eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌱| #خاطره حالات معنوےاش را حفظ می‌ڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخی‌هایش پنهان مۍکر
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم. او هم همراه بود، اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند، دعوت ما را رد می کرد و با آنها می رفت. به شدت مطیع حرف پدر و مادرش بود؛ هر چه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم. [۹روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌱| #خاطره حالات معنوےاش را حفظ می‌ڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخی‌هایش پنهان مۍکر
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم. او هم همراه بود، اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند، دعوت ما را رد می کرد و با آنها می رفت. به شدت مطیع حرف پدر و مادرش بود؛ هر چه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم. [۹روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌱| #خاطره حالات معنوےاش را حفظ می‌ڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخی‌هایش پنهان مۍکر
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 اولین بارش بود که به هیئتی که دوستش می شناخت می رفتند. در هیئت از همان ابتدای آشنایی با رفقای هیئتی دوستش، جوری رفتار کرده بود که انگار چندین سال است همدیگر را می شناسند. از همان جا بود که دوستی های جدید شکل گرفت. به عنوان یک بچه هیئتی، قدرت جذب بالایی داشت و به خاطر خوش اخلاقی و لبخندی که روی لب داشت، سریع ارتباط برقرار می کرد. [۹روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 اولین بارش بود که به هیئتی که دوستش می شناخت می رفتند. در هیئت از همان ابتدای آشنایی ب
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 وسط خیابان بودم که با من تماس گرفت. با حالتی ناراحت و گرفته خبر تصادف یکی از دوستانش را داد. حتی عکسش را فرستاد و تأکیید داشت به طور ویژه دعایش کنم و ختم صلوات بگیرم. خیلی به منزل آن دوستش می رفت و چون شکستگی هایش زیاد بود، کمکش می کرد جا‌‌به‌جا شود و کارهایش را انجام میداد. [۸روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 وسط خیابان بودم که با من تماس گرفت. با حالتی ناراحت و گرفته خبر تصادف یکی از دوستانش
﷽ #خ‍اط‍ࢪه‌💚 در رفاقت با بچه های شهرستانی دانشگاه شهید مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی زیادی داشت، اما برایش فرقی نمی کرد. با مرام بودن و با معرفت بودن را برای همه یکسان می دانست و علاقه اش به دوستان شهرستانی زیاد بود. [۷روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
﷽ #خ‍اط‍ࢪه‌💚 در رفاقت با بچه های شهرستانی دانشگاه شهید مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی ز
﷽ #خ‍اط‍ࢪه‌💚 هیچ گاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد‌ و به شدت مقید و چشم پاک بود. اوقاتی که در مهمانی های خانوادگی بود، اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت می کرد. اگر جمع بابت موضوعی می خندیدند، سرش را پایین می انداخت و می خندید. [۶روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
﷽ #خ‍اط‍ࢪه‌💚 هیچ گاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد‌ و به شدت مقید و چشم پاک بود. اوقاتی که در مهما
