eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.4هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تفسیر آیات مهدوی (۵) 🌕 سوره ملک ، آیه ۳۰ 🔵 ویژه ماه مبارک رمضان 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۳۳ می‌ترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم…حسرت… می‌فهمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۳۴ می‌نشینی، پشت سرت می‌ایستم ،حوله را روی سرت می‌گذارم و آرام ماساژ می‌دهم تا موهایت خشک شود. دست‌هایت را بالا می‌آوری و روی دست‌های من می‌گذاری: - زحمت نکش خانوم - نه زحمتی نیست آقا! زود خشک شه بریم حرم.. سرت را پائین می‌اندازی و در فکر فرو میروی. در آینه به چهره‌ات نگاه می‌کنم - به چی فکر میکنی؟… - به اینکه این بار برم حرم…یا مرگم و میخوام یا حاجتم…. و سرت را بالا می‌گیری و به تصویر چشمانم خیره می‌شوی. این چه خواسته‌ای است… ازتوبعید است!! کار موهایت که تمام می‌شود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می‌آورم و به گردنت میزنم… چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آماده‌ات کنم. چند دقیقه‌ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز می‌گیری و می‌ایستی.مضطرب نگاهت میکنم… - چی شد؟؟؟ - هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت… - مطمئنی خوبی؟…می‌خوای برگردیم هتل؟ - نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما! لبخند میزنم اما ته دلم هنوز میلرزد… نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم می‌آیی: - بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آب میوه‌ها تلخ میشه… به دو نی اشاره میکنم: - ولی فکر کنم کلا هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما… می‌خندی و از خجالت نگاهت را از من می‌دزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشسته‌ایم و فقط به گنبد نگاه می‌کنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی. اما من تمام تلاشم را میکنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سرم را روی شانه‌ات می‌گذارم این اولین بار است که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا به وضوح می‌شنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را می‌گیرم: - میخوای برگردیم؟ - نه من حاجتمو میخوام - خب بخدا اقا میده ….توالان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی - نه یا حاجت یا هیچی… خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده‌ام شکننده تر شده… همان لحظه آقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد می‌شود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان می‌نشیند… نگاه پر از دردت را به مرد می‌دوزی و آه می‌کشی مرد می‌ایستد و برای نماز اقامه می‌بندد. تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو می‌بری و تسبیح تربتت را بیرون می‌آوری. سرت را چند باری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه می‌کنی: - هوای این روزای من هوای سنگره… یه حسی روحمو تا زینبیه میبره تا کی باید بشینمو خدا خدا کنم…. به عکس صورت شهیدامون نگا کنم.. باز لرزش شانه‌هایت و صدای بلند هق هقت…آنقدر که نفس‌هایت به شماره می‌افتد و من نگران دستت را فشار می‌دهم.. ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۳۴ می‌نشینی، پشت سرت می‌ایستم ،حوله را روی سرت می‌گذارم و آرام ماساژ
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۳۵ مرد سجده آخرش را که می‌رود. تو دیوانه‌وار بلند می‌شوی و سمتش میروی. من هم به دنبالت بلند می‌شوم. دستت را دراز میکنی و روی شانه‌اش میزنی.. - ببخشید! برمی‌گردد و با نگاهش می‌پرسد بله؟ همان‌طور که کودک‌وار اشک می‌ریزی می‌گویی: - فقط خواستم بگم دعا کنید مام لیاقت پیدا کنیم…بشیم هم‌رزم شما! لبخند شیرینی روی لب‌های مرد می‌نشیند - اولا سلام…دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین می‌اندازی: - شرمنده!سلام علیکم…ما خیلی وقته آره..خیلی وقته… - ان‌شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر… - ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون…فقط… دلِ دیگه… یا علی! پشتت را می‌کنی که او می‌پرسد: - خب چرا نمیری؟ اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟ کارا تو کردی؟ با هرجمله‌ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش می‌گیرد.نگاهت فرش را رصد میکند: - نه حاجی!دستمو بستن!…میترسم برم!… او بی اطلاع جواب میدهد: - دستتو که فعلا خودت بستی جوون!…استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین‌هایش را بر می‌دارد و از ما فاصله می‌گیرد. نگاهت خشک می‌شود به زمین… در فکر فرو می‌روی.. - استخاره کنم!؟