eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜اورا💜 قسمت چهارم _ببخشید دختر مامان ببخشید اگه عذیتت کردم _وای مامان اشکال نداره گذشت دیگه رفتم سمت بابا _بفرمایید بابا رفتم لپشو ماچ کردم که هلم داد عقب که با چشمای اشکی و بغض دستشو ماچ کردم ک گفت _تموم شد خیلی تاثیر گذار بود این روحانیا یادت دادن از این کارا بکنی؟ ها؟ چی تو مخت کردن؟ این....... دستی به صورتش کشید گولو پرت کرد تو صورتم که به خاطر ته یکی از گلا یه خراش کوچیک روی پیشونیم ایجاد شد خیلی داشت میسوخت ولی بروز ندادم _بابایی _مرگ با بغض گفتم _بابای من __بابا جونم بابا منو نگا برگشت دیدم بابا داره گریه میکنه گ... ر.... ی... ه بابا و گریه مگه میشه _بابا.. دا.. ری.. گر.. یه... میکنی هق هقم کل خونه رو گرفته بود مامان اود کنارم بغلم کرد و گفت بشینم رو مبل و رفت با بابا صحبت کنه و بیارتش رو مبل تو این چند ماه انگاری مامان و بابا عادت کرده بودن مامان دلش نمیومد و یه مقداری پول نقد بهم میداد از بابا و مامان اجازه گفرتمو رفتم لباس عوض کنم خیلی سریع. یه بلوز و شلواری که یه عکس خانوادگی رو داده بودم برام بزنن روش رو پوشیدم نگا کردم به خودم و چسب زخم برداشتم و زخم پیشونیم رو بستم نگاه کردم به خودم هیکل عالی صورت خوب بود بد نبود و اما آرامشم عالی بود واقعا داشتم لذت می‌بردم و آرمش گرفته بود زندگیم سریع از خودم چشم گرفتمو رفتم پایین دیدم در قفله بعد یه صدا شکستی با صدای جیغ مامان یکی شد _مااااامااااااان مامان جیغ میزد و بابا داد میزد
💜رمان اورا💜 قسمت پنجم با گریه و التماس هرچه به در می‌کوبیدم بی فایده بود همین جوری که دستم به دستگیره بود سر خوردم اومدن پایین هق هق میزدم صدای گریه مامان کل خونه رو گرفته بود بابا صدای نفس نفس زدنش رو من حتی از این فاصله میشنیدم یه ده دقیقه ای همینجوری بود که تمام هوش و هواسم به گوشام بود که درست و دقیق بشنوم که چه اتفاقی میوفته صدای پای بابا رو شنیدم که داره نزدیک اتاقم میشه هول شدم مثل فشفشه از جام پریدم دیدم دستگیره داره تکون میخوره به پنجره پشتم نگاه کنم در لحظه فکر خودکشی به ذهنم رسید ولی یادم افتاد کسانی که خودکشی میکنن فی ها خالدونن یعنی تا آخر عمرشون تو جهنمن و بخشیده نمیشن در با شدت خیلی خیلی بدی باز شد یا بهتر بگم شکست _ب...ا...ب....ا _زهر مار ببند دهنتو حر*وم*زاده با شدت اومد سمتم _توی کسافت زندگی منو بهم ریختی _ما اصلا تورو نمی‌خواستیم _من به اون زنیکه(مامان ترانه) گفته بود هیچ بچه ای نمی‌خوام _تا یه ساعت دیگه نه نه تا ده دقیقه دیگه اینجا بودی تیکه تیکه ات میکنم _بابا آخه من _خفه شوووو کمربندشو از پشت در اتاق آوردو حتی ثانیه ای برای دفاع از خودم نذاشت _بابا ترو خدا _خفه شو نکبت _نه بابا نههههههه ضربه اول ضربه دوم ضربه سوم ضربه چهارم ضربه.... دیگه از دستم رفته بود ضربه های این مرد هه مرد فکر نکنم اسم مرد دیگه روش باشه اصلا فکر کنم نتونه اسم پدر و یا مرد رو به دوش خودش بکشه دیگه طاقت ندارم _بابا... ترو... خدا... بسه... با... با. همین جوری که نفس نفس میزد _گمشو از خونه من بیرون بد جور تاوان پس میدی آقا پدر هه بابا که رفت تازه چشمم به مامان افتاد که بی جون و بی حال و رنگ پریده داره نگام میکنه اشکای منو مامان باهم مسابقه گذاشته بودن _ما... ما... ن... ک... م... ک.... م. ک.... ن چی باورم نمیشه مامان سرشو انداخت پایین رفت _ای