‍اط‍ࢪه‌💚 عاشق امام حسین (علیه السلام) بود.تا اسمشان را می شنید، منقلب می شد. شور حسینی همیشه در وجوش شعله‌ور بود؛ طوری که خواهرش به او گفت عاشق شده ای؟! او جواب داد: عشق فقط یک کلام... حسین علیه السلام! [۵روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃] 🆔‌‌@shahid_dehghann
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
﷽ #‌خ‍اط‍ࢪه‌💚 عاشق امام حسین (علیه السلام) بود.تا اسمشان را می شنید، منقلب می شد. شور حسینی همیشه
💚 همیشه از من می خواست دعا کنم که شهید شود‌. حتی وقتی دانشگاه بود، پیامک می فرستاد، که مامان یادت نرود دعا کنی شهید شوم. هربار در جواب می گفتم که نیتت را خالص کن تا شهید شوی! نیتش را خاص کرد. [۴روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
﷽ #خاطره‌💚 همیشه از من می خواست دعا کنم که شهید شود‌. حتی وقتی دانشگاه بود، پیامک می فرستاد، که م
💚 دپو بودیم. به عنوان یک نیروی اطلاعاتی برگشت. دیدم که می خندد. علتش را پرسیدم. ماجرا را تعریف کرد. گفت حین دیده بانی همرزمش، صدای زوزه تیر می آمد. سرش را پایین می آورد. اما خبری از تیر نبود. از دیده‌بان پرسید که صدای چیست؟ گفت: تک تیرانداز. با تعجب گفت: پس الان است که ما را بزند‌. دیده‌بان با آرامش برگشت و گفت: بردش به ما نمی رسد، تیر هایش را پشت هم می زند شاید به هدف بخورد. از اینکه دشمن بر تلاش بی فایده اش اصرار داشت، خنده اش گرفته بود و شاد بود. [۳روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
﷽ #خاطره‌💚 دپو بودیم. به عنوان یک نیروی اطلاعاتی برگشت. دیدم که می خندد. علتش را پرسیدم. ماجرا را
💚 دهه محرم در سوریه بودیم. در "ریف حلب" دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و بازدید هیئت می گرفتیم،این در بین گردان ها رسم بود. یک شب ما مهمان گردان او بودیم. دو حلقه پشت هم تشکیل دادیم و مشغول عزاداری شدیم. ناگهان در تاریکی، شخصی را دیدم که به نظرم آشنا آمد. کمی خود را جا به جا کردم تا ببینم چه کسی است. محمد رضا بود. به شدت ضجه می زد و گریه می کرد. ناگهان به دلم افتاد که او شهید می شود، اما به خاطر روحیه شاداب و پرنشاطش به فکرم خندیدم و به خودم قبولاندم که به این زودی ها شهید نمی شود. گفتم که او ضد گلوله است، اما سرنوشت چیز دیگری شد. [٢روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 پست اینستاگرامی مادر شهید💌👇🏻 ...هیچ میدانی، الان دقیقا ۱۴ روز هست که شبها و روزها به خانه نیامده ای،🏡 در مدرسه سرم را به پسر بچه های قد و نیم قد که چهره کودکی تو را در صورتهایشان می کاوم، گرم میکنم، تا عبور ساعتها را متوجه نشوم، زمان در مدرسه تند به سرعت برق و باد میگذرند، شاید به این خاطر است که میخواهند من را به گوشه دنج خانه پرتاب کنند، جایی که نبودت بی تابم میکند، من قوی و سرسخت بار آمده ام اما نمی دانم چرا این دفعه... خانه ایی که گاه و بی گاه وارد اتاقت میشوم و نظاره گرِ لباسها و کیفت پشت آویز در، دست رویشان می کشم و دور از چشم بقیه بویشان میکنم و عطر دل انگیز وجودت را تا عمق جانم می فرستم. 🌱 امروز شورای دبیران داریم، دل آشوبه ی اخیرِ چند روزه من مانع نظم در انجام وظایفم نیستند، منتظر حضور همکارانیم، هنوز یک ربعی از شورا نگذشته است که موبایلم زنگ 📞میخورد، شماره ایی ناشناس و عجیب، جهت پاسخگویی از اتاق شورا بیرون میروم. 