#تلنگرانه⚡
بزرگترین حسࢪٺ قیامت
اینه که میفهمی
با نمـاز
تا کجـاها میتونستے بالا بری
و نࢪفتے💔
از هࢪجهنمے بیشتر آدمو عذاب میده😔
هنوز دیرنشده!
نمـازت رودریاب
گاهۍ بھ این جملھ ڪھ میگن ،
امید ِ امامزمان.عج. ما جووناییم فڪر
میکنم از خودم گریھام میگیره . .💔
چیکار داریم میکنیم؟!
بھ نظرتون خجالت بکشیم؟ یا هنوز وقتش نشده؟؟🚶🏿♂
بھ خودمون بیاییم رفقا . . !!
امیدشون ُ ناامید نکنیم ،
دنیا فریب و رنگ است تا جـٰا بمانـے از او...!
#تلنگـرانـه
مـا چـه کرده ایــم؟!
مملکـتی را کـه شهـدا
با خـونـشان پاکــ کردنـد
مـا آنرا با دزدی، فسـاد، دروغ،
بی بندوباری، بی حجابـی، و.......
بـه نابــودی میکشانیم😔
تاحـالا بهش فکرکردی؟!
در قبالش حق النـاسه!
یکـی با شهـادتش مقـدمه سازی کنـه
واسه ظهور مهدی فاطمـ♥️ـه عج الله
یکی هم شبیه ما، با گناهانش ظهور و به
تعویق بندازه...💥
دخترݜدانشگاهشهـید
بهشتـےتهراندرسمیخوانـد،
بہڪسینگفتہبـودڪہدختـر
حاجقاسـماسـت!🍃
استـاددررونـدتحصیلـیشمشڪل
درستڪرد،حاجقاسـموقتـۍ
مطلعشـد،پدرۍراتمـاموڪمـال
اجـراڪردوگفـت:دختـرمبراۍ
حلمشڪلتهمنگویـےڪہ
دختـرمنهستۍ...!
#شهیدانہ🕊
#حاج_قاسم_سلیمانے♥️
چقدرخوبه همینجوریکهدرفضایواقعی
عفتوحیاحفظمیشه
درفضایمجازی هم حفظ شه..!
رفقآےجان...
نامحرم در فضای مجازی هم نامحرمههااا
بادنیایواقعیهیچفرقینداره...
بہاسمادمینبودن...
بہاسمخواهربودن...
داریمدلامامزمانمیشکنیم...💔
یہ وقٺایے با خودم میگم؛
واقعاً ٺو ڪہ ٺشنگےِ روزه از پا درِت میاره..
ٺو ڪربلا اگہ بودے؛
سمٺ امام مےرفٺے؟!💔
#فقطادعاکافےنیس...🥀
عزیزےمیگفت:
ڪهخاڪازشلمچهاوردم
مادرمعصبانے شد😦😠
گفتاینخاکا،شیمیایےانوفلان
ریختخاڪو،تو باغچه
ودرختسیبے🌳کہسالهامیوهنمیداد
اونسال سیب هاش🍎عطرگلمحمدے میدادن...
گریهمیکرد💔
سیب ها 🍏رو،بغلمیگرفتومیخوابید !!
#تلنگرانہ✋🏿
به اون #دختر یا #پسری که موقعِ راه رفتن سرش پایینه...
نگید داری کفشاتو نگاه میکنی!😏
اونا قبل از کفشاشون...
📎یه نگاه به قیامت
📎یه نگاه به آخرت
📎یه نگاه به عاقبت گناه
📎یه نگاه به غربت مولا
📎یه نگاه به قرآن
انداختن...
با خودشون دو دو تا چار تا کردن دیدن نههه...نمیرزه بابا...
نگاه به نامحرم به اشک مولا صاحب الزمان نمیرزه🚶🏿♂️
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقا #امام_زمان صبح
بہعشقشماچشمبازمیکنہ
اینعشقفهمیدنےنیست...!