خدااااااااااااااااااااااااا دوباره هق هقم شروع میشه لای چشمام رو باز کردم دیدم همونجا روی زمینم بدنم چون روی زمین سفت بودم خشک شده بود بلند کع شدم گردنم صدای خیلی بدی داد آخی از دهنم خارج شد _مامان _ما... ما... ن اینا رو زیر لب میگفتم سریع یاد چند دقیقه قبل افتادم و سریع از جام بلند شدم از درد کمر اخمام تو هم رفت همین که در نیمه باز رو باز کردم از پله دویدم پایین _مامان _بابا کجای... با خونه پر از شیشه خوره مواجه شدم اگه میشه این همه شیشه رو از کجا اوردن با دهن باز و چشمای از حدقه بیرون نگا کردم صدای دستگیره در اومد صدای خنده هاشون همه جا رو پر کرده بود هه کتک و دعوا و اینا همه مال منه خنده هاشون مال هم از اولم همین بود بابا وقتی منو دید تعجب کرد مامانم اصلا به منو ندیده بود
💜رمان اورا💜 قسمت ششم _وای مردم از خستگی به خدا کلی از حقوقم کم میکنن _ميگما یه چیزی این دختره خیلی به دلم نشسته بریم بیاریمش خوشحال شدم فکر کردم منو میگه _وای مامان منو میگی مامان برگشت سمتم با دهن باز منو نگا میکرد _عه.... توهم اینجایی.... خندیدم خیلی سعی کردم خودمو خون سرد نشون بدم _بله _عه نه... چیزه.. اره _نه یعنی چی _نه که نه یعین اره _مامان اون دختره کیه این با یه نمه اخم گفتم بابا با عجله اومد سمتم بد جور خوابوند تو گوشم نمه تو چشمام جمع شده بود _بابا شما حق ندارد منو کتک بزنید ‌‌_دارم خوبم دارم _گمشو بیرون _نمیبخشمتون مامان با پوزخند بهم فهموند که با بابا موافق زیر لباسم لباس داشتم آنقدر محکم لباس رو رو کشیدم جر خوردن لباس صدای بدی تو خونه انداخت نگا به لباس کردم که خونی شده بود به خاطر کتکای بابا بود هیچ وقت نمیبخشمتون با پوزخند پرت کردم سمتشون نو رفتم بالا با گریه و غر غر کنان لباسامو جمع کردم بدون نگا به مامان و بابا رفتم بیرون ای وای نه پول داشتم نه گوشیم شارژ داشت خدایا خودت کمکم کن
💜رمان اورا💜 قسمت هفتم رفتم سر خیابون انگاری اشکام با هم مسابقه گذاشته بودن یه جفت ماشین مشکی و قرمز دوتا پسر ازشون پیدا شدن که حال درست و حسابی نداشتن نه خدایا نه چادرمو سفت گرفتم واقعا وقت و جاشو نداشتم _نه خدا نه لطفا _ای جانم عشق خوبم؟ _لباسام خوبه _گمشو اونور کسافت _ای جانم عصبانیتتو دوست دارم _بیشعور دویدم فقط میدویدم _امید بپر دنبالش _به روی چشم امیر خان ماشینا افتادم دنبالم وحالا اسم اون دوتا لندحورو میدونستم امیر و امید نگا به ساعت تو دستم کردم ساعت 10شب بود وای خدااااا کمکم کننن در یه خونه باز بود و داشت مولودی بخش می‌کرد دویدم تو خونه بد بخت یه پریزن میخواست بیاد بیرون پرتش کردم رو زمین اومدم کمکش کنم که دیدم امید و امیر از ماشین دویدن بیرون و اومدن سمت خونه خدایا چرا اینا ول‌کن نیستن داشتم نگاشون میکردم که دیدم تو دستشون تیزیه یا ابولفضل یا زینب دویدم تو خونه دیدم به آقایی اون. گوشه وایساده و بیسیم دستشه نگاش که کردم دیدم خیلی شبیه سجاده تا اون دوتا وارد خونه شدن من دیگه معطل نکردم واز فکر سجاد اومدم بیرون دویدم سمت اون اقا _آقا ببخشید معذرت میخوام _خواهش میکنم خواهرم بفرمایید _این دوتا میخوان منو بدز.... _عه آبجی شما اینجایی بیا برین _چی میگین من شما نمیشناسم _آقا به خدا من اینا رو نمیشناسم _زر... عه این چه صحبتی عزیزم بیا بریم _گمشو اشغال پسره با اخم گفت _ایشون خانمتونه _بله خانوممه _شناسنامه تون رو ببینم _داداش اینا به تو ربطی نداره _عه که ربطی نداره باشه داشتم به دعواشون نگاه میکردم که دیدم یهو با لگد و مشت افتاد به جون اون دوتا هاییی دلم خنک شد _آفرین با ریکلا همینه پسره با لبخند نگام کرد و دوباره به کارش ادامه داد وا مگه مریضی کارتو بکن
