✨
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهَداء🌹
📙📘📗📕
شیوه خاصی برای درس خـ📖ـواندن داشت، که تحت هیـ🚫ـچ شرایطی آن را تغییر نمی داد. برایش فرقی نمیکرد که سـ3⃣ـه روز یا سه ساعت به امتـ📝ـحان مانده باشد.
کتـ📚ـاب را میخواند و بعدخلاصه نویسی میکرد. همان خلاصه نویسی هارا مطالعه میکرد.در تبادل اطلاعات درسی، خلاصه نویسی هایش رادر اختیار دیگـ👥ـران قرار می داد و به این شیوه مطالعه علاقه داشت. برای درس خواندن حـ😖ـرص نمیخورد و با آرامـ🙂ـش رفتار میکرد.
نقل از #دوست_شهید_دهقـآن💚
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#سخنان_بزرگان 🌸🍃
روزی شخصی محضر آیت الله بهجت رسید و گفت:
نَفْسم خیلی اذیتم میکند،چه کنم؟😖
فرمودند:
شکایتش را پیش امام زمان ببر...🍃
🌸🍃
#تلنگر
سال بعد ...
این ایام ...
یک عده را با نام
#شهید میشناسند !
همان هایی که میدانستند
چگونه بخواهند و بگیرند ...
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادت
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#یادواره_شهدا
به نظرشما کدام شهید جذاب تر است و انسان را متحول می کند؟
☀️ انتخاب
خیلی سخته،
درسته...؟
🌷
👈 شهیدی که نشانی قبر خود را داد
شهید حمید (حسین) عرب نژاد
🌷
👈 شهیدی که قرضهای شخص بدهکاری را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد.
شهید سید مرتضی دادگر درمزاری
🌷
👈 شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت
شهید محمدرضا شفیعی
🌷
👈 شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت
شهید محمود رضا ساعتیان
🌷
👈 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند
شهید عباس صابری
🌷
👈 شهیدی که روز تولدش شهید شد
شهید سید مجتبی علمدار
🌷
👈 شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد
شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی
🌷
👈 شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید
شهید علیرضا حقیقت
🌷
👈 شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست
شهید نادر مهدوی
🌷
👈 شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است
شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله
🌷
👈 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود
شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد
🌷
👈 شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده و دیدند که بدنش کاملا" سالم و حتی خون تازه از آن می آید !
شهید عبدالنبی یحیایی اهل شهر تنگ ارم دشتستان.
🌷
👈 شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد
شهید احمد علی یحیی
🌷
👈 شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد
شهید سیداحمد پلارک
🌷
👈 شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت
شهید رجبعلی غلامی از افغانستان
🌷
👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
شهید علی اکبر دهقان
🌷
👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد
شهید بروجعلی شکری
🌷
👈 شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود
شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز
🌷
👈 شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید
شهید مهدی خندان
🌷
👈 شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد
از شهدای گمنام هستند
🌷
👈 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود
ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند
🌷
👈 شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید
شهید حاج اکبر صادقی
🌷
👈 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی
شهید حاج علی محمدی پور
فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان .
🌷
👈 شهیدی که باصلابت واستوارومقاوم مانندمولایش امام حسین(ع)سرش راداعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند شهید محسن آقای حججی
و چه بسیارند
👈 نثار ارواح طیبه شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🌹😭🌹😭🌹
آری
بخوانید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس می کشیم و احساس امنیت می کنیم.روحشان شادوقرین رحمت الهی...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#دلـانـہ💙🌈
دࢪ موقع نماز خواندن چـند دقیقهاۍ فڪر ڪنید
و بعدا نمـاز بخوانید.
نماز ࢪا با حضور قلب بخـوانید
و به معنے آن توجه بیشٺری داشتھ باشید.
شھید عباسعلۍ آورجھ♥️≡
پنجشنبه است؛
شادی روح پاکِ سردار دلها؛
شهدای عزیزمون؛
جمیعِ اموات، صلواتی همراه با سوره حمد قرائت کنیم.
یاد ِعزیزایِ رفته بخیر💔
#لحظہاےباشهدا🕊
بہیادمدارمهروقتبیرونبودیم.
اذانکہمےگفتهمانجانزدیکترینمسجد
راپیدامےکردومارامےبردنماز...🌱
راوے: #همسر_شهید
#شهید_محمدحسین_مرادے🌹✨
#تو مپندار ڪہ مݩ غیر #تو دلبـر گیـرم!
