eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است که قول داده برای زائرانش دعا کند. سنگ قبر ساده او، حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را امیدوار میکند. 📜بخشی از : ✔️شما چهل روز دائم الوضو باشید. خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. ✔️نمازهای خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید درهای به روی شما باز میشود. ✔️سوره را هر شب یک مرتبه بخوانید. خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم. بعد از نمازهای یومیه فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید. زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. ✔️اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم. به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شود. خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است. 🌷شهید مدافع حرم ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
تاظهورَت،چقَدَرفاصله‌داریم‌آقا... آه،ازجمعه‌ی‌بی‌تو،گله‌داریم‌آقا... ازبه‌خودآمدن‌این‌قافله‌را،گم‌کردیم... وای‌برما!پسرِ‌فاطمه‌را،گم‌کردیم... یادمان‌هست؟که‌مدیونِ‌شهیدان‌هستیم... اهلِ‌جمهوریِ‌اسلامیِ‌ایران‌هستیم... رنگ‌ها،رنگِ‌‌بهاراست،بیاوبرگرد... این‌سفر،بارِگران‌است،بیا‌وبرگرد... تعجیل در فرج آقا صلوات..🌱 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 رمان اورا 💜 قسمت شصت و پنجم تو آشپز خونه کلی عکس جور واجور گرفتیم بابا که صدامون زد سریع چایی رو ریختم استرس داشتم انگاری دستام رو گذاشته بودن تو فریزر🥶 چادرم رو مرتب بود ولی هی از سرم میوفتاد زهرا یه دونه سوزن برام آورد و سز پشت سرم چادر و روسری حالا فیکس شده بود خیالم راحت بود😮‍💨 نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بردم اول از پدر حسین آقا شروع کردم تا مامان همه رو چایی دادم☕️ بعدشم رفتم سمت داماد و چای رو براش بردم سرم پایین ولی نگاهش روم احساس کردم🤵🏻 رفتم تو آشپزخونه و یه ذره آب پاشیدم تو صورتم واقعا خواستگاری انگاری قراره آدم رو بکشن حالا درسته که امروز نامزدی بود ولی خوب💍 رفتم نشستم کنار حسین آقا رو دوتا صندلی 🛋 لباسامون لیمویی بود ولی در عجبم چجوری به من اومد😐 عمع اش شروع کرد به حرف زدن: _( عمه) وای ماشالله هزار ماشالله انشالله خوشبخت بشی عزیز دلم ببخشید که باید برم اینم قابل نداره خوشگلم یه کارت هدیه آورد و خدافظی کرد و رفت مامان با پیامک بهم گفت فهمیدم شوهرش ارتشیه و از ماموریت برگشته 🥷 بابا که دید قراره رنا کار انجام بدن برای چند دقیقه رفتن بیرون مامانش بلند شد و شروع کرد به کل کشیدن خواهر های حسین آقا هم به طابع از اون بلند شدن و اومدن سمتون خواهر بزرگش که اسمش مریم بود یه کیکی خیلی بزرگ آورد جلومون گذاشت یه کوچولو هم رقص چاقو رفت 🔪 جالب اینجا بود که زهرا و زینب و مامانم این دوتا صندلی رو گذاشته بودن و تزئین کرده بودن با یه دونه میزم جلوش واقعا سلیقه داشتن✨ دوطبقه بود کیکه برا همین یکی شو مامانم آورد یکی هم مامانش بعدشم مریم چاقو رو اورد زهرا و زینبم که طبق معمول تنبل فقط افتاده بودن دلقک بی ازی در میوردن😐 مامان از شوق گریه میکرد و قربون صدقه من و دامادش میرفت. 🥲 مادرش اومد سمتم و با عشق بهم گفت: عروس قشنگم انشالله که خوشبخت بشین اینم هدیه از طرف خودم انشالله آقا😚 صادق(پدرشون) خودشون بهت میدم عزیز دلم(یه ست نقره خیلی خوشگل بود) +ممنونم زحمت کشیدید _وظیفه هر مادر شوهریه بعدشم یه چشمک برام زد 😜 خیلی این زن برام عجیب بود انگار نه انگار که من عروسم و تون مادرش شوهر 😐 والا ما تو عمرمون فقط دیدیم بین این دو نفر جنگ و دعوا بوده😡 مامانم اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید _انشالله خوشبخت بشی عزیز دلم +مرسی مامان جونم _ممنونم صدای حسین آقا بود چرا واقعا آنقدر صداش بمه😳 خواهراش یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن زینب اومد کنارم و گفت اینا چند نرفتن گفتم بعدا برات میگم وقتی کل کشیدن و دست و روبوسی همه تموم شد مردا اومدن داخل و یه دور هم برای مردا کل کشیدن و دست زدن باباش شروع کرد برای مهریه و اینا که بابا به من نگا کردن رو کردم به سمت حسین آقا : +شرمنده من چهارده تا سکه رو انتخاب کردم مشکلی نیست؟🧐 _نه چه مشکلی فقط بعدا بهم بگین چرا 14تا؟ +چشم _بی بلا🙂 لبخند کوچیکی زدم آره من این مرد رو با جون و دل میخواستم وقتی تعداد سکه روگفتم 😀 چشمای همه باز موند که توضیح دادم چرا نگار تحسین برانگیز مامان و باباش دلم رو شاد کرد 😎 بعد از صحبت های عقد و اینا تصمیم بر این شدکه انشاالله چهار ماه دیگه عقد باشه و توی تالار باشه ولی قبلش😚 میریم مشهد تا خطبه رو اونجا بخونن وافعا خوشحالی تو چهره منو و حسین داد و بیداد میکرد😍 همگی تصمیم گرفتیم نریم محضر و اینا و برای راحتی خرید عقد خطبه محرمیتمون رو بخونن🥴 بابا زنگ زد به حاج آقا حسینی تا خطبه رو بخونن _سلام ترنم جان خوبی بابا جان؟ مبارکه +سلام حاجی ممنونم _آقا داماد اجازه هست🤔 _سلام حاجی اجازه ما دست شماست بفرما _بسم الله...قبلک زوجتة......🗣 نگا کردم به حسین بهم گفت بگو قبلت راهتمون کن خنده ام گرفته بود نفس کشیدم +با اجازه خانم فاطمه زهرا قبلت😝 صدای کل زدم زن های و دست زدن مردا کل فضای خونه رو پرکرده بود لبخندی زدم☺️ الان با حسین محرم شده بودم شده بود مرد روزگارم! نگا کردم بهش که دیدم. آره نگام میکنه لبم رو به دندون گرفتم🥴 _مبارکت باشه عروس خانم! +به همچینین _منو نگا کن سرم رو بالا آوردم که لبخندی به روم زد و روشو کرد اون طرف آخی چه به دلم نشست😚 دیگه وقت رفتن مهمونا شده بود از همه که خدافظی کردم حسین اومد طرف _ترنم خانم میشه بزنی؟ +چی؟ _😅شماره رو منظورم نگا کردم به دستش گوشی دستش بود از خنگی خودم خنده ام گرفت گوشی رو ازش گرفتم و شمارمو بهش دادم📱 _ممنونم ازت مراقب خودت باش +خواهش میکنم لبخندی زدم که دستشو برام برد بالا یا سعید افتادم هه سعید اون الان کجاست؟🖤 به من هیچ ربطی نداره من الان یه مرد وارد زندگیم شده که زندگیمه ولی واقعا تو دوره جالهلیت بودم و خبر نداشتم زهرا سریع دسمتو کشید ازم دوباره اون سوالو پرسید :
+خب ببین زهرا حسین🌱 پسر بزرگه است بعد سه تا خواهر داره و دوتا برادر همه ازدواج کردن به جز خواهر آخری که عاطفه است بقیه همه ازدواج کردن _تو اینا رو از کجای میدونی +خودش شب خواستگاری بهم گفت _هوم 👍🏻 وای ترنم تو الان شوهر دارییییی! +هیسسسسس عه زشته _باشه حالا انگاری شاه ماهیی گیرش اومده +دلتم بخواد😌 _خودم یکی شو دارمممم +زهراااااا 💜نویسنده :A_S💜
انشالله فردا پارت داریم من تا امروز یه آزمون خیلی مهم داشتم و پارت گذاری مناسب و اینا همه چی به ناشناس فردا بستگی داره
خودمونیما!(: ولۍخوش‌بہ‌حال اون‌دلےکہ درڪ ڪرد بزرگترین گمشده‌ی‌زندگیش . . .🥀 امامـ زمانشہ💔 ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ ♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f