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم..🌱♥️(:
انچھ‌ام‌ـروز‌گـ‌ذشت🖐🏾 .•شبتونـ فاطمے .• عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے °•مهرتونـ عباسے🌱•° 'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌' یازینبـ مدد...✋🏻 •• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿•• التماس دعاے فرج ....♡
بسم‌الرب‌شهید..:)🌺
یه سلامم بدیم به آقا....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30-vagte-molagat-khorasani(www.rasekhoon.net).mp3
4.47M
شعر «وقت ملاقات» با صدای صابر خراسانی در مدح حضرت امام رضا(ع) ...🕊 🥀 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
💛🌿 ‌ «غـــــرور» هـديه ى شيطان است و «محـــبت» هـديه ى خـداوند،است ؛ عجیبــه... هـديه ى شيطان را به رخ هم ميكشيم و هــدیه ى خـداوند را از يكديگر پنهان میکنیم. ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
🔴نماز شب اول ماه مبارک رمضان برای بخشش گناهان 🔵 پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: 🟡 هرکس در شب اول ماه رمضان، چهار رکعت نماز بخواند در هر رکعت، یک بار سوره حمد و بیست و پنج مرتبه سوره توحید را قرائت کند، خداوند به او پاداش صدیقین و شهدا را عطا می کند و تمام گناهان او را می بخشد و او را در روز قیامت از جمله رستگاران قرار می دهد. 📚 وسائل الشیعه ج ۵ ص ۱۸۴ 🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم. 🆔 eitaa.com/emame_zaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ‌سـلامی‌هم‌عرض‌کنیم خدمت‌اون‌بہ‌اون‌براندازی ڪه‌میگفت‌جمھور؎اسلـامۍ‌ سال1402رونمیبینہ🤣✋🏻 . سلام‌‌چطوریی؟عیدت‌مبارک‌ان‌شاءالله‌خداهدایتت‌کنه✨🙃
014-Haj.j-ghaffarian-www.Ziaossalehin.ir-sahebe-sal.mp3
7.95M
دارم می چینم سفره هفت سین اما فکر توأم که تو صحرا خیمه زدی اقا😭💔 کاش میشد امسال سال ظهورت باشه حاجت شیعه رواشه تا فرج امضا شه
بهترین‌عیدی‌برامن، ظهورآقاصاحب‌الزمان‌‹عج›، یه‌بلیط‌یه‌طرفه‌واسه‌کربلا، یه‌بلیط‌یه‌طرفه‌واسه‌مشهد، یه‌بلیط‌یه‌طرفه‌واسه‌سوریه، یه‌بلیط‌یه‌طرفه‌واسه‌قم، اذن‌خادمی‌واسه‌راهیان‌نور؛ اینابهترین‌عیدی‌هستن‌که‌میتونن‌واقعامنوخوشحال کنن‌همیـن( :🚶🏿‍♂؛ شوماهم‌ازاین‌عیدیادلتون‌میخوادمگه‌نه؟! . . https://eitaa.com/Shahid_dehghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ رفیقش‌ می گفت: گاهی میرفت‌ یه گوشه‌ای خلوت،چفیه‌اش‌ رو‌ می‌کشید‌ روی سرش‌ درحالت‌ سجده‌ می‌موند.. به قول‌ معروف‌ یه گوشه‌ای خدا رو‌ گیر می‌آورد.. مصطفی واقعا‌ً عبد‌ِ صالح‌ بود..! ❤️ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
بریم پیش یه سوی معرفی داداش محمدرضا ☺️♥️
