت بگم...!☺️
اره،صحبت کردیم،
بابات راضی نشد😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه.باید بری خونه مامانبزرگت!
-ماماااان...خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔
-دخترم!
میدونی که وقتی بابات بگه، جز چشم،نمیتونی حرفی بزنی😊
بعدشم چیزی نمیشه که!
مامانبزرگت که خیلی تورو دوست داره!
تو هم که دوستش داری!
عیدم اونجا شلوغ میشه،
عمه ها و عموهات میان،خوش میگذره بهت😉
-وای...نه😞
من نمیخوام برم اونجا😒
-چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا،یا برو اونجا
الانم من خسته ام.
شبت بخیر دختر قشنگم...😘
اه...مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت!
هرچند مامانبزرگ رو خیلی دوست داشتم،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم،
بار اول که زنگ زدم جواب نداد!
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت،
خیلی سر و صدا میومد!
-الو؟؟مرجان؟؟
-الو جونم ترنم؟
-کجایی؟چه خبره؟
-ببین من نمیتونم صحبت کنم.
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
-باشه،بای
فکرم رفت پیش مرجان...
یعنی کجا بود...
چقدر سر و صدا میومد!
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی!
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم.
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست😭
به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم✅
کلاسام که تموم شد،زنگ زدم به مرجان،
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید!
-الو
-الو مرجان خوابی هنوووووززز؟؟؟😳
پاشو لنگ ظهره!!!
-ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم.لطفاً....
بای
این همینجوریش تنبل بود،دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود!!
"محدثه افشاری"
@shahid_ahmadali 🍃🌸
🌸🍃
گفتندڪہ تڪ سوارمان در راه است
از اول صبح،
چشممان بر راه است
از یازدهم، دوازده قرن گذشت
تا ساعت |تـ💚ـو|
چقدر دیگر راه است؟!
#السلامعلیڪیابقیةالله
🌸🍃
@Shahid_ahmadali
🔴 شما مالک اشترید یا عمار !؟🤔
♦️در جنگ صفین دو شخصیت مطرح در سپاه امیرالمومنین(ع) وجود داشت!
۱- مالک
۲-عمار
مالک رزمنده ای دلیر
و عمار روشنگری بود که مسائل را شفاف میکرد.
ولی بودند موجوداتی به نام اشعث که به دلیل وجود عمار، جرات عرض اندام نداشتند!
♦️زمانیکه مالک به پشت خیمه معاویه رسید و عمر و عاص نقشه قرآن بر سر نیزه رو اجرایی کرد، اشعث برخاست و گفت ما با قرآن جنگ نداریم و شمشیر بر گلوی امیر المؤمنین گذاشتند تا مالک برگردد!!
این کار اشعث در نبودِ عمار صورت گرفت چرا که عمار به شهات رسیده بود!
و به خاطر نبود عمار و
وجوداشعث جنگ برده شده واگذار شد!
به خاطر نبود عمار و وجود ابوموسی اشعری امیرالمومنین از خلافت کنار و معاویه خلیفه شد!
♦️به خاطر نبود عمار در صفین، امام حسن دوباره با معاویه وارد جنگ شد و عاقبت به خاطر نبود عمار در صفین سر امام حسین در کربلا به روی نیزه رفت!
♦️به خاطر نبود عمار در صفین، دیگر امامان در خفقان امویان و عباسیان خانه نشین شدندوبه خاطر نبود عمار صاحب الامر ما ۱۳۰۰ سال است که غایب شده
جوان عزیز به یاد داشته باش
♦️رهبر و امام همیشه باید مالک داشته باشد و آن هم به وفور
مالک بودن خیلی خوب است
ولی هرجا امام یا پیامبری عمار نداشته کارش به سرانجام نرسیده !
♦️به همین خاطر فرمود "این عمار؟"
♦️زبیر ها به گذشته خود ننازند
ما برای ادامه انقلاب به عمار نیاز داریم
چراکه بدون بصیرت قطعا دچار گمراهی میشویم.
🍃🌸
@Shahid_ahmadali
🍃🌸
کاش میشد ...
تا خدا پـــرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون ڪبوتـــر در هوا ...
درون خودش کلنجاری داشت با خودش ؛ برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرفهایش، میزد بیرون؛ هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن، حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند.
آن اوایل یڪبار که از معرکه برگشته بود وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانـی اصلاً کار آسـانی نیست» بعد تعریف ڪرد که آنجا در نقطه ای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر ، دختـرش آمده جلوی چشمش ...
بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید؛ این بار که میرفت به کسی گفته بود «این دفعه از کوثرم بریدم»
☘ به نقل از: احمدرضا بیضایی
( برادر بزرگوار شهید )
#پاسدار_مدافـع_حـرم
#شهید_محمودرضا_بیضایی 🌷
#سالـروز_شهـادت ❤️
@shahid_ahmadali 🍃🌸