🌸🍃
شهید سجاد طاهر نیا🌷
یکی از دوستان آقا سجاد خاطره جالبی میگفت. تعریف میکرد که در دوره دبیرستان یکی از بچههای کلاس یک حرکتی میکند که معلمشان ناراحت میشود. وقتی سئوال میکند که چه کسی این کار را کرد، سجاد گردن گرفته بود. معلم گوشش را میگیرد و از کلاس اخراجش میکند.
دوستانش به او گفته بودند چرا گردن گرفتی؟ گفت چون دوستم پدر نداشت و نمیخواستم ناراحت شود. اینطور بچهای بود. سجاد خودش خیلی رفیق داشت. حتی پدرش گفت شما اول درست را تمام کن، دانشگاه برو بعد هرکاری خواستی بکن، ولی میگفت من با این وضعیت بیبندوبار، دانشگاه نمیروم.
سایت خوبان خبر🌹
خبرگزاری رجا🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚موضوع مرتبط:
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_مدافع_حرم
#خاطرات
#سالروزتولد
🌸🍃
@Shahid_ahmadali
شهیده صدیقه رودباری❤️
بعضی از بیمارای آسایشگاه طوری بودن که هیچکس حتی طاقت دیدنشون رو نداشت، چه برسه به اینکه ازشون نگهداری کنه،
ولی صدیقه میرفت اونا رو میشست و کاراشون رو انجام میداد و اصلاً هم از این کار ناراحت نمیشد. 😊
کلاً آدم پر دل❤️ و جرأتی بود، واسه همین هیچ وقت دنبال کارای کوچیک و راحت نمیرفت.
همیشه آخر هفتهها یا تو آسایشگاه کهریزک پیداش میکردیم یا تو بیمارستان معلولین ذهنی نارمک
مجله امتداد، شماره۳۰، صفحه۳۶
🌹امام صادق علیه السلام
هر كه يك بيمار مسلمان را عيادت كند خدا هميشه با او هفتاد هزار فرشته گمارد تا در بند او درآيند و تا قيامت تسبيح و تقديس و تهليل و تكبير گويند و نيمى از نمازشان براى عيادت كننده بيمار باشد.
الکافی، جلد۳، صفحه۱۲۰
🌼🌸شهید دهه هشتاد🌸🌼
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطرات
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@shahid_ahmadali
🍃🌸
« وقتی مهتاب گم شد»
خاطرات جانباز شهید، #علی_خوش_لفظ؛ این جانباز عزیز و سرافراز هشت سال دفاع مقدس، که اصلا اهل همدان می باشد، خاطرات سال های جبهه و جنگ خویش و رفقای رزمنده اش را به کمک نویسنده توانای آثار دفاع مقدس، جناب آقای #حمید_حسام، در کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد جمع آوری کرده و این وقایع تاریخی گرانبها را به دستان نسل جوان رسانده است.
امیدوارم که با خواندن زندگی نامه جنگی این رزمنده دلیر و رشادت های افرادی مثل #شهید_علی_خوش_لفظ، بیش از پیش به گذشته درخشان پدرانمان افتخار کنیم.
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#خاطرات
#دفاع_مقدس
#علی_خوش_لفظ
#حمید_حسام
#اهل_کتاب بمانیم
🍃🌸
@shahid_ahmadali
🌸🍃
شهید #سجاد_طاهر_نیا🏴
به سجاد میگفتیم: دست از ریا بردار
سجاد عزیز در اخلاق اسوه بود در طی این سالها به جرات می توانم بگویم کلمه لغوی از او نشنیدم ☝️وقتی یوسف فدایی نژاد که در درگیری با گروه پژاک به شهادت رسید بدجور غمگین بود😔 می گفت سوز عجیبی داشت. و اتفاقا بعد از شهادتش با برادر شهید فدایی نژاد حرف میزدیم او هم به این نکته اشاره کرد.🌺
شهید طاهر نیا دو تا فرزند از خود به یادگار گذاشته است که یکی از آن ها را اصلا ندیده است😔❗️. با سجاد اردوهای زیادی رفتیم شب های متعددی در پیش یکدیگر بودیم اهل تقوی بود و نماز شب خوان؛ بارها برای همین نماز شب ها با او شوخی میکردیم که دست از ریا بردار.‼️🌺
راوی : دوست شهید
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_مدافع_حرم
#خاطرات
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@Shahid_ahmadali❤️
🍃 سردار شهید اکبر جهانشاهی🍃
✅مربی آموزش بود و نیمه شب که می خواست برای آموزش، بسیجیان را بیدار کند، می گفت: خداوندا برای رضای تو می خواهم برادران را بیدار کنم تا ضمن آموزش، روح استقامت و فداکاری در آن ها تقویت شود.