شهید محمدرضا دهقان‌امیری ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در خانواده‌ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. سن و سالش آنقدر بود که چیز زیادی از جبهه و جنگ به یاد داشته باشد. همه دانسته‌هایش حرف‌ها و خاطراتی بود که از دیگران شنیده بود، اما پرورش و حضور در خانواده‌ای متدین و معتقد باعث شد تعصب و غیرت خاصی نسبت به اهل‌بیت و سیدالشهدا(ع) پیدا کند. نمی‌توانست ببیند خواهر و مادرش در خانه در امنیت زندگی کنند، اما حرم خواهر سیدالشهدا(ع) مورد حمله دشمنان و متجاوزان قرار بگیرد. سن‌اش کم بود اما دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) را دفاع از ناموس خود می‌دانست و به همین خاطر راهی دیار عشاق شد و پس از ماه‌ها انتظار سرانجام به‌عنوان سرباز مدافع حرم راهی کشور سوریه شد. حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود، رسید. مادرشهید با تعریف روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، می‌گوید: «شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، احساس کردم خانه پر از نور است. منبع نور از سوی عکس2 برادر شهیدم که قاب گرفته روی دیوارخانه‌مان بود. آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.» محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علی‌اکبر چیذر دفن کنند. مادرش می‌گوید: «سال گذشته با مهدیه و محمدرضا رفتیم امامزاده علی اکبر(ع). محمدرضا آن روز با اشاره به حیاط امامزاده از ما خواست وقتی شهید شد او را آنجا دفن کنیم. محمدرضا را اول ماه صفر، قربانی سلامتی امام زمان(عج) دادم.» مهدیه تنها خواهر محمدرضا در حالی‌که غمگین کنار مادر نشسته است، درباره برادرش می‌گوید: «مامان و بابا ازکودکی ما را به مراسم‌ مذهبی می‌بردند. محمدرضا سعی می‌کرد هرکار درستی که از دستش بر می‌آید برای دیگران انجام دهد. او درونش را پشت خنده و شوخی پنهان می‌کرد. قسمتی از وصیت نامه شهید "الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون" صبررا سرلوحه کار   خود قرار دهید و مطمئن باشید که همه از این دنیا خواهند رفت و تنها کسی که باقی می ماند خداوند متعال است،اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک تر است.روضه اباعبدالله و خانوم زینب کبری فراموش نشود. 🙂🌹 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسم‌الرب‌شهید..:)🌺
انچھ‌ام‌ـروز‌گـ‌ذشت🖐🏾 .•شبتونـ فاطمے .• عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے °•مهرتونـ عباسے🌱•° 'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌' یازینبـ مدد...✋🏻 •• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿•• التماس دعاے فرج ....♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜 قسمت هشتم استرس یه جوری کل وجودمو گرفته بود که نزدیک پس بیوفتم از بس نفس نفس زده بودم سردرد گرفته بودم _آقا _آقا بسه... ترو.. خدا _من... حالم.... خوب.... نی دیدم که برگشت سمتم و دوید سمتم _خانننننننم چشمام سیاهی رفت _ا.... ا..... ا.... ب لطفا یه پیرزنه خوشگل و مهربون بود _سلام عزیز دلم _سلام خوشگلم خب آب میخوای چششممم لبخندی به مهربونیش زدم _م.. م..نو... نم _خواهش میکنم عزیز دلم فقط.... _عزیز دلم من اسم قشنگتو نمیدونم _ت.. را.. سرفه نذاشت _بعدا ازت میپرسن عزیز دلم بخواب سر تکون دادم رفتش بیرون _سلام ترانه خانم بیداری شدی _سلام _بهتری حالا آقا دکتر میان _ممنونم هر کلمه رو به زور میگفتم خسته شده بودم پرستار که رفت بیرون سرمو چرخوندم ببینم گوشی و کیفم هست دیدم نه که نه نگران بودم یه وقت ندزدیده باشن اون تا ولگرد اصلا یادش که افتادم سرم تیر کشید برگشتم سمت چپ که رو پهلو بخوابم داشتم دیوونه میشدم از بس رو کمر خوابیده بودم برگشتم دیدم یه مرد خوشتیپ یه پاش به دیوار یه پی دیگه اش به زمین بود سرش تو