بے وفایے ڪنم و دلبـر دیگر گیـرم..
بعد از صد سال اگـر از سر قبرم گذرے؛
من ڪفن پـاره ڪنم زندگے از سر گیرم♥️🖇
#شب_جمعہ✨
#شَـبزيـآرَتےاَربـآبجـآن💔
#التماس_دعا🌱
{🌸🍃}
وهل الدمو؏ تداوے القلب یااخی؟💔🙂
وآیـااشڪ قلب ࢪا شفا مے دهدایبࢪادر؟💔🙂
#شهید_احمد_مشلب 👑💜 🌱
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 #ۺـہـود_عـۺق✨💌 ❔ازخلقیات دوست شهیدتون بگید.☺️ «همونطور که گفتم محمد آدم
🍃بسم رب الشهدا 🍃
#ۺـہـود_عـۺق🌷
و همینطور بسیار شوخ و خنده رو.. ☺️
در کنارش بسیار عاطفی و مهربان بود..
معمولا از همان برخورد اول دوست داشتنی به نظر میرسید..✨
واسش ناراحتی دیگران اهمیت زیادی داشت نسبت به عقایدش محکم بود ولی در عین حال در برخورد با هر نوع آدمی انعطاف پذیر و با اخلاق بود..🙂
به اهل بیت و مقام معظم رهبری ارادت ویژه داشت و این رو در عمل ثابت کرد..😊
محمد انقدر دوست داشتنی و تاثیر گذار رو زندگی هامون بود که بعد از شهادتش خلاء بزرگی رو در زندگی هامون احساس کردیم»💔
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابــووصــال ✨
#قسمت4⃣
#ادامه_دارد...📚
مداحی آنلاین - توی روضت میاد اشکام - بیوکافی.mp3
6.31M
♥️صلے علیڪ یا اباعبداللـہ♥️
ٺوۍ ࢪوضھات میاد اشڪام
یھ تصویࢪه جݪو اشڪام💔🍃
#ابوذربیوکافی|شور
🍃بسم رب الشهدا 🍃
#ۺـہـود_عـۺق💌✨
این روزها که یاد این خاطرات می کنم،
آنان که لباس نبی خدا را دزدیده اند و عمامه شان مدل جدید کروات های انگلیسی است،
امثال محمدرضا را به باد توهین گرفته اند به خاطر دفاع از ناموس خدا.... 🍃
همانها که قمه زنی را در هیات خود افتخار می دانند.
در منطق مدعیان دروغین، باید برای غم عقیله بنی هاشم، در امنیت کامل قمه زد اما وقتی پای هزینه دادن برای حضرت عقیله رسید، زبان باز می شود به تهمت و توهین، زیرا دفاع به مذاق اربابان انگلیسی شان خوش نمی آید!!!!
بانوی صبر، قمه زن بی بصیرت نیاز ندارد، او فدایی عاقل می خواهد؛ کمی به انتخاب های بانو دقت کنیم.✨
..........
آقامحمدرضا! مدتی ست فکر می کنم هیات رفتن هایم مشکل دارد... وسط روضه، حرف از سر که می رسد، ذهنم سمت توست.
حرف به سینه که می رسد، حواسم پیش توست.
روضه ها که خواهر و برادری می شود، چهره تو جانم را به آتش می کشد...
تو شدی روضه ی مجسّم من!
گاهی مضطر که می شوم، می گویم: محمد! از جلوی چشمم بروکنار! بگذار صحنه را از دید حضرت زینب ببینم!🍃
___
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان/
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
......
#امان_از_دل_زینب
#شهید_جواد_الله_کرم
#شرمنده
#شب_جمعه_دعا_کنید_برای_دل_مادران_داغدیده
#فرح_بعد_از_روضه
#به_قلم_خواهرشهید...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابـــووصــال ✨
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
#ۺـہـود_عـۺق❣✌️🏻
[یا خیر المریدین]
.
چند وقت پیش تعدادی عکس📷 جدید از برادرم به دستم رسید...
بین عکس ها می چرخیدم و مست از تماشای او بودم که این عکس توجهم را جلب کرد.
جای زخم روی صورتش...
یادم آمد سوال همیشگی ام را از محمد.
همیشه محرم ها از او می پرسیدم چرا صورتت زخمی و کبود است؟ 🤔
و جواب همیشگی او: خورده به جایی!