✅به وقت و استفاده ی بهینه از آن، بسیار اهمیت می داد و حاضر نبود حتی یک لحظه را به بطالت بگذارند. هنگام حاضر شدن در کلاس های آموزشی می گفت: اگر یک دقیقه دیر برسم، این یک دقیقه حق ۵۰ نفر است و می شود ۵۰ دقیقه.
✅مادر بزرگوارش با بیان خاطره ای از کودکی اکبر می گوید:۳-۴ ساله بود که به یک بیماری دچار شد و ۹ ماه مریض احوال بود. فاصله ی بیمارستان تا مرکز بخش را که حدوداً ۱۲ کیلومتر بود، به علت نبودن ماشین و امکانات پیاده طی می کردیم. در یکی از رفت و آمدها، در بین راه گرگی را دیدیم که احساس کردیم طعمه ی گرگ خواهیم شد. اما گرگ بی اعتنا از کنار ما گذشت. اکبر ذخیره ای بود برای روزهای انقلاب و دفاع مقدس.
✅ماشین سپاه در اختیارش بود. یک روز گفتم: مرا هم سوار کن و تا آن جا که هم مسیر هستیم برسان. گفت: ماشین بیت المال است نمی توانم شما را برسانم.
📚موضوع مرتبط:
#شهید_اکبر_جهانشاهی
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطرات
#سالروزشهادت
@Shahid_ahmadali❤️
#jihad
#martyr
یک سال را یادم هست که احمد آقا نتوانست برای اول محرم و شرکت در مراسم سیاه پوش کردن
مسجد امین الدوله بیاید ؛ بچّههای بسیج و مسجد مشغول به کار شدند و خیلی خوب همهی
شبستان را سیاه پوش کردند.
ظهر بود که احمد آقا به مسجد آمد. جمع بچّهها دور هم جمع بودند. احمد آقا بیمقدمه نگاهی به
در و دیوار کرد و جلو آمد. بعد گفت: بچّهها دست شما درد نکنه. امّا بُغض گلویش را گرفته بود.
ادامه داد: شما افتخار بزرگی پیدا کردید. بچّهها آقا امام حسین (علیه السّلام) خودشان از شما تشکّر کردند .
برخی از بچّهها به راحتی از کنار این جمله گذشتند ،
امّا من که حالات ایشان را میدانستم ، خیلی به این جمله فکر کردم …
برشی از کتاب "عارفانه"
#شهید_احمدعلی_نیری
#یاد_نامه_ای_برای_تو
#خاطرات
🍃🌸 @shahid_ahmadali
🍃🌸
یکی از برنامه های همیشگی و هر هفته ی ما زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا "سلام الله علیها " بود. همراه احمد آقا میرفتیم و چقدر استفاده میکردیم.
خاطرم هست که یکی از هفته ها تعداد بچه ها کم بود. برای ما از ارادت شهدا به معصومین و مقام شهادت و... میگفت.
در لابلای صحبت های احمدآقا به یر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمیشناختم. همانجا نشستیم. فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد! در مسیر برگشت آهسته سوال کردم : احمدآقا آن شهید را میشناختی؟ پاسخ داد : نه!
پرسیدم : پس برای چه سر مزار او آمدیم؟ اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد!
اصرار کردم. وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت : اینجا بوی امام زمان (عج) را می داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.
خاطرہ اے از عارف شهید احمدعلے نیرے ❤️
برشی از کتاب "عارفانه "
#شهید_احمدعلی_نیری
#یاد_نامه_ای_برای_تو
#خاطرات
🍃🌸 @shahid_ahmadali
یکبار بچه های مسجد را برای برنامهی مشهد انتخاب کرد .آن موقع امکانات مثل حالا نبود.