گوشیش بود و موهاش ریخته بود تو صورتش ای واییییی جانم چه جذاب همین طور داشتم آنالیز میکردم دیدم برگشتم سمتم اوه شت سریع سرمو برگردوندم که فکر کنم گردنم شکست برگشتم دوباره سمتش که دیدم داره میخنده اوخی چاله گونه داری تو اخیی نگاش کردم که یادم افتاد که این همون پسره است که کمکم کرد دستت درد نکنه داداش یهو حرکت کرد سمت در اتاق _وای این چرا داره میاد اینجا _سلام خانم.... _ترانه هستم _آهان بله ترانه خانم دستی پشت گردنش کشید _خوبین _بله بله... من..... خوبم دا این پسر چرا انقدر استرسی بود _ببخشید من حالتون نپرسیدم _نه خواهش میکنم _خوبین؟ خنده گرفته بود _بله نگام کرد دید دارم میخندم اخم کرد اوه فکر کنم خراب کردم _نه چیزه یه وقت فکر بد نکنید ها من یاد یه چیزی افتادم الکی مثلا دروغ _نه خواهش میکنم یه جوری اخم کرد که نزدیک بود خودمو خیس کنم وای یا ابولفضل چرا انقدر اخم‌ ترسناکه
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜 قسمت نهم یهو رفت بیرون ولی خدایا دلم میخواست بزنم زیر گریه ها _ای خدا... هق من هیچ کسو ندارم تو... تو... این دنیا.... هق هق.... هق.... هق... گریه هام انگاری تمومی نداشت _پرستاره با لبخند با آقای دکتر اومدن سمتم لبخند تبخی زدم _عزیز دلم چرا گریه؟ _هیچی خوب میشم _عزیزم انشالله _بله باید خوب بشین برگشتم سمت دکرت وای یا ابولفضل چرا انقدر سرد داداش آب‌جوش بدم خدمتت _ایششش _خخخخخخ. هیس عزیزم حرص نخور میگم حالا برات لبخند کجی زدم حالا یه کسی بود که بتونم باهاش درد و دل کنم آخی خدا جونم شکرت _خدا شکرت ممنونم ببخشید معذرت میخوام نمیخواستم این کارو بکنم شکر نعمت نعمتت افزون کند واقعا همینه ببخشید خدا جونم _چی زیر لب میگی خانم خوشگلم عه همون پیرزنه _هیچی با خدا بودم _اوووو پس نخت وصل شده ها _نخ؟ پرستاره و پیرزنه خندیدن که از خندیدن آروم به قهقه تبدیل شد _وا چی شده؟ دکتره با پوزخند چنتا چیز به پرستاره گفت که پرستاره فقط با سر جواب داد _چ... ش... م..... خخخخخ _خانم ملکی بنده با شما شوخی دارم در ایکی از ثانیه قلب هممون وایساد وای خدایا این چشه دکتره آنقدر بی اعصاب بد بخت پرستاره خشکش زده بود پیرزنه هم هنوز داشت یه ریز میخندید نگام که افتاد بهش خنده ریزی کردم که دستشو به نشونه هیس برد سمت بینی اش سر تکون دادم که _مگه من مسخره شما دوتام که به من می‌خندین ها _ببخشید آقای دکتر شما هیچ حقی ندارید سر ما داد بزنید _چرا دارن خوبم دارم ای خدا هی من میخوام دهن به دهن این مرتیکه نزارم مگه میشه عه _آقا محترم _محترم محترم نکن برای من روحانی بد بخت اخم کردم بدم اخم کردم اون حق نداشت به عقاید من بی احترامی کنه _ چه غلطی کرده _گوشاتم ناشنوتست ها صدای خیلی آروم تر شده. بود میخواست منو خر کنه هه به فکر اینم باش ‌_شما حق ندارید به عقاید من بی احترامی کنید _من هر کاری دوست داشته باشم میکنم _بله آقای به مثال دکتر درست میگن شما حق ندارید به عقايد این خانم بی احترامی کنید _تو چی میگی بابا نکنه نامزدیشی _نه آقای دکتر نامزد چیه یعنی من ن.... پسره یه جوری برگشت سمتم و اخم کرد که به معنای واقعی کلمه لال شدم _بله نامزدشم به شما چه _چی... چی... نامز... د _اخخخخ _هیس دختر جون همون پیرزنه بود باید اسمشو بدونم خیلی برام مجحوله ولی خوشم میاد ازش _این نشگونه گرفتم که یه دقیقه هیچی نگی تا این گل پسرم کارشو بکنه _گل پسرتون؟ مگه پسر شماست _نه عزیز جان من مادر بزرگشم نوه امه صاحب خونه همون. خونه ای که اومدی توش وای بد تر از این نمیشد این خونه همونه یا خداااااا _ببخشید به خدا _دشمنت ببین فعلا برگشتم دیدم دکتره الاناس که منفجر بشه خندمو پنهون کردم. که نخواد دوباره بهم گیر بده حالا که جاش نیست ولی بعدا جوابشو میدم چه پوروعه اون پسره که نمدونم اسمش چیه و. کیه و. کجایی داشت اونو عصبانی تر میکرد _وا مگه چی. میگه که اینجوری اصبانیش کرده _حرف حق همینه دختر جان همه زورشون میاد قبول کنن