اطمینان دارم این عکس کمی بعد از محرم گرفته شده.📸
هرسال از شب هفتم محرم به بعد صورتش یا کبود بود یا زخمی.💔
با خودم می گفتم نکند محمد در مراسماتی شرکت می کند که در آنها از سر افراط خودزنی می کنند!؟؟؟
یک سال از سر کنجکاوی، برادر کوچکترم را همراه خودم و محمد راهی چیذر کردم.
ماموریت داشت ببیند محمد در هیات چگونه است؟🍃
به اول روضه که رسیده بود، محمدرضا برادرش را رها کرده بود! آخر سر هم آقا محسن اورا گوشه هیات پشت یک پرچم 🏴پیدا کرده بود.
می گفت چنان در حال خودش بود و جوری گریه می کرد که آدم دلش می لرزید! 💔😭
بعد از آن شب، زخم های محمد برایم زیبا شده بود...🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابـــووصــال ✨
#نقل_از_خواهر_شهید
#ادامه_دارد 📚
#دلـانـہ💙🌈
مهم نیست
چه مسئولیتی داریم و کجا هستیم
هرجا که هستیم درست باید
انجاموظیـفه کنیم...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جوادلله_کرم♥️🕊
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلیپ🎥
ٺوخیمھهنوزمنسرݪشگرٺم
بےتابِلبخشڪاصغࢪٺم🍃
منخواهࢪٺم،جاۍمادࢪتم...♥️≡
#دلـانـہ🌷🌈
میگفت تو مترو🚇 بودیم داشتیم میرفتیم بهشت زهرا،
یه بنده خدایی رو دیدم کلی نون باگت دستش بود
گفتم چقدر دلم سالاد الویه خواست!😋
بعد گفتم نه، ولش کن پا روی نفسم میزارم، میرم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی، سیر میشم با دیدنش!☺️
رفتم نشستم سر مزارش سرمو تکیه دادم چشامو بستم،
یه خانمی اومد صدام زد چشام باز کردم،
گفت: «اینا نذری شهید ابراهیم هادی هستش، نوش جونتون.»☺️
دیدم تو دستش سالاد الویه ست... :)😍
🌿مگه میشه شهدا از دلمون بیخبر باشن؟!؟🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاےحࢪفِدݪ🌿🦋
آقـا!ٺوروخدا امام حسیـن رو سیاسے نڪنید‼️
ڪلیپ باز شود👆🏻≡
#دلـانـہ💙🌈
حُب حسین، سر الاسراࢪ شهداسٺ
فَأین تَذهبون؟!
اگر صࢪاط مستقیم مےجویی بیا؛
از این مسـتقیمتر راهۍ وجود ندارد!
حُـب حسین..!♥️
#شهید_سیدمرتضیآوینی 🌷
#خاطرات_شهدا 📚
محمودرضا شب عاشورا به من زنگ📞 زد، بسیار هیجانزده و خوشحال بود.... اول پیامک💌 زد، نوشته بود:👇🏻
🍃 در بهترین ساعت عمر و زندگیام به یادت هستم؛ جایت خالی....🍃☺️
یک ساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟🤔
گفت: "از امشب چراغهای💡 منارهها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه میداریم...
قبلاً شبها خاموش میکردند که تکفیریها حرم را نزنند.
امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دستشان درآوردیم. ☺️
شعاری که روی پرچم مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است....
محمودرضا میگفت این که روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیریها و سلفیون پاکسازی کنند
، از مسیری که همیشه آنها به سمت حرم هجوم میبردند از همان مسیر پاکسازی کرده و وارد حرم شده بودند،
برایش بسیار خوشحال کننده است.😊
این خیلی برایش مهم بود.... بزرگترین آرمانش همین دفاع از حریم اهلبیت علیهم السلام بود....
آرمان اول و آخر این بچهها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود.
#نقل_از_برادر_شهید✨
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمحمودرضابیضائی 🌷
#با_علی_تا_مهدی ♡
امام عݪے(ع):
: اسلام را چنان می شناسانم كه پيش از من كسی آنگونه معرفی نكرده باشد. اسلام، همان تسليم در برابر خدا و تسليم همان يقين داشتن و يقين اعتقاد راستين و باور راستين همان اقرار درست و اقرار درست انجام مسؤوليتها و انجام مسؤوليتها، همان عمل كردن به احكام دين است.
