eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهورَت،چقَدَرفاصله‌داریم‌آقا... آه،ازجمعه‌ی‌بی‌تو،گله‌داریم‌آقا... ازبه‌خودآمدن‌این‌قافله‌را،گم‌کردیم... وای‌برما!پسرِ‌فاطمه‌را،گم‌کردیم... یادمان‌هست؟که‌مدیونِ‌شهیدان‌هستیم... اهلِ‌جمهوریِ‌اسلامیِ‌ایران‌هستیم... رنگ‌ها،رنگِ‌‌بهاراست،بیاوبرگرد... این‌سفر،بارِگران‌است،بیا‌وبرگرد... تعجیل در فرج آقا صلوات..🌱 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 رمان اورا 💜 قسمت شصت و پنجم تو آشپز خونه کلی عکس جور واجور گرفتیم بابا که صدامون زد سریع چایی رو ریختم استرس داشتم انگاری دستام رو گذاشته بودن تو فریزر🥶 چادرم رو مرتب بود ولی هی از سرم میوفتاد زهرا یه دونه سوزن برام آورد و سز پشت سرم چادر و روسری حالا فیکس شده بود خیالم راحت بود😮‍💨 نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بردم اول از پدر حسین آقا شروع کردم تا مامان همه رو چایی دادم☕️ بعدشم رفتم سمت داماد و چای رو براش بردم سرم پایین ولی نگاهش روم احساس کردم🤵🏻 رفتم تو آشپزخونه و یه ذره آب پاشیدم تو صورتم واقعا خواستگاری انگاری قراره آدم رو بکشن حالا درسته که امروز نامزدی بود ولی خوب💍 رفتم نشستم کنار حسین آقا رو دوتا صندلی 🛋 لباسامون لیمویی بود ولی در عجبم چجوری به من اومد😐 عمع اش شروع کرد به حرف زدن: _( عمه) وای ماشالله هزار ماشالله انشالله خوشبخت بشی عزیز دلم ببخشید که باید برم اینم قابل نداره خوشگلم یه کارت هدیه آورد و خدافظی کرد و رفت مامان با پیامک بهم گفت فهمیدم شوهرش ارتشیه و از ماموریت برگشته 🥷 بابا که دید قراره رنا کار انجام بدن برای چند دقیقه رفتن بیرون مامانش بلند شد و شروع کرد به کل کشیدن خواهر های حسین آقا هم به طابع از اون بلند شدن و اومدن سمتون خواهر بزرگش که اسمش مریم بود یه کیکی خیلی بزرگ آورد جلومون گذاشت یه کوچولو هم رقص چاقو رفت 🔪 جالب اینجا بود که زهرا و زینب و مامانم این دوتا صندلی رو گذاشته بودن و تزئین کرده بودن با یه دونه میزم جلوش واقعا سلیقه داشتن✨ دوطبقه بود کیکه برا همین یکی شو مامانم آورد یکی هم مامانش بعدشم مریم چاقو رو اورد زهرا و زینبم که طبق معمول تنبل فقط افتاده بودن دلقک بی ازی در میوردن😐 مامان از شوق گریه میکرد و قربون صدقه من و دامادش میرفت. 🥲 مادرش اومد سمتم و با عشق بهم گفت: عروس قشنگم انشالله که خوشبخت بشین اینم هدیه از طرف خودم انشالله آقا😚 صادق(پدرشون) خودشون بهت میدم عزیز دلم(یه ست نقره خیلی خوشگل بود) +ممنونم زحمت کشیدید _وظیفه هر مادر شوهریه بعدشم یه چشمک برام زد 😜 خیلی این زن برام عجیب بود انگار نه انگار که من عروسم و تون مادرش شوهر 😐 والا ما تو عمرمون فقط دیدیم بین این دو نفر جنگ و دعوا بوده😡 مامانم اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید _انشالله خوشبخت بشی عزیز دلم +مرسی مامان جونم _ممنونم صدای حسین آقا بود چرا واقعا آنقدر صداش بمه😳 خواهراش یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن زینب اومد کنارم و گفت اینا چند نرفتن گفتم بعدا برات میگم وقتی کل کشیدن و دست و روبوسی همه تموم شد مردا اومدن داخل و یه دور هم برای مردا کل کشیدن و دست زدن باباش شروع کرد برای مهریه و اینا که بابا به من نگا کردن رو کردم به سمت حسین آقا : +شرمنده من چهارده تا سکه رو انتخاب کردم مشکلی نیست؟🧐 _نه چه مشکلی فقط بعدا بهم بگین چرا 14تا؟ +چشم _بی بلا🙂 لبخند کوچیکی زدم آره من این مرد رو با جون و دل میخواستم وقتی تعداد سکه روگفتم 😀 چشمای همه باز موند که توضیح دادم چرا نگار تحسین برانگیز مامان و باباش دلم رو شاد کرد 😎 بعد از صحبت های عقد و اینا تصمیم بر این شدکه انشاالله چهار ماه دیگه عقد باشه و توی تالار باشه ولی قبلش😚 میریم مشهد تا خطبه رو اونجا بخونن وافعا خوشحالی تو چهره منو و حسین داد و بیداد میکرد😍 همگی تصمیم گرفتیم نریم محضر و اینا و برای راحتی خرید عقد خطبه محرمیتمون رو بخونن🥴 بابا زنگ زد به حاج آقا حسینی تا خطبه رو بخونن _سلام ترنم جان خوبی بابا جان؟ مبارکه +سلام حاجی ممنونم _آقا داماد اجازه هست🤔 _سلام حاجی اجازه ما دست شماست بفرما _بسم الله...قبلک زوجتة......🗣 نگا کردم به حسین بهم گفت بگو قبلت راهتمون کن خنده ام گرفته بود نفس کشیدم +با اجازه خانم فاطمه زهرا قبلت😝 صدای کل زدم زن های و دست زدن مردا کل فضای خونه رو پرکرده بود لبخندی زدم☺️ الان با حسین محرم شده بودم شده بود مرد روزگارم! نگا کردم بهش که دیدم. آره نگام میکنه لبم رو به دندون گرفتم🥴 _مبارکت باشه عروس خانم! +به همچینین _منو نگا کن سرم رو بالا آوردم که لبخندی به روم زد و روشو کرد اون طرف آخی چه به دلم نشست😚 دیگه وقت رفتن مهمونا شده بود از همه که خدافظی کردم حسین اومد طرف _ترنم خانم میشه بزنی؟ +چی؟ _😅شماره رو منظورم نگا کردم به دستش گوشی دستش بود از خنگی خودم خنده ام گرفت گوشی رو ازش گرفتم و شمارمو بهش دادم📱 _ممنونم ازت مراقب خودت باش +خواهش میکنم لبخندی زدم که دستشو برام برد بالا یا سعید افتادم هه سعید اون الان کجاست؟🖤 به من هیچ ربطی نداره من الان یه مرد وارد زندگیم شده که زندگیمه ولی واقعا تو دوره جالهلیت بودم و خبر نداشتم زهرا سریع دسمتو کشید ازم دوباره اون سوالو پرسید :
+خب ببین زهرا حسین🌱 پسر بزرگه است بعد سه تا خواهر داره و دوتا برادر همه ازدواج کردن به جز خواهر آخری که عاطفه است بقیه همه ازدواج کردن _تو اینا رو از کجای میدونی +خودش شب خواستگاری بهم گفت _هوم 👍🏻 وای ترنم تو الان شوهر دارییییی! +هیسسسسس عه زشته _باشه حالا انگاری شاه ماهیی گیرش اومده +دلتم بخواد😌 _خودم یکی شو دارمممم +زهراااااا 💜نویسنده :A_S💜
انشالله فردا پارت داریم من تا امروز یه آزمون خیلی مهم داشتم و پارت گذاری مناسب و اینا همه چی به ناشناس فردا بستگی داره
خودمونیما!(: ولۍخوش‌بہ‌حال اون‌دلےکہ درڪ ڪرد بزرگترین گمشده‌ی‌زندگیش . . .🥀 امامـ زمانشہ💔 ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ ♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
انچھ‌ام‌ـروز‌گـ‌ذشت🖐🏾 .•شبتونـ فاطمے .• عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے °•مهرتونـ عباسے🌱•° 'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌' یازینبـ مدد...✋🏻 •• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿•• التماس دعاے فرج ....♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... بِسْمِ‌اَللّٰهِ‌اَلْرَحْمٰنّ‌اَلْرَحِیِمْ ...