eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
6.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی: @Ghoqnooos_7494 ارتباط باخادم : @Ebno_zahra135 تبلیغات : @Vesal_Tablighat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸| « به نقل دوست شهید » تازه یه تصادف سخت کرده بود و شده بود سوژه اون روزها؛ پشت کمرش کشیده شده بود روی آسفالت خیابان و از اصطکاک کمرش سوخته بود. نمیتوانست کمرش رو خم کنه برا همین اگر هوس آب میکرد باید یکی اینطوری آبش میداد که هم آبش میدادیم و هم حسابی سر به سرش میذاشتیم😁 تو همون ایام بود که بهش گفتم واقعا ایندفعه داشتی میمردیا... دست کرد تو جیبش و کیف پولش رو در آورد یه کاغذ درآورد گفت این وصیت نامه امه هر وقت بگن بیا برو، آمادم!!! 😓 فرق ما ک شهدا اینه که ما اهالی حرفیم و آنها از اهالی عمل... کسی است که به مقام رسیده است یعنی از یک جایی به بعد ما هنوز داریم میگوییم و میشنویم ولی او میبیند.. از شنیدن تا دیدن فقط یک قدم فاصله است که آن یک قدم عمل است.. به کرات در جلسات محرم گفته ام که اگر فقط یک محرم، محرم شویم و بفهمیم که چه شده است یقین بدانید که به محرم سال آینده نمیرسیم.. و من یقین دارم در شام فهمید که با رفتن محرم رفت... قال الصادق علیه السلام: "لو قتل الارض به الحسین ماکان سرفا " اگر همه اهل زمین برای حسین علیه السلام کشته شوند اسراف نیست... 🌷کافی ج 8 ص 255 خیلی این عکسشو میخواست که بفرستم واسش ولی نمیدونم چی شد که نتونستم که امروز پیداش کردم خلاصه محمد جان ببخشید که دیر شد..😭 💔| @shahid_dehghan
بسم الرب الشهدا و الصدیقین لباس خاکی دوره دبیرستان اوج ورزش پارکور بود️ یک سال در آنجا بنایی داشتند،در فضای حیاط،کیسه های گچ و سیمان و تپه‌های خاک و ماسه زیاد بودکه به عنوان مانع استفاده می‌کرد️و ورزش مورد علاقه‌اش رو تمرین می‌کرد. وقتی به خانه می‌آمد هیکل و لباسش خاکی بود راوی: ابووصال کتاب طلبه دانشجو 🌸🍃| @shahid_dehghan
🔸| تو زودتر از دوستانت به وطن بازگشتی تو برگشته بودی و آنجا هیچ کس حال خوشی نداشت همه به یاد خنده هایت گریه می کردند همان خنده های معروف .اصلا همان موقع هم که کنارشان بودی دلشان تنگ می شد برای خنده هایت . همه همیشه کاری می کردند تا توبخندی .مثل شخصیت های کارتونی صدایت می زدند : «دهقان جونم » و تو از ته دل میخندیدی😂 و بقیه هم همراه تو لبشان به خنده باز می شد از دیدن خنده های از ته دل تو همان خنده ای که می دانم روی لبت مانده و آنجا که تو هستی مگر غیر از این می تواند باشد ؟ خبر داری آقا تقی هنوز لباس های آن شب را نگه داشته ؟ همان لباس هایی که خون شما رویش ریخته شده روز مراسم شما، لباس را برای آخرین بار پوشید با همان اسلحه و سرو روی خاکی و به هم ریخته . با همان صورت مصیبت زده . مانده بود سر دو راهی دوستانت را بردند بهشت زهرا و تو تک و تنها رفتی چیذر . اسباب دردسر شدی . حالا باید یک پایشان چیذر باشد و یک پایشان بهشت زهرا مثل همان روز که نیمی رفتند بهشت زهرا و نیمی آمدند چیذر . 📚| بخش هایی از کتاب یک‌روز بعدازحیرانی 🍃🖤| @shahid_dehghan