بچه ها هم خیلی شیطنت می کردند، خیلی برای این سفر اذیت شد، اما بعد از سفر شنیدم که می گفت: بسیار زیارت بابرکتی بود.
گفتم: برای شما که فقط اذیت و ناراحتی و...بود اما احمداقا فقط از برکات این سفر و زیارت امام رضا(ع) می گفت.
ما نمی دانستیم که احمداقا دراین سفر چه دیده! چرا این قدر از این سفر تعریف می کند.
اما بعدها در دفترچه خاطراتی که از او به جا مانده بود ماجرای عجیبی را در این سفر خواندیم:
🌾🌺..... وقتی در حرم مطهر بودم( به خاطربدحجابی ها و...) خیلی ناراحت شدم.
تصمیم گرفتم که وارد حرم نشوم.به خاطر ترس از نگاه کردن به نامحرم.
که آقا به ما فهماندند که مشرف شوید به داخل حرم.🌺
🌱در جایی دیگر دربارهی همین سفر نوشته بود:
✨در روز سهشنبه۸/۱۳ در حرم مطهر بودم.
از ساعت نه و سی دقیقه الی یازده حال بسیار خوبی بود.الحمدلله✨
خاطره ای از عارف شهید احمدعلی نیری ❤️
برشی از کتاب "عارفانه"
#شهید_احمدعلی_نیری
#یاد_نامه_ای_برای_تو
#خاطرات
🍃🌸 @shahid_ahmadali
🍃🌸
سال بعد و در روزهای آخری که با احمد آقا بودیم دوباره رفتم سراغ احمد آقا.
به خاطر مریضی مادرم ناراحت بودم. لبخندی زد و گفت: خوب میشه ان شاءالله و بعد به طرز عجیبی مادرم خوب شد!
یک سال از شهادت احمد آقا گذشت. دوباره مریضی مادرم برگشت حال مادرم بسیار بد شده بود. این بار رفتم سر مزار احمد آقا در بالای قبر شهید چمران.
گفتم: احمد آقا فدات بشم. این مریضی مادر ما شده یک سال یک سال! شما زندهای و از همه چیز خبر داری. شما از خدا بخواه که این مریضی مادرم برای همیشه حل بشه!!
این را گفتم و برگشتم. احساس میکردم که دوباره احمد آقا لبخندی زد و گفت: خوب میشه ان شاءالله!
مادرم فردای آن روز خوب شد. همه پزشکان از مادرم قطع امید کرده بودند اما با دعای احمد آقا مادرم شفا یافت. مادرم با گذشت سالها از آن ماجرا دیگر دچار مریضی نشد!!
برشی از کتاب "عارفانه "
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
#شهید_احمدعلی_نیری
#دوست_شهیدم
#خاطرات
🍃🌸 @shahid_ahmadali
توی پایگاه بسیج مسجد بودیم 🕌 بعد از اتمام کار ایست و بازرسی می خواستم برگردم خانه 🏠
طبق معمول از بچهها خداحافظی کردم. وقتی می خواستم بروم احمداقا آمد و گفت: می خوای با موتور برسونمت؟
گفتم: نه خونهی ما نزدیکهخودم از توی بازار مولوی پیاده میرم.
دوباره نگاهی به من کرد و گفت: یه وقت سگ دنبالت می کنه 🐩و اذیت می شی!
گفتم: نه بابا، سگ کجا بود.من هرشب دارم این راه رو میرم😊دوباره گفت:بذار برسونمت.
اما من اجازه ندادم وگفتم:از لطف شما متشکرم.بعد هم از مسجد خارج شدم🚶♀️
پیچ کوچه مسجد رو رد کردم و وارد بازار مولوی شدم.
یک دفعه دیدم هفت هشت تا سگ گنده و سیاه رو به روی من وسط بازار وایسادن!!🐩🐺
چی کار کنم.این ها کجا بودن؟ برم؟برگردم؟!😬
خلاصه بچه های مسجد را صدا زدم و..
تازه یاد حرف احمد آقا افتادم. 😍
یعنی می دونست قراره سگ جلوی من قرار بگیره؟!🤔😊
🥀به نقل از یکی از دوستان شهید احمدعلی نیری
📘 برشی از کتاب "عارفانه"
#خاطرات
#عارفانه
🍃🌸 @shahid_ahmadali