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜 قسمت دهم _خیلی ها هستن پست دین و خدا و پیر و پیغمبر پنهان شدن بعد هر مسافت کاری میخوان میکنن اسم خودشونم میزارن مذهبی شیعه و.... صدای بستن در دیگه نزاشت ادامه حرفشو بزنه دوید سمت اون پسره _وای مامان جان خوبی گل پسر _خوبم مادر میشه گوشیتونو بدید زنگ بزنم به مامانم _بیا مادر _ میخواست بره بیرون که برگشت نگام کرده یه لبخند کجی هم زد ولی این حالش خوب نیستا یه بار اخم میکنه یه بار لبخند اه از چیز یا آدمایی که تکلیفشون معلوم نیست بدم میاد و رفت بیرون مامان بزرگم بلخند داشت _ببخشید میشه بگین اینجا چه خبره _هههه دخرت. جان آروم باش میگم برات بزار. رفت صندلی رو برداشت _خب جانم؟ _من چنتا سوال دارم ولی نمیدونم چی بپرسم و اینا _خب بزار خودم از اول بگم برات حال داری یه داستان برات بگم _بله _خب قصه از اونجایی شروع میشه که من یه دختر باردار میشم به نام رقیه اون هفته خدابود خدارو شکر به دنیا اومد ولی تو دستگاه بود اون موقع ها براشون مهم نبود بچه سالمه یا نه که منم شوهرم تاجر بود کلی پول بهشون دادیم و گفتیم که فقط بچه رو سالم بهمون بدن چند روز تو دستگاه بود ولی هیچ خبری ازش نبود یعنی میگفتن قلبش تشکیل نشده و اینا اینا رو یه شوهرم پشت تلفن گفتن ولی من خودمو زده بودم.به نواب تا حرفاشو نو بشنوم بعد از اینکه شوهرم افتاد ه سمت بیمارستان رفتم دنبالش ولی اون. نمی‌دونست رفتم بیمارستان و فهمیدم که به شوهر به دروغ گفتن که دخترتون. مرده و بردیمش سر خونه ولی من باور نکرده بودم دم در اتاق نشستم بودم و گریه میکردم که دیدم دختر دست گلم رو تو دست یکی از پرستار ها به یه خانم بد حجاب دادن و ازش پول گرفتن عصبانی تر از الان نمیشم رفتم تو اتاق و داد و هوار راه انداختم تا زنه فهمید که فهمیدم پا گذاشت به فرار منم دخترمو برداشتم و از اون بیمارستان شکایت کردم شوهرم که فهمیده بود چی کار کردم اولش دعوام کرد بعدشم تشویقم. کرد ههههههه سرتو درد نیارم ترانه جان اون دختر بزرگ شد و ازدواج کرد تو سن 20سالگی اون. موقع ها اصلا شگون نداشت دختر تا سن بیست سالگی مجرد بمونه ولی من به دخترم سخت نگرفتم ولی ولشم نکردم ازدواج کرد و بچه دار شد یه دونه سه قلو دختر داشت بال درمیورد ولی به ده روز نکشیده نفس تنگی بچه هاش بچه هاشو گرفت افسردگی گرفت ولی بعد از چند سال خدا بهشون یه گل پسر داد به نام عماد پسر چشم طوسی خوشگل کوچیک بود خوشگل بود بزرگ شد خوشگل تر شد اون پسر به سن 20سالگی که رسید مادرش سرطان گرفت ولی خداروشکر خوب شد و برای دانشگاهش اومده تهران تا بتونه ادامه تحصیل بده و کنارش مادر بزرگش زندگی میکنه اون پسر این آقا ست عماد من _واییییی چه داستانی _آره دختر جون حالا عماد یه چند وقتیه که حالش خوب نیست فکر کنم باید براش آستین بالا بزنم
بسم‌رب‌ رمضان..... 🌙🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا