در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است که قول داده برای زائرانش دعا کند. سنگ قبر ساده او، حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را امیدوار میکند.
📜بخشی از #وصیتنامه:
✔️شما چهل روز دائم الوضو باشید. خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.
✔️نمازهای #واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید درهای #اجابت به روی شما باز میشود.
✔️سوره #واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید. خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم. بعد از نمازهای یومیه #دعای_فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید. زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
✔️اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم. به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد #شهید شود. خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است.
🌷شهید مدافع حرم
#سجاد_زبرجدی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
تاظهورَت،چقَدَرفاصلهداریمآقا...
آه،ازجمعهیبیتو،گلهداریمآقا...
ازبهخودآمدناینقافلهرا،گمکردیم...
وایبرما!پسرِفاطمهرا،گمکردیم...
یادمانهست؟کهمدیونِشهیدانهستیم...
اهلِجمهوریِاسلامیِایرانهستیم...
رنگها،رنگِبهاراست،بیاوبرگرد...
اینسفر،بارِگراناست،بیاوبرگرد...
تعجیل در فرج آقا صلوات..🌱
#امام_زمانم
.
💜 رمان اورا 💜
قسمت شصت و پنجم
تو آشپز خونه کلی عکس جور واجور گرفتیم بابا که صدامون زد سریع چایی رو ریختم
استرس داشتم انگاری دستام رو گذاشته بودن تو فریزر🥶
چادرم رو مرتب بود
ولی هی از سرم میوفتاد زهرا یه دونه سوزن برام آورد و سز پشت سرم
چادر و روسری حالا فیکس شده بود
خیالم راحت بود😮💨
نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بردم اول از پدر حسین آقا شروع کردم تا مامان همه رو چایی دادم☕️
بعدشم رفتم سمت داماد و چای رو براش بردم
سرم پایین ولی نگاهش روم احساس کردم🤵🏻
رفتم تو آشپزخونه و
یه ذره آب پاشیدم تو صورتم
واقعا خواستگاری انگاری قراره آدم رو بکشن
حالا درسته که امروز نامزدی بود ولی خوب💍
رفتم نشستم کنار حسین آقا رو دوتا صندلی 🛋
لباسامون لیمویی بود
ولی در عجبم چجوری به من اومد😐
عمع اش شروع کرد به حرف زدن:
_( عمه) وای ماشالله هزار ماشالله
انشالله خوشبخت بشی عزیز دلم ببخشید که باید برم اینم قابل نداره خوشگلم
یه کارت هدیه آورد و خدافظی کرد و رفت
مامان با پیامک بهم گفت
فهمیدم شوهرش ارتشیه و از ماموریت برگشته 🥷
بابا که دید قراره رنا کار انجام بدن برای چند دقیقه رفتن بیرون
مامانش بلند شد و شروع کرد به کل کشیدن
خواهر های حسین آقا هم به طابع از اون بلند شدن و اومدن سمتون
خواهر بزرگش که اسمش مریم بود
یه کیکی خیلی بزرگ آورد جلومون گذاشت یه کوچولو هم رقص چاقو رفت 🔪
جالب اینجا بود که
زهرا و زینب و مامانم این دوتا صندلی رو گذاشته بودن و تزئین کرده بودن
با یه دونه میزم جلوش
واقعا سلیقه داشتن✨
دوطبقه بود کیکه برا همین یکی شو مامانم آورد یکی هم مامانش
بعدشم مریم چاقو رو اورد
زهرا و زینبم که طبق معمول تنبل فقط افتاده بودن دلقک بی ازی در میوردن😐
مامان از شوق گریه میکرد و قربون صدقه من و دامادش میرفت. 🥲
مادرش اومد سمتم و با عشق بهم گفت:
عروس قشنگم انشالله که خوشبخت بشین
اینم هدیه از طرف خودم انشالله آقا😚 صادق(پدرشون) خودشون بهت میدم عزیز دلم(یه ست نقره خیلی خوشگل بود)
+ممنونم زحمت کشیدید