… شانه بالا می‌اندازم - آره! چرا تا حالا نکردی!؟ شاید خوب در اومد! - آخه…آخه همیشه وقتی استخاره میکنم. که دو دلم…وقتی مطمعنم استخاره نمی‌گیرم خانوم! - مطمئن؟…از چی مطمئنی؟ صدایت می‌لرزد: - از اینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! - مطمئنی؟.. نگاهت را می‌چرخانی به اطراف. دنبال همان مرد می‌گردی…اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده! و لوله به جانت میفتد: - ریحانه! بدو کفشتو بپوش..بدو… همان‌طور که به سرعت کفشم را پا میکنم می‌پرسم - چی شده چی شده؟ - از دفتر همینجا استخاره میگیریم…فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه…اصلا شایدم نشه…دیگه حرف دکترم برام مهم نیست….باید برم… - چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ - می‌کند خوام کس دیگه بگیره… مچ دستم را می‌گیری و دنبال خودت میکشی. نمی‌دانیم باید کجا برویم حدود یک ربع می‌چرخیم. آنقدر هول کرده‌ایم که حواسمان نیست که می‌توانیم از خادم‌ها بپرسیم… دردفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و آهسته وارد میشویم… - سلام علیکم… روحانی کتابش را میبندد - وعلیکم السلام…بفرمایید - میخواستم یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و به من اشاره میکند: - برای امر خیر ان شاءالله؟… - نه حاجی عقدیم…یعنی موقت… - خب برای زمان دائم؟!…خلاصه خیر دیگه! - نه!… کلافه دستت را داخل موهایت می‌بری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم. - نه حاجی!…همسرم میخواد بره جنگ…دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره… حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج میکند - پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!…باید رفت… - نه آخه…همسرم یه مشکلی داره…که دکترا گفتن …دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله می‌گوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمی‌دارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند می‌گوید: _ دیدی گفتم ؟… تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد….باید رفت بابا..رفت! ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۳۵ مرد سجده آخرش را که می‌رود. تو دیوانه‌وار بلند می‌شوی و سمتش میروی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۳۶ با چفیه روی شانه‌ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی: - یعنی…یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشم‌هایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. - حاجی جدی جدی؟….میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی این‌بار قران کوچکش را برمی‌دارد و بسم الله میگوید. بعد از چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید - ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ می‌ندازی؟ هر دو خیره خیره نگاهش میکنیم: می‌پرسی _ چی دراومد…یعنی بازم؟ _ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید…. چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی…دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری - ای خدا قربونت برم من!…اجازمو گرفتم….چرا زودتر نگرفته بودم… بعد به حاج آقا نگاه میکنی و میگویی _ دستتون درد نکنه!…نمیدونم چی بگم…. - من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن… _ نه! این استخاره رو شما گرفتی ان شاءالله هر چی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده… جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب در می‌آوری و روی میز مقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه….. ولی …. الان دوست دارم بدمش به شما… خبر خوب رو شما به من‌دادی.. خدا خیرتون بده! او هم تسبیح را بر میدارد و روی چشمهایش میمالد - خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن! خوشحال عقب عقب می آیی: _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد: _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم… چادرم را میکشی و به حیاط میرویم. همان لحظه می‌نشینی و پیشانی‌ات را روی زمین می‌گذاری. ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
خـدمـت شـمـا امـیـدوارم لـذت بـبـریـد😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محجبه ها...📣📣📣📣📣 چادری ها... عاشقان شهادت🕊 دخترای حاج قاســـــم تصــــویر بالا رو باز کن اگر حرف دل تو هم بود 😍 وبهش ارادت داشتی و دلت لرزید💔 پس تــــــــــردید نکن ❌ عضو شو👇👇 http://eitaa.com/joinchat/486473857C044bbe8fae دعوت شده حضرت زهرایی
از لاک جیغ تا خدا دخترانی که متحوّل شدن 🦋💕 http://eitaa.com/joinchat/486473857C044bbe8fae
❪ بِسمِ‌اللّٰھِ‌الرَّحمٰنِ‌الرَّحیم•'‌ ❫