لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تفسیر آیات مهدوی (۵)
🌕 سوره ملک ، آیه ۳۰
🔵 ویژه ماه مبارک رمضان
🎙 #استاد_اباذری
#رمضان_مهدوی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۳۳ میترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم…حسرت… میفهمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۴
مینشینی، پشت سرت میایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.
دستهایت را بالا میآوری و روی دستهای من میگذاری:
- زحمت نکش خانوم
- نه زحمتی نیست آقا! زود خشک شه بریم حرم..
سرت را پائین میاندازی و در فکر فرو میروی. در آینه به چهرهات نگاه میکنم
- به چی فکر میکنی؟…
- به اینکه این بار برم حرم…یا مرگم و میخوام یا حاجتم….
و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی.
این چه خواستهای است…
ازتوبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون میآورم و به گردنت میزنم… چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آمادهات کنم.
چند دقیقهای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و میایستی.مضطرب نگاهت میکنم…
- چی شد؟؟؟
- هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت…
- مطمئنی خوبی؟…میخوای برگردیم هتل؟
- نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم اما ته دلم هنوز میلرزد…
نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم میآیی:
- بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آب میوهها تلخ میشه…
به دو نی اشاره میکنم:
- ولی فکر کنم کلا هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما…
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشستهایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی.
اما من تمام تلاشم را میکنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سرم را روی شانهات میگذارم این اولین بار است که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا به وضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم:
- میخوای برگردیم؟
- نه من حاجتمو میخوام
- خب بخدا اقا میده ….توالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
- نه یا حاجت یا هیچی…
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیدهام شکننده تر شده…
همان لحظه آقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند…
نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی مرد میایستد و برای نماز
اقامه میبندد.
تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون میآوری. سرت را چند باری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی:
- هوای این روزای من هوای سنگره…
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تا کی باید بشینمو خدا خدا کنم….
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم..
باز لرزش شانههایت و صدای بلند هق هقت…آنقدر که نفسهایت به شماره میافتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۳۴ مینشینی، پشت سرت میایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و آرام ماساژ
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۵
مرد سجده آخرش را که میرود. تو دیوانهوار بلند میشوی و سمتش میروی. من هم به دنبالت بلند میشوم. دستت را دراز میکنی و روی شانهاش میزنی..
- ببخشید! برمیگردد و با نگاهش میپرسد بله؟
همانطور که کودکوار اشک میریزی میگویی:
- فقط خواستم بگم دعا کنید مام لیاقت پیدا کنیم…بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند
- اولا سلام…دوم پس شمام اره؟
سرت را پایین میاندازی:
- شرمنده!سلام علیکم…ما خیلی وقته آره..خیلی وقته…
- انشاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر…
- ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون…فقط… دلِ دیگه… یا علی!
پشتت را میکنی که او میپرسد:
- خب چرا نمیری؟ اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟ کارا تو کردی؟
با هرجملهی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد.نگاهت فرش را رصد میکند:
- نه حاجی!دستمو بستن!…میترسم برم!…
او بی اطلاع جواب میدهد:
- دستتو که فعلا خودت بستی جوون!…استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتینهایش را بر میدارد و از ما فاصله میگیرد.
نگاهت خشک میشود به زمین…
در فکر فرو میروی..
- استخاره کنم!؟… شانه بالا میاندازم
- آره! چرا تا حالا نکردی!؟ شاید خوب در اومد!
- آخه…آخه همیشه وقتی استخاره میکنم.
که دو دلم…وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم!
- مطمئن؟…از چی مطمئنی؟
صدایت میلرزد:
- از اینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
- مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف. دنبال همان مرد میگردی…اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده!
و لوله به جانت میفتد:
- ریحانه! بدو کفشتو بپوش..بدو…
همانطور که به سرعت کفشم را پا میکنم میپرسم
- چی شده چی شده؟
- از دفتر همینجا استخاره میگیریم…فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه…اصلا شایدم نشه…دیگه حرف دکترم برام مهم نیست….باید برم…
- چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟
- میکند خوام کس دیگه بگیره…
مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی. نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم. آنقدر هول کردهایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم…
دردفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و آهسته وارد میشویم…
- سلام علیکم…
روحانی کتابش را میبندد
- وعلیکم السلام…بفرمایید
- میخواستم یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و به من اشاره میکند:
- برای امر خیر ان شاءالله؟…
- نه حاجی عقدیم…یعنی موقت…
- خب برای زمان دائم؟!…خلاصه خیر دیگه!
- نه!…
کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم.
- نه حاجی!…همسرم میخواد بره جنگ…دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره…
حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج میکند
- پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!…باید رفت…
- نه آخه…همسرم یه مشکلی داره…که دکترا گفتن …دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید:
_ دیدی گفتم ؟… تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد….باید رفت بابا..رفت!
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۳۵ مرد سجده آخرش را که میرود. تو دیوانهوار بلند میشوی و سمتش میروی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۶
با چفیه روی شانهات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی:
- یعنی…یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند.
- حاجی جدی جدی؟….میشه یبار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعد از چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
- ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟
هر دو خیره خیره نگاهش میکنیم:
میپرسی
_ چی دراومد…یعنی بازم؟
_ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید….
چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی…دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری
- ای خدا قربونت برم من!…اجازمو گرفتم….چرا زودتر نگرفته بودم…
بعد به حاج آقا نگاه میکنی و میگویی
_ دستتون درد نکنه!…نمیدونم چی بگم….
- من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن…
_ نه! این استخاره رو شما گرفتی
ان شاءالله هر چی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده…
جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب در میآوری و روی میز مقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه…..
ولی …. الان دوست دارم بدمش به شما…
خبر خوب رو شما به مندادی.. خدا خیرتون بده!
او هم تسبیح را بر میدارد و روی چشمهایش میمالد
- خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن!
خوشحال عقب عقب می آیی:
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامه میدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد:
_ نه پسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم…
چادرم را میکشی و به حیاط میرویم. همان لحظه مینشینی و پیشانیات را روی زمین میگذاری.
#ادامہدارد ...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
محجبه ها...📣📣📣📣📣
چادری ها...
عاشقان شهادت🕊
دخترای حاج قاســـــم
تصــــویر بالا رو باز کن
اگر حرف دل تو هم بود 😍
وبهش ارادت داشتی و دلت لرزید💔
پس تــــــــــردید نکن ❌
عضو شو👇👇
http://eitaa.com/joinchat/486473857C044bbe8fae
دعوت شده حضرت زهرایی
از لاک جیغ تا خدا
دخترانی که متحوّل شدن 🦋💕
http://eitaa.com/joinchat/486473857C044bbe8fae
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرباز کوچولوی امام زمان(عج)، علی آقا پیشاپیش تولدت مبارک
#تولد_علی_حججی
#فرزند_شهید_محسن_حججی
#تولدت_مبارک_سرباز_مهدی_عج
╔═🍃❤════╗