#شهیدانه
#شهیده_زینب_کمایی
#من_میترا_نیستم
🍃خواهر بزرگوار شهیده:
🌱زینب همیشه در وسایلش مقداری تربت شهدا و هفت عدد کاج نگه می داشت.. بعد از شهادتش متوجه شدیم که شش تا از کاج ها از درختان مختلفی هستند که در گلزار شهدا وجود دارد ، هفتمین کاج از همان درختی است که بالای مزار مطهر زینب قرار دارد ..🌲🍃
🌻یکبار زینب به من گفت :غسل شهادت کردهای؟
گفتم: غسل شهادت دیگه چیه؟
گفت: هر مسلمانی باید همیشه غسل شهادت داشته باشه..🌷
🌹گفتنی است، پیکر شهیده زینب کمایی همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتح المبین تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج ، به خاک سپرده شد.
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیده زینب کمایی 🌹🍃
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🥀
🌺🌺
#شهیده_زینب_کمایی
رمان عشق گمنام
پارت ۴۲
توی ماشین بودیم که به مامان گفتم :مامان حالا از فردا کی منو ببره دانشگاه .
مامان خندید گفت :تو نگران این نباش آرمان هرجور شده تو رو میرسونه .
حرصم گرفت با خودم فکر کردم الان میگه خب با ماشینت برو 😒
دیگه هیچی نگفت بالاخره رسیدیم خونه خاله فیروزه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود مهمون ها هم نزدیک های غروب میان .
****
خاله فیروزه:علی مامان از دست آوا این بشقابا رو بگیر .
علی آقا :باش .
علی آقا اومد طرف من گفت : بشقابا رو بدین منم .
من:بفرمایید .
بشقابا رو دادم رفتم طرف قاشق ها چون یکم خیس بودن شروع کردم به خشک کردنشون . دومین قاشق رو که برداشتم صدای در اومد . علی آقا در رو باز کرد .
عمه ی سارا ویدا اومد .
سارا تا که منو دید اومد طرفم گفت :سلام به آوا خانم خوبی .
من:سلام مرسی عزیزم حالا که اومدی اینجا نباید بشینی بیا کمک من قاشق هارو خشک کنیم .
فقط برو داخل یه پارچه تمیز بیار چون این بیرون نیست .
سارا :،باشه .
سارا رفت بعد چند دقیقه اومد .نشت کنار من شروع کرد به خشک کردن ولی کلا هوش هواسش جایی دیگه بود 😉
روکردم بهش گفتم : سارا خانم اینطوری که تو نگاه میکنی همه ملت میفهمن .
سارا :هان تو از کجا ....
بعد جلو دهنشو گرفت .
خندیدم و گفتم :بابا ضایعست .
سرش رو گرفت پایین سرخ شد بد بخت .
منم دیگه هیچی نگفتم بعد از نیم ساعت خشک کردن قاشق ها تموم شد . دوتایی با سارا بلند شدیم اومدم طرف بقیه ببینیم کاری ندارن انجام بدین .
من :خاله فیروزه کاری دیگه نیست انجام بدیم ؟
خاله فیروزه : نه عزیزم شما دیگه برین داخل بقیه کارا مال شما نیست .
دست سارا رو گرفتم گفتم :بیا بریم اتاق سارا .
در رو باز کردیم رفتیم داخل که سارا روبه رو من وایستاد عقب عقبی راه رفت گفت : آوا تا حالا عاشق شدی ؟
کمی فکر کردم گفتم : آره
سارا وایستاد گفت :خب بگو اسمش چیه؟
من: اسمش خیلی خواصه
سارا: بگو کنجکاو شدم
من : اسمش مهدی هست
سارا : جدی کجا دیدیش
خواستم حرف بزنم که صدای سرفه ای اومد به عقب نگاه کردم علی آقا بود .
رد شد از کنارمون .
سارا : خب بیا بریم داخل اتاق بقیه حرفامو بزنیم .
من :بریم 😊
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
رمان عشق گمنام
پارت ۴۳
حدود یک ساعتی میشه داخل اتاق داریم حرف میزنیم به جمعمون زهرا سادات ، آیناز هم اضافه شدن .
آیناز : خب بچه ها الان دیگه اذان میگه بریم وضو بگیریم نماز بخونیم .
، بعد هم که باید پذیرایی کنیم .
من:بریم .
سه نفری از اتاق اومدیم بیرون که دیدم علی آقا داخل آشپزخانه نشسته به یه جا خیره ست .
تا ما رو دید نگاهی بهمون کرد یه نگاه خاصی هم به من بعد رفت .
وااااا .نگفتم تو این چند روزا مشکوک میزنه ؟
سارا : چرا اینقدر دمغ بود .
آیناز : آره یکم دمغ بود .