🍃 دلم میخواهد دور باشم از راهروی مدرسه، فلذا قدم در حیاط می گذارم ، و جواب میدهم: بله سلام بفرمایید. صدایی نمی آید، بوقی آزاد در دلم غوغایی بر پا میکند، دستانم یخ کرده اند، منتظر می ایستم و به آسمان نگاه میکنم، قلبم گواهی تلفن محمدرضا را میدهد، خداخدا میکنم دوباره زنگ بخورد،📞 موبایل مثل اسفنج مچاله شده در دستانم فشرده شده است، نفسم حبس، زنگی دوباره، صدای قلب خودم را می شنوم: سلام مامان... خوبی. احساس میکنم از عمق تاریخ، از دورترین جای ممکن در هستی، صدایش را می شنوم، صدایی ضعیف اما پر توان، آتشِ صدایش قلبم ❤️را آب میکند و همچون قطرات دانه های مروارید آسمانِ چشمانم را بارانی، خوش و بش میکند، صدای قهقهه مستانه اش شور میدهد به تک تک سلولهای وجودم، - سلام عزیزم، کجایی مامان؟ چرا زنگ نمی زنی؟ سعی میکنم فقط بشنوم تا گرمای صدایش بر یخهای وجودم بنشیند. خداحافظی میکند، من نیز. دو دقیقه بیشتر طول نکشید این وصل، دلم نمی خواست تمام شود، اما شد. زانوانم تاب بدنم را ندارند حال برگشت به اتاق شورا را ندارم در اتاقی دیگر می نشینم و های های بی صدا گریه میکنم، همکارانم نگران، یک نفر جلو می آید و در خلوتی دونفره جویا میشود. 🍃 بند دلم باز میشود و میگویم: برای پسرم، از من دور شده، خیلی طولانی، خارج رفته، برای تحصیل، علم آموزی، از نوع معنویش، عاشقانه، داوطلب، بسیجی، حضرت زینب، دفاع، حرم، س...و...ر...ی...ه 🕊 🌷 🍃
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
﷽ #خاطࢪه💚 دهه محرم در سوریه بودیم. در "ریف حلب" دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و
💚 حدود ساعات دو تا سه نصف شب خواب عجیبی دیدم. خانه‌مان نورانی شده بود و من دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه‌ام شده اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند، دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می‌زنند. مات نگا‌‌هشان کردم و متوجه شده‌ام منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم است. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند که همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمد رضا و بقیه شهدا روی زمین نشست. [۱روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 ❣✌️🏻 شیفته شهید رسول خلیلی بود همه جوره دنبال شناخت اش بود... حتی عکسها📷 و مطالبی📄 از شهید رسول خلیلی داشت که کمتر جایی دیده میشد... میگفت رسول رو چندباری در دیده... عکسشو میذاشت کنار عکس رسول و میگفت میبینی بهم شباهت داریم؟ ☺️ عید 94 راهی مشهد شد و از اینکه تحویل سال در کنار رسول نبود حسرت میخورد. اما عاشق امام رضا علیه السلام بود و به قول خودش زندگیشو سپرده بود دست آقا...📿 پیجی برای شهید خلیلی ساخته بود و دلتنگی هاش رو داخلش مینوشت..بعد از مدتی پسووردش رو گم کرد و حسرت میخورد!❌ کسی نمیدونست روزی میرسه که برای خودش پیج شهادت بسازن😭 مزار رسول که میرفت به دوستاش میگفت روضه خانوم زینب س بذارید، میگفت رو سنگ مزار نوشته: ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان🍃 شبیه او زیست شبیه او نفس کشید شبیه او در سوریه پرپر شد و شش روز قبل از دومین سالگرد شهادت در 20سالگی به دوست شهیدش پیوست...❤️ 🕊 محمدرضا را بی رسول نمی توان شناخت..✋️ و این سلسله عشق ادامه دارد هنوز... 🌠