بعدماصبحکہچشمبازمیکنیم
بجاےعرضارادتبہمحضرآقا
گوشیامونُچکمیکنیم!
#تلنگرانہ :)🍃🕊
هروقتڪسیجایێگیرمیڪردیا
مشکلشحلنمۍشدحسینبھش
میگفت:اگرجایۍگیرکردۍیہتسبیح
برداروذکرالھـیبہرقیهبگوبیبیخودش
حلشمیڪنه..🌿
-شھیدحسینمعزغلامۍ-🔗
#شھیـدانه👌🏾
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...💔🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیڪشنتبیرون💔
قشنگهمگہ نہ؟!
‹ #تلنگرانه..! ›
#تلنگرانھ❌
نِمیگماحساسخوشبَختینَکنـٰا
نِمیگمبَدبختیـٰا🚶🏻♀
وَلیاینوبِھتمیگَمکِه:
چِجوریمیخَندیدرحـٰالۍکِهواسهخاطرِ
گناههات،یکیاَشکمیریزِه...😔
چِجوریخوشمیگذَرونی،💔
دَرحـٰالیکِهیهنفربـٰادلشِکستهنِگاتمیکنه...
چِجوریآخهبیخیـٰالی!😓
دَرحالیکِهیِهنفر،
تَمامفِکروخیالِشتویی..🖐🏻
گِرفتیچیشُد؟!💔
یِهنفردِلشمیخوادبیاد،
امّامـٰانِمیذاریم...
اوشونکِهبھشونمیگیمدلبرغـٰائب(عج)
مَنظورمـہ((:💔!'
#حجاب🍓💛
~ببین عزیزم🍃
~بہ نگاهایی کہ
~تو خیابون بـهت میشه افتخـار نکن😌
[جنس ارزون مشتری زیاد داره...!]
+اگه چادر میپوشم،♥️
+اگه مثل تو راه نمیرم🚶♀️
- معنیش این نیس که بلد نیستم🖐
- معنیش اینه که ارزون نیستم🙂☘
بزرگواران ایتا از کار افتاده😕
هر چی پست ارسال میکنم ارسال نمیشه😞
‹❄☃️›
•°
سرهنگ عراقے گفت"براے صدام صلوات بفرستید" 😒
برخاستم با صداے بلند داد زدم📣 " سرڪرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه ڪوتاه تر باد صلوات" 😅
سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود ڪه راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین ڪردیم و صلوات فرستادیم😐😂
•°
❄☃️¦⇢ #طنزجبھه
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
در امار 1K پرداخت ایتا داریم 😍😍
ما رو زیاد کنید☺️🌹
﴾@Shahid_dehghann﴿
#خاطره_شهید
بعضی از روزهای جمعه تلفن همراهش خاموش بود.
وقتی دلیلش رو می پرسیدم می گفت:
ارتباطم را با دنیا کمتر میکنم تا کمی زمانم را برای مام زمان(عج)اختصاص بدم.
#شهید_محسن_حججی
به روایت همسرشهید
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_هشتم 📚 الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_نهم 📚
وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم .
_ مامان. چادر بردارم؟
مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا
مامان_ انقدر غر نزن .برووووو
چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان _تانیااااا
_ بله؟؟؟
مامان_ بیا تلفن. امیرعلیه.
_ اخ جووووون. اومدم
با حالت دو از اتاق زدم بیرون.
_ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی_ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی_ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟
امیرعلی_ بلی بلی . ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا….
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی_ یا حق…
.
.
.
.
.
مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای.
بابا_ مواظب خودت باش. خداحافظت.
روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم…
#رمان #رمان_مذهبی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_نهم 📚 وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دو
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_دهم 📚
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل درنستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه و رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_ حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای
مامان _ خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن.
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت ” حانیه سادات” برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟
_ اره
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از ۶٫۷ سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم…
#رمان #رمان_مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#از_امام_زمان_بگوییم ✨
🎙صحبت های شیرین آقای عالی
اللهمعجللولیڪالفرج 🌿
النور💫
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️