زهرا السادات :شما چیکارتون به پسر مردم مخصوصن تو سارا خانم .
سارا خندید گفت :خوبه که تو میدونی ...
زهرا السادات :😆
من:حالا ولش کنین بیایین وضو بگیریم .
سارا :ی دست شور که بیشتر نیست .
پس سنگ کاغذ قیچی میکنیم .
من:چی بابا سنگ کاغذ و.... ول کنین اینکارارو .نوبت به نوبت توافقی برین .
زهرا : اره راست میگه .
**
بالاخره هرجوری که بود وضو گرفتیم .
سر نماز اصلا هواسم به نمازم نبود اون نگاه خواص علی اقا هی میومد جلو چشمم .
سلام نمازو که دادم :خدایا اصلا نمیتونم تمرکز کنم خودت این تصویر رو از ذهنم بکن دور تا من یه نمازه عاشقی بخونم برات .
دوباره شروع کردم به نماز مغرب .سعی کردم که زیاد فکر نکنم که موفق هم شدم .
یه جا حاج آقا میگفت : اگه سر نماز سه بار فکرت رفت جایی دیگه دفعه چهارم تبدیل به یه حیوان میشی .
خدایا خودت ببخش .
داشتم سجادمو جمع میکردم که یه نفر از پشت سر چشمامو گرفت با دستام دستاشو لمس کردم .
حلقه دستش داشت پس ویداست .
من: ویدا تویی؟
ویدا:از کجا فهمیدی منم ؟
من : خب آیناز ،سارا،زهرا سادات مجردن تو فقط مزدوج شدی .
چشمامو ول کرد اومد نشست جلوم نگاهی به دورو برش کرد گفت : آوا چرا به من نگفتی که تو عاشقه یه نفری که اسمش مهدی هست ؟
من:هاااااان چی میگی تو ؟
ویدا : علی گفت ......یعنی چیزه هیچی .
بلند شدو رفت وااا چی میخواست بگه که اینجوری کرد .
وایسا ببینم علی اقا چی گفت ؟؟؟؟
من فقط به سارا گفتم :مهدی که بعدش دیگه درموردش خرف نزدیم که من بگم امان زمان عشقه منه .
بلند شدم یه چادر رنگی پوشیدم از اتاق اومدم بیرون .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۴۴
تقریبا همه اومده بودن بخاطر اینکه نماز مغربم رو دوبار خوندم طول کشید .
بچه ها داشت پذیرایی میکرد .
رفتم کنارشون گفتم .
من:خب من چیکار کنم ؟
سارا : تو چایی بیار .
من: باش
آیناز : آوا بیا چایی ریختم ببر برا مهمونا .
سینی چایی رو از دست آیناز گرفتم از آشپز خونه اومدم بیرون به طرف کسانی که تازه اومده بودن رفتم چایی تعارف کردم .
ویدا یه جا نشسته بود رفتم طرفش سینی رو گرفتم جلوش یه چایی برداشت بهش گفتم : خوبه نشستی داره همه جا رو دید میزنی کمکم کنی بد نیست ها .
ویدا با حالتی خاص گفت : مثل اینکه اینایی اینجان همشون بخاطر منه ها .
اومدن به من تبریک بگن .
من: بله .
بعدش رفتم طرف آشپز خونه .
روبه آیناز گفتم : دوتا دیگه چایی بریز که مهم.ن اومد .
آیناز : باشه ،سینی رو بده .
سیتی رو دادم به آیناز رفتم طرف اپن .
داشتیم دوتایی با چشمامون حرف می زدیم (منو ،ویدا) که یدفعه بیرون حیاط رو دیدم علی اقا داره راه میره اون چند قدمی رو که راه میرفت برمیگرده انگار کلافه بود دیگه نمیدونم برای چی کلافه بود .
آیناز : آوا بیا ببر اینارو .
من: اومدم .
سینی چای رو گرفتم دوباره رفتم به طرف اونایی که تازه اومدن .
**
بالاخره امشبم تموم شد .
شالم رو در می آورم رو به آرمان میگویم :باید واسه من جبران کنی ها !
آرمان کتش را درمی آورد میگوید :چسم خواهر گرام .
من: آفرین .
از روی مبل بلند میشوم میروم به سمت اتاقم ،دستگیره ی را پایین میکشم ودر باز میشود وارد میشوم .
لباسام رو عوض میکنم وخودم رو روی تخت پرت میکنم .
من: خدایا شکرت .
اوففففففف ،تا سرم را روی بالشت میگذارم به خواب میروم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