‍ 🍃🌹| قال‌الله‌تعالے: «مَن طَلَبَنـے وَجَدَنے و مَن وَجَدنی عَرَفَنے و مَن عَرَفَنی احَبّنـے و مَن احَبّنی عَشَقَنے‏ و مَن عَشَقَنی‏ عَشَقْتُهُ و مَـــن عَشَقْتُہُ قَتَلْتُہُ و من قَتَلْتُهُ فَعَلَےدِیتُهُ و مَن‌علےدیتُہ‌فانادِیتُه‏» آن‌ کس ‌ڪه مرا طلب کند مــرا مـی یابد.. و آن‌ڪس‌ڪه مرا یافت مرا مے‌شناسد و آن‌ڪس‌ڪه مرا شناخت مرا دوسٺ مے‌دارد و آن‌ڪس‌ڪه مرا دوسٺ داشت به من عشق مےورزد.. و آن‌ڪس‌ڪه به من عشق ورزید، من نیز به او عشق مے‌ورزم... و آن‌ڪس ڪه من به او عشق ورزیدم، او را مــيکشم... و آن‌ڪس را ڪه من بکشـم، خون‌بهایِ او بر من واجب است... و آن‌ڪس‌ڪه خون‌بهایش بر من واجب شود پس خودِ من خون‌بهای او مـی باشمـ... ♦️میگفت من و یکی از دوستام داشتیم از هیئت ریحانه برمیگشتیم میخواستم دوستمو خونشون برسونم. یهو توی اتوبان شهید صیاد شیرازی، چرخ موتورم پنچر شد و خیلی شیک با یه ماشین تاکسی تصادف کردیم.. (بماند که نزدیک بود سرش زیر چرخ ماشین بره و کلی زخمی شد و سرشو بخیه زدن و ....) گفتش شاید باورت نشه اما لطف هیئتیه که قبلش رفته بودم وگرنه شاید الان نبودم که باهات حرف بزنم... 🍃🌹| نقل‌‌ ‌شده از‌ •┄❁🌹❁┄• @shahid_dehghan •┄❁🌹❁┄•
🔸| ماجرای‌نارنجک💣 همه حرفهایت را به مهدیه می زدی حتی اگر کار خطر ناکی می کردی مهدیه خبر دار می شد, جرئت نمی‌کردی به پدر و مادر چیزی بگویی مثلا همان موقعی که عذرت را خواسته بودند ،اما چند نفر وساطت کرده بودند تا دوباره پذیرفته شده بودی ماجرا را فقط برای مهدیه تعریف کرده بودی «مهدیه ،خراب کاری کردم یه سرهنگ ارتش اومده بود یاد بده چطور نارنجک پرت کنیم مسخره کردن ما رو . انگار نارنجک هم یاد دادن داره ! خوب چه کار کردی ؟🤔 اومده می گه ضامن رو بکش ،اسم امامی که خیلی دوست داری سه بار بگو و پرتاب کن بعد خودت پناه بگیر ،بچه ها دونه دونه این کا رو می کردن و سرهنگ نگاه می کرد و نمره می داد نوبت من که شد ،بدون انجام دادن این مراحل رفتم نارنجک رو پرت کردم و سریع اومدم کنارش ایستادم وقتی نارنجک ترکید تازه متوجه شد که من پرتاپ کردم هول کرد محکم زد روی بازوی من و گفت خاک تو سرت ،برو گم شو بعد هم اخراجم کرد 🍃| @shahid_dehghan
بسم الرب الشهدا و الصدیقین 📝🍃| ... 🍃💕میخواست مفید باشد دوران نوجوانی اش را به خوبی گذراند و از بحران های آن دوره خبری نبود. چون ورزش می کرد، صورتی بدون جوش داشت که برای خودش تعجب آور بود. ولی همیشه قد بلندش را دوست داشت، اما از کم پشت بودن ریشش می نالید. خدا را به خاطر داده هایش شاکر بود و از خدا می خواست انرژی جوانی اش در راه مثبت و مفید استفاده کند. 🌷 💟🍃|• @shahid_dehghan
بسم الرب الشهدا و الصدیقین ... شوخی وجدے یکی از همکارانم برای مدرسه غیردولتی اش چند نیرو می خواست.تعدادی را معرفی کردم، که محمدرضا هم در فهرست بود. از قبل به او گفته بودم اسم مرا نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد؛ از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، او به عنوان مربی تربیتی چه می کند؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر آن بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارانم جریان را شنیدم به او گفتم می خواستی چطور مربی بشوی که بچه مردم راکتک بزنی ؟!! برگشت و گفت: من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدیت کار، شوخی می کرد وسخت نمی گرفت. کاری را که دوست داشت،انجام می داد. 🌷 |• @shahid_dehghan
📝🍃| ... ☘روضه بذارگوش کنیم....🌸 یک دوست دیگری هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف می‌کرد: با شهید دهقان امیری در گلزار شهدا بهشت زهرا(سلام الله علیها) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم. بعد سر خاک بقیه شهدا رفتیم و هر شهیدی را که می‌شناخت سر خاکش می‌ایستاد و حدود یک ربع راجع به شهید صحبت می‌کرد، جوری حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که انگار سال ها با آن شهید رفیق بوده است. گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت‌هایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری می‌کرد که: «ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان/نام زینب(سلام الله علیها) شنوم زیر لحد گریه کنم» گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت. بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و محمدرضا بود. 💜 🌷 💌🍃|• @shahid_dehghan
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین🍃 بیت حضرت آقا💚 هر سال محرم و ایام فاطمیه بیت حضرت آقا می‌رفتیم. گاهی با مادر و گاهی دو تایی با هم. در دوران دبیرستان،دهه دوم ایام فاطمیه را خودش تنهایی می‌رفت. اگر دیدار خصوصی از جایی قسمتش می‌شد،با دوستان خود سه چهار ساعت قبل از باز شدن در بیت،برای مراسم می‌رفت تا حضرت آقا را از نزدیک ببیند.💫 نقل از :(خواهر بزرگوارشهید) 🖤| @shahid_dehghan
🍃 🍃خاطره ای از مادر شهید اوایل محرم سال94 به سوریه رفت. یک شال عزا داشت که از 12 سالگی همراهش بود اما با خود به سوریه نبرد در آن روزها از من خواست با خودم به هیئت امامزاده علی‌اکبر ببرم و گفت به یاد من برو هیئت به این شال احتیاج دارم. فکر می کردیم محمدرضا تا اربعین بر می گردد. به من گفت "امسال محرم زیر علم حضرت زینب(س) سینه می زنم ولی به اربعینش نمی رسم". در ذهنم این بود تا اربعین بر می گردد که باهم به پیاده روی اربعین برویم می گفت شما از ایران بروید من از این طرف خودم می‌آیم و زمانی که این حرف محمدرضا را به همسرم گفتم همسرم گفت ممکن نیست و منظورش چیز دیگری بوده است. 🍃📚 | @shahid_dehghan
🌸| _محمدرضا:به قول سردار ناصری که تو جمع یگان عملیات ویژه سپاه صحبت میکرد،ماباید برای سپاه حضرت حجت آماده شیم. باید رزم بلد بود ، باید جنگ بلد بود.حضرت حجت جنگجو میخواد. شعار ما فقط اینه اللهم عجل لولیک الفرج.اما وقتی حضرت ظهور کنه میتونیم تو سپاه حضرت خدمت کنیم و بجنگیم⁉️چیزی از هنر جنگیدن بلدیم⁉️ _من: محمدرضا از ما بهترون تا دلت بخواد هستن که بخوان جنگجو باشن. _محمدرضا:کی مثلا؟ کی فکر میکرد عقیل یا رسول شهید شن؟ _من: عقیل بختیاری؟ _محمدرضا:بله عقیل بختیاری.اما شدن و رفتن جز ۳۱۳ نفر به قول خودت.... ▪️خاطره ای از دوستان ▪️ 💚| @shahid_dehghan
🍃| هروقت که باهم صحبت می کردیم، سعی داشت منو با یه شهید آشنا کنه... زندگی نامه شهید،نحوه شهادت،رفتار و اخلاق و منش شهید و... چون علاقه زیادی به داشت ، اول درباره شهید بیضائی گفتیم. ازم پرسید: درباره ش چی میدونی؟ برام تعریف کن! منم یکم اطلاعاتی که درباره شهید داشتم رو به محمدرضا گفتم. جاهایی که اشتباه بود رو اصلاح میکرد. اطلاعاتش واقعا کامل بود. انگار سیره و منشش ، خودِ خودِ سیره و منش شهید بود... بعد درباره ، ، و گفتیم.این ها رو می شناختم...تا این که اسم شهدایی رو گفت که تاحالا به گوشم هم نخورده بود! ، ، ... وقتی به شهید نوروزی رسیدیم،دل نداشت نحوه شهادتش رو بهم بگه...🕊 قرار شد گلزار شهدا سر مزار هرکدومشون بریم و برام تعریف کنه...اما...😔 راه شهدا رو پیش گرفت و به دیدارشون شتافت... 🔸به نقل از دوست شهید 🆔| @shahid_dehghan