...🕊️در ره منزل لیلی که خطرهاست در ان
شرط اول قدم ان است که مجنون باشی...
میگفت:🕊
سعی کن یه جوری زندگی کنی
که خدا عاشقت بشه
اگه خدا عاشقت بشه
خوب تو رو خریداری می کنه...:)♥️
شهیدمحسنحججے🙂🖤"
گروه شهید حججۍ
فعالیت ها شامل:
#ڪتاب_ مذهبۍ
#زندگینامہ_ شهدایۍ
#برنامہ_ خودسازۍ
#چلہ_دعا
#چلہ_ ترکگناه
و......
منتظر حضورتان هستیم تا در ڪنار هـم زندگۍ در مسیر شهدا داشتہ باشیم🌷
رفقاےشهیدحججۍ بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/1491140794C6228a91387
#طنز_جبهه😂
➕ماجرایخواستگاریاز خواهر سردارشهید زینالدین🍃
🔹اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت:
➖میخوای بری ازدواج کنی؟
➕گفت: «بله میخوام برم خواستگاری!
➖خب بیا خواهر منو بگیر
➕جدی میگی آقا مهدی؟!
➖آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..!
🔹اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!
به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!
🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😂
🔹پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من
گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆
ــــــــــــــ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ۸ــہـــــــــــــــــ
🍁أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🍁
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#خاطره_شهید
درلحظهی شهادت لبخندزیبایی
بر لبانش بود بعدها پیغامداد وگفت:
این بالاترین افتخار بود ڪہ من در
آغوش امام زمان (عج) جان دادم♥🕊
#شهیدتورجیزاده
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ قسمتشصتوهفتم نماز باعث میشه انسان با ادب بشه، استاد پناهیان : ادب کنت
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟
قسمتشصتوهشتم
استاد پناهیان:
چرا فکر میکنیم زندگی بدون ادب ونظم شیرین تر ولذت بخش تره ؟
زندگی بدون ادب ونظم اتفاقا سخت تره،
نماز بدون ادب ونظم هم لذت بخش نیست ،
خیلی هم سخته برامون وبهره ای هم ازش نمیبریم.
ادب چیز عجیبی ست،
ادب انسان رو وادار میکنه به مبارزه با هوای نفس،
آیا ما در مقابل خدا باید مودبانه رفتار کنیم؟
یا هرجور دلمون خواست ؟
جواب اینه؛
گاهی ما با خدا باید؛ آنچه دل تنگت میخواهد بگو باشیم ...
راحت باشیم .
گاهی وقتها هم باید ادب داشته باشیم .
چه ادب با حساب و کتابی ،منظم و سختگیری...
ترکیب این دوتا قشنگه
اقا پسرها گاهی باید با بابا ها با ادب بود .
گاهی باید راحت بود.
این ترکیب رو دقت کردید؟
امام سجاد میفرماید :
خدایا من رو نسبت به پدر ومادرم ،مانند عبدی در مقابل سلطانی سختگیر قرار بده تا حساب ببرم .
وگاهی من رو نسبت به پدر ومادرم در عین حال ، مانند مادری که با طفل شیرخوار خود مهربان هست قرار بده.
دقت کردین ؟
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
https://harfeto.timefriend.net/16552964438579
عزیزان امروز تولدت داداش محسن هست 😍
میخوایم براشون صلوات، زیارت عاشورا، دعای توسل و...
هر در توانتون هست براشون انجام بدید
اجرتون با خود شهید☺️
https://harfeto.timefriend.net/16576376318375
عزیزان فک کنم لینک ناشناس خرابه
اینجا پیام بفرستید☺️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
- کاری قشنگ برای جذب حجاب↻ #حجاب #امام_زمان #سلام_فرمانده @MartyrHajQasemSoleimani313
خیلی قشنگه عزیزان حتما نگاه کنید😍
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_پنجاه_و_ششم 📚 به روایت حانیه …………………………………. کلا امروز روز گیج بودن من بود،
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_پنجاه_و_هفتم 📚
به روایت حانیه………… سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود ، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد ، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه. هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته . به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم ، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم ، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _ اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت…… چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود_ شما هیچی ندارید……
دوباره گریم شدت گرفت، لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود ، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _ خب چیزی ندارید….. که….. که…. خب روسری چیزی……. وای خدا من چقدر خنگم .
_ داشتم ولی ولی…… تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت ، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت ، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجباز معلوم بود ، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود
امیرحسین _ سوارشین لطفا
_ کجا؟
امیرحسین _ درست نیست…… یه دختر تنها……این موقع شب……میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود ، ولی بهش اعتماد داشتم ، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد ، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد_ فکر میکردم……چادری شده باشن.
_ من…..من…….متاسفم
امیرحسین _ حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_ من فقط…..تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت .
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه ، امیرعلی هم رسید، با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم. بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد، هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو. قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد……….
و صدافسوس که از حال دلم بی خبری
??افسانه صالحی
#رمان #رمان_مذهبی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_پنجاه_و_هفتم 📚 به روایت حانیه………… سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماش
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_پنجاه_و_هشتم 📚
یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق و یاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود.
عموهم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد.
.
.
.
مامان_ حانیه جان. مامان. بیا تلفن
_ کیه؟
مامان_ فاطمه
سریع دوییدم سمت تلفن
_ سلااااام .
فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟
_ مرسی عزیزم تو خوبی؟
فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل. امروز کلاس ، میای؟
_ مگه چهارشنبس امروز؟
فاطمه_ اره
_ وای نه فاطمه. میترسم.
فاطمه_ از چی میترسی ؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت .
_ نه مزاحم نمیشم
فاطمه_ ساعت ۴/۵ حاضر باش .خدانگهدارت.
منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد، منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم.
_ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس.
مامان_ باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان……
بدون اینکه حرفش رو تموم کنه ، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم.
_ حالا نمیشه بیخیال شیم.
مامان_ خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره.
_ اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده.
مامان_ کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی.
راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.
مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری
.
.
.
در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .
شیشه رو کشید پایین.
فاطمه_ سلام خانوم ترسو
چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.
سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _ سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟
بابای فاطمه _ سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن.
_ ممنونم.
فاطمه _ قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا
_ علیک
فاطمه_ خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟
_ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم
پرو خانوم.
.
.
.
با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. “ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟”
#رمان #رمان_مذهبی
ادمین ها
هزار بار تکرار شد
که بعد از ساعت ۲۲ هیچ پستی
در کانال قرار نگیره .
چرا پست میزارید
ادمینی که تازه پست گذاشته بود
لطفا پی وی پیام بده
لطفا تکرار نکنم ❌
#سلام_بابای_غریبم
یک روز می افتد ؛
آن اتفاق خوب را می گویم …🌹
من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛
هر لحظه ، هر روز
السلام علیک یا مولای صاحب الزمان💚
#امام_زمان عج
ذکر روز چهارشنبه:
یا حی یا قیوم
(ای زنده، ای پاینده)
ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام محمد بتقی (ع) و امام علی النقی (ع) است. روایت شده در این روز زیارت چهار امام خوانده شود که خواندن آن موجب عزت دائمی میشود.
#مرتبه۱٠٠
「🥀 🕊」
چشـم هـآیِ یِکـ #شَهیـد؛
حَٺےاَز پُشـٺِقــآبِشیشِـهای؛
خیـࢪه خیـره دُنبـآلِ ٺُوسـٺ؛
کِھ بِـ #گُنـآه آلـودِه نَشــوی..🥀
بِـ چشـمهآیَـش قَسَـمـ...
#شهیدمحسنحججی
#اللهمعجللولیکالفرج
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️