_وظیفه هر مادر شوهریه
بعدشم یه چشمک برام زد 😜
خیلی این زن برام عجیب بود انگار نه انگار که من عروسم و تون مادرش شوهر 😐
والا ما تو عمرمون فقط دیدیم بین این دو نفر جنگ و دعوا بوده😡
مامانم اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید
_انشالله خوشبخت بشی عزیز دلم
+مرسی مامان جونم
_ممنونم
صدای حسین آقا بود چرا واقعا آنقدر صداش بمه😳 خواهراش یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن
زینب اومد کنارم و گفت اینا چند نرفتن
گفتم بعدا برات میگم
وقتی کل کشیدن و دست و روبوسی همه تموم شد مردا اومدن داخل و یه دور هم برای مردا کل کشیدن و دست زدن
باباش شروع کرد برای مهریه و اینا که بابا به من نگا کردن
رو کردم به سمت حسین آقا :
+شرمنده من چهارده تا سکه رو انتخاب کردم مشکلی نیست؟🧐
_نه چه مشکلی فقط بعدا بهم بگین چرا 14تا؟
+چشم
_بی بلا🙂
لبخند کوچیکی زدم
آره من این مرد رو با جون و دل میخواستم
وقتی تعداد سکه روگفتم 😀
چشمای همه باز موند که توضیح دادم چرا
نگار تحسین برانگیز مامان و باباش دلم رو شاد کرد 😎
بعد از صحبت های عقد و اینا تصمیم بر این شدکه انشاالله چهار ماه دیگه عقد باشه و توی تالار باشه ولی قبلش😚
میریم مشهد تا خطبه رو اونجا بخونن
وافعا خوشحالی تو چهره منو و حسین داد و بیداد میکرد😍
همگی تصمیم گرفتیم نریم محضر و اینا
و برای راحتی خرید عقد خطبه محرمیتمون رو بخونن🥴
بابا زنگ زد به حاج آقا حسینی تا خطبه رو بخونن
_سلام ترنم جان خوبی بابا جان؟ مبارکه
+سلام حاجی ممنونم
_آقا داماد اجازه هست🤔
_سلام حاجی اجازه ما دست شماست بفرما
_بسم الله...قبلک زوجتة......🗣
نگا کردم به حسین بهم گفت بگو قبلت راهتمون کن
خنده ام گرفته بود
نفس کشیدم
+با اجازه خانم فاطمه زهرا
قبلت😝
صدای کل زدم زن های و دست زدن مردا کل فضای خونه رو پرکرده بود
لبخندی زدم☺️
الان با حسین محرم شده بودم
شده بود مرد روزگارم!
نگا کردم بهش که دیدم. آره نگام میکنه
لبم رو به دندون گرفتم🥴
_مبارکت باشه عروس خانم!
+به همچینین
_منو نگا کن
سرم رو بالا آوردم که لبخندی به روم زد و روشو کرد اون طرف
آخی چه به دلم نشست😚
دیگه وقت رفتن مهمونا شده بود از همه که خدافظی کردم
حسین اومد طرف
_ترنم خانم میشه بزنی؟
+چی؟
_😅شماره رو منظورم
نگا کردم به دستش گوشی دستش بود
از خنگی خودم خنده ام گرفت
گوشی رو ازش گرفتم و شمارمو بهش دادم📱
_ممنونم ازت مراقب خودت باش
+خواهش میکنم
لبخندی زدم که دستشو برام برد بالا
یا سعید افتادم
هه سعید اون الان کجاست؟🖤
به من هیچ ربطی نداره من الان یه مرد وارد زندگیم شده که زندگیمه
ولی واقعا تو دوره جالهلیت بودم و خبر نداشتم
زهرا سریع دسمتو کشید ازم دوباره اون سوالو پرسید :
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
+خب ببین زهرا حسین🌱
پسر بزرگه است بعد سه تا خواهر داره و دوتا برادر
همه ازدواج کردن به جز خواهر آخری که عاطفه است بقیه همه ازدواج کردن
_تو اینا رو از کجای میدونی
+خودش شب خواستگاری بهم گفت
_هوم 👍🏻
وای ترنم تو الان شوهر دارییییی!
+هیسسسسس عه زشته
_باشه حالا انگاری شاه ماهیی گیرش اومده
+دلتم بخواد😌
_خودم یکی شو دارمممم
+زهراااااا
💜نویسنده :A_S💜
انشالله فردا پارت داریم
من تا امروز یه آزمون خیلی مهم داشتم
و پارت گذاری مناسب و اینا همه چی به ناشناس فردا بستگی داره
خودمونیما!(:
ولۍخوشبہحال اوندلےکہ درڪ ڪرد بزرگترین گمشدهیزندگیش . . .🥀
امامـ زمانشہ💔
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f