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 ❣✌️🏻 شیفته شهید رسول خلیلی بود همه جوره دنبال شناخت اش بود... حتی عکسها📷 و مطالبی📄 از شهید رسول خلیلی داشت که کمتر جایی دیده میشد... میگفت رسول رو چندباری در دیده... عکسشو میذاشت کنار عکس رسول و میگفت میبینی بهم شباهت داریم؟ ☺️ عید 94 راهی مشهد شد و از اینکه تحویل سال در کنار رسول نبود حسرت میخورد. اما عاشق امام رضا علیه السلام بود و به قول خودش زندگیشو سپرده بود دست آقا...📿 پیجی برای شهید خلیلی ساخته بود و دلتنگی هاش رو داخلش مینوشت..بعد از مدتی پسووردش رو گم کرد و حسرت میخورد!❌ کسی نمیدونست روزی میرسه که برای خودش پیج شهادت بسازن😭 مزار رسول که میرفت به دوستاش میگفت روضه خانوم زینب س بذارید، میگفت رو سنگ مزار نوشته: ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان🍃 شبیه او زیست شبیه او نفس کشید شبیه او در سوریه پرپر شد و شش روز قبل از دومین سالگرد شهادت در 20سالگی به دوست شهیدش پیوست...❤️ 🕊 محمدرضا را بی رسول نمی توان شناخت..✋️ و این سلسله عشق ادامه دارد هنوز... 🌠 ≡°•اَݕُوْۆِصَآݪ•°≡
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! چرا آقا محمدرضا بین شهدای مدافع حرم گُل کرد. هر شهیدی خصوصیتی دارد که باعث برجسته‌تر شدنش در جامعه و بین شهدا مدافع حرم می شود و نسل امروز او را بیشتر می پسندند تا خودشان را شبیه‌شان کنند...🤔🌿 مادر شهید: من فکر می کنم چیزی که محمدرضا را بین دوستانش و یا بین شهدای مدافع حرم، شاخص کرد، اخلاصش بود.✨ محمدرضا خیلی خالصانه کار می‌کرد. واقعا اگر می خواست از کسی دستگیری کند یا کسی را کمک کند، چه در دوستان و چه خانواده و فامیل، آنقدر بی‌ریا و خالصانه این کار را نجام می داد که حد نداشت. 🙃 خیلی‌ها متوجه نمی‌شدند که اصلا این کمکی که انجام شد و مشکلی که حل شد و این کارشان که راه افتاد، به دست محمدرضا بوده. ما خودمان بعد از شهادتش خیلی کارها و کمک‌هایش را فهمیدیم🌿
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامه‌ای! به قول دوستانش در مدرسه عالی شهید مطهری؛ می گفتند: محمدرضا حلقه وصلی بود بین تمام دوستانش. 🍃 به خاطر اخلاق خوبی که داشت و مهربانی‌اش، با هر طیف جامعه تفاهم داشت.☺️ اینگونه نبود که قیافه بگیرد و فقط دنبال بچه‌حزب‌اللهی‌ها باشد یا فقط جذب بچه‌هایی باشد که خیلی پایبند نیستند. با هر تیپ و ظاهری، تعامل می کرد. وقتی می خواست به مسجد برود، بهترین لباس‌هایش را می پوشید.👕 اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را می دید که داشت به موهایش اتو می‌کشید و لباس نو و تمیز می پوشید یا کفشش👟 را واکس می زد، فکر می کرد محمدرضا به مراسم عروسی می رود یا جایی دعوت است که باید به آنجا برود در حالی که می خواست به مسجد برود، نماز بخواند و برگردد.☺️ 📚 🌷 ۱۱📚
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامه‌ای! اولین بار است که چنین ویژگی را درباره یک جوان می شنوم...🙂👇🏻 مادر شهید: حرفش هم این بود که حزب اللهی باید شیک و مجلسی باشد. ☺️ با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیت‌هایی که می کرد را به طرف مقابلش نشان می داد. همیشه می گفتم تو می خواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست؟ برای چی لباست👕 را عوض می کنی؟ آخر کفشت نیاز به واکس ندارد؛ اصلا با دمپایی برو... 🍃 می گفت من دلم می خواهد وقتی به عنوان یک بسیجی وارد مسجد می شوم و  وقتی از در مسجد بیرون می آیم، اگر کسی من را دید،‌ نگوید که حزب‌اللهی‌ها را نگاه کن؛ همه شلخته‌اند! ببین همه‌شان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخ‌لخ می‌کند. اعتقادش این بود.🍃 📚 🌷
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍃 بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 ❣✌️🏻 دوران دانشجویی.... میتونه فقط شامل چند ترم و چندین واحد درسی و نمره های پایان ترم باشه و آخرین یادگاریش مدرک تحصیلی که خلاصه میانگین نمرات توی یک رشته خاص هست....🍃 و شایدم دوره ای از اولین رویارویی های جوان با جامعه؛ اعتقادات؛ دوستی ها و گروه ها، عشق ها و صمیمیت ها، عکس ها 📸و یادگاری ها، امتحانات زندگی، انتخاب مسیر عمر، از دست دادن ها، رسیدن ها، شهید دهقان ها....🌷 از منظر اول محمد دانشجوی درسخونی نبود اما از منظر دوم افتخار دانشگاه ما شد به طوری که خیلی ها اولین بار اسم مدرسه شهید مطهری رو به واسطه محمد شنیدید.... 😊 بعد از شهادتش با هم دوره ای هامون که صحبت میکردم به یک مسئله خيلي جالب برخورد میکردم... 🍃 اینکه محمد با تمام گروه های دوستی ارتباط داشت... وحتی جالب تر اینکه اکثریت بچه ها خاطره ای از درد و دل کردن و بردن مشکلاتشون پیش محمد داشتن...✨ محمد موتور سواری🏍 بود که معمولا بعد کلاس ها یکی از بچه ها رو تا یک مسیری میرسوند... و تلاش میکرد به بهونه ی ساندویچ 🍔و بستنی و کافه باهاش ارتباط بگیره... ممکن بود اون شخص تنها باشه و یا دوستی نداشته باشه... ممکن بود اون شخص سر مسئله ی خاصی تحت فشار باشه... معمولا محمد اونا رو آروم میکرد... خیلی وقت ها مسیرش رو به سمت چیذر، امامزاده صالح، دربند، بهشت زهرا، شهرک محلاتی، هیئات سطح شهر🛣 تغییر ميداد ... تخصصش خاطره ساختن بود...🍃 هیچ دو روزیش شبیه هم نبود... اکثرا محمد رو محرم رازشون میدونستن... سر کلاس بیشتر از همه سرش تو گوشی 📱بود ولی حواسش به همه بود... توی گروه های شبکه های اجتماعی دانشگاه از همه فعال تر بود، چالش ایجاد میکرد و بحث راه مینداخت... واین ها رو ما حس نکردیم تا ترم پنج که دیگه رفت و جای خالیش پیش همه ی مقاطع دانشجویی و اساتید حس شد... و این دانشجو هست مدرک فارغ التحصیلیش رو با شهادت تعریف می کنند.....💌🌷 دوران خوش آن بود که.....✨ 🌷 💌
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامه‌ای! خود نمازگزاران هم لذت می برند وقتی می بینند بغل‌دستی‌شان یک آدم شیک و مرتب و معطر است.☺️ مادر شهید: روی این مسئله خیلی حساس بود. آدمی که این مدلی بود گاهی اوقات بعد از نماز صبح⛅️ و صبحانه با عرق‌گیر و زیرشلواری سوار موتور می شد و می رفت. این دو با هم تناقض داشت و ضد هم بود. : با این وضعیت کجا می رفت؟🤔 مادر شهید: مثلا می رفت بهشت زهرا یا مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی یا سری به کهف الشهدا می‌زد.✨ وقی می خواست از در خانه🏡 بیرون برود، من دعوایش می کردم که تو تا نانوایی هم اینطوری نمی روی، ‌الان کجا می‌خواهی بروی؟ 🤔 می گفت: من می روم و زود برمی گردم. ساعت⏰ ۷ صبح می رفت و تا ساعت ۱۰ می آمد. وقتی می آمد ازش می پرسیدم چطوری با این وضع در جامعه حاضر شدی؟ می گفت: مادر! بعضی وقت ها لازم است آدم پا روی نفسش بگذارد و نفسش را بُکُشد.✨ این نکته برای من خیلی جالب بود. پیش خودم این حرف را حلاجی می کردم که چرا محمدرضا این حرف را می زند.🌱 احساس می کنم محمدرضا آن لحظاتی که با ‌آن تیپ و ظاهر به مسجد یا دانشگاه می رفت، شاید ذره ای یا درصدی غرور می گرفتش و میخواست نفس خودش را تأدیب کند و بشکند،. به خودش می گفت من همانی‌ام که با عرق‌گیر بیرون می روم!🍃 📚 🌷
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامه‌ای! واقعا با عرقگیر می رفت؟!🤔 مادر شهید: بله؛ چون سوار موتور🏍 بود و جایی پیاده نمی شد. اما همین قدر که احساس می کرد در جامعه به نحوی وارد می شود که نَفسش شکسته می شود و خودش را تادیب می کند، کافی بود. 🌱 این یکی از تضادهای وجود محمدرضا بود که در این تضاد، خودش را می‌ساخت. عین همین حالت ها را در دانشگاه داشت.🌿 دوستانش می گفتند که ما تازه بعد از شهادت محمدرضا فهمیدیم حلقه وصل این طیف از دانشگاه با آن طیف از دانشگاه، ‌محمدرضا بوده. مثلا این دسته از دانشجویان با این اعتقادات خاص و ان دسته ار دانشجوها با اعتقادات خاص دیگر بودند که فقط محمدرضا حلقه وصل بین آن ها بود و این خیلی عجیب و غریب بود.🍃 🌷 💌
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامه‌ای! مثلا بچه‌های دانشگاه شهید مطهری پاتوقی داشتند در سرچشمه و کافه کتابی 📚بود به نام کافه قرار.🍃 یکسری از بچه‌های سرچشمه هم به آن پاتوق می آمدند. افرادی بودند که برای شهدا کار می کردند و زحمت می کشیدند.😊 محمدرضا درآن پاتوق همه بچه ها را با هم جمع می کرد و با همدیگر جلسات بصیرتی و شناسایی شهدا می گذاشتند. خیلی از دوستانش می گفتند وقتی محمدرضا راجع به شهیدی حرف می زد، آنقدر اطلاعات زیادی داشت که ما همیشه دهانمان باز می ماند😳 که تو این همه اطلاعات را از کجا داری؟🤔 یکی از دوستانش (آقای محمدی) همیشه به من می گفت: من همیشه به محمدرضا می‌گفتم که این همه برای شهید کار کردی و طعنه شنیدی (بالاخره در جمع‌های دانشگاه ها جوهای خاصی وجود دارد؛ البته دانشگاه شهید مطهری جو خوبی دارد اما محمدرضا با برخی دوستانش در دانشگاه‌های دیگر هم رفت و آمد داشت و طعنه‌هایی می شنید که چرا برای شهدا کار می‌کنی؟)🤔 آقای محمدی می گفت: به محمدرضا می گفتم بس است دیگر اینقدر برای شهدا کار کردی. همیشه محمدرضا می گفت شهدا از جان خودشان مایه گذاشتند و حالا من از آبروی خودم مایه نگذارم؟ من که کاری برای شهدا نکرده ام تا حالا؟🍃 💌 🌷 🍃 📚 ۱۶
🍃 بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامه‌ای! : کسانی که شهید شدند را اگر بررسی کنیم، ‌در زمان زندگی‌شان هم به خوبی می شود فهمید که دارند در مسیر شهدا قدم برمی دارند و  کسی که زندگی شهدایی نداشته باشد،‌ لایق شهادت هم نمی شود.💔 نکته مهم این است که آقامحمدرضا نقطه تلاقی دو خاندان است؛ خاندان دهقان امیری و طوسی. این تلاقی موجب تولد شخصیتی دوست‌داشتنی می شود که وقتی عکسش 📷را ما نگاه می کنیم،‌ لذت می بریم.☺️ نورانیت چهره محمدرضا چیزی فراتر از تیپ و ظاهر است...🍃 مادر شهید: بله؛ محمدرضا عکس هایی دارد با تی‌شرت سبز رنگ سه دکمه...✨ : بله، عکسش در کتابشان📚 هم هست... فکر می کنم در این تی‌شرت خیلی راحت بوده اند و زیاد آن را می پوشیده اند.😊 مادر شهید: وقتی محمدرضا شهید شده بود،‌ جزو معدود شهدایی بود که در سه نقطه تهران تشییع شد. اول؛ از همین منزل که ۵ صبح⛅️، جمعیت موج می زد. جمعیت زیادی آمدند و تشییع به سمت خیابان آزادی تا سر خیابان استاد معین ادامه داشت. پیکر را آوردند و به دست مردم دادند. حدود ساعت ⏰۸ صبح رسید به مسجد صادقیه در خیابان خوش. در خیابان خوش، آیت الله امامی کاشانی بر پیکرشان نماز خواندن. خیلی برایم عجیب بود که تمام خیابان خوش و آذربایجان و خیابان‌های اطراف،‌ عکس سبز محمدرضا بود و بنرهای بزرگی زده بودند و در و دیوار پر شده بود.🍃 💌 🌷 📚 ۱۷
🍃بسـم رب الشهدا✨و الصدیقین 🍃 ❣✌️🏻 یکی از کتابهایی📚 که شهید دهقان خیلی بهش تاکید داشت ☝️🏻 بود. کتابی که شامل ادعیه، مناجاتها و خطبه ی فدکیه ی حضرت زهرا سلام الله علیها است. فقط پی سینه زنی و گریه نبود... حضرت زهرا (س) هم براش مهم بود☺️ 🌷 💌