هدایت شده از رسانهمرصاد | Mersad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥الان فرصت خوبیه که سلبریتیهای با شرف و بی شرف رو پیدا کنید؛
⚠️ببینید کدومشون حداقل یه پست برای فرزندان شهید قنبری گذاشتن ، اونایی که نذاشتن بویی از انسانیت نبردن😔😏
📞📻
« @Jahadiion »
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمامیخواین
بادُنیـامذاکرهکنین🇮🇷🕶️!'
زبان حال آقامحمـدرضـا ✨
سردار راه عشقم، سرباز مرز ایمان...
رزمنده ای دلیر و، مخلص به نام دهقان..
.
از زندگی گذشتم در اول جوانی...
با خون خود نوشتم مفهوم زندگانی..❤️
آن لحظه های آخر گفتم چنین به مادر
مادر مرا دعا کن در راه حق دهم سر
گفت ای عزیزمادر خالص شوی تو هرگاه
من راضی ام پسرجان گر سردهی در این راه
گفتم جواب او را در دل به جز خدا نیست
قربانی تو هستم جانم فدای مهدیست
وقتی که قسمتم شد توفیق جان سپردن
با آن دعای مادر رفتم به جنگ دشمن
سر را چه خوش نهادم بر زانوی ولایت
یک لحظه غرق گشتم در باده ی شفاعت..
.
خوردم ز آن می ناب،جامی به شوق دیدار
راهی شدم به بالا از نردبان ایثار...
در آخر محرم، اهدای جان نمودم...
سر را روانه کردم، جانانه پر گشودم...🕊
.
وقت شهادت من، در ابتدای شب بود...
رخت سعادت من، در وادی حلب بود...
.
خون مرید زینب نزد خدا قبول است..
دلداده ی رقیه در محضر رسول است...💌
.
شکر خدای سبحان،مشتاق سرنوشتم..
در زمره ی شهیدان آلاله ی بهشتم...
تقدیم به شهید مدافع حـرم
•|محمدرضا دهقان امیری|•🌷
شعر از علی سوزنچی کاشانی
1395/1/30
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و بیست و دوم
بلند شدم و به کمک و بچه ها فنر لباسم رو گذاشتم
رفتیم سمت سالن
خیلی خوشحال بودم از این روز ها
راضی بودم از جایی که هستم
ولی خیلی زود گذشت خیلی
یاد مرجان به خیر کاش بود خیلی دلم براش تنگ شده
عرشیا، سجاد همه و همه
باعث شدن هم راه کج رو برم هم راه خوب
و حسین...!
وقتی حسین وارد زندگیم شد دیگه هیچی رو نمیتونستم ببینم
تو افکارم غرق بودم که خبر دادن که حجاب کنید آقا داماد دارن میان
وقتی حسین اومد نشستم و کل این چند ساعت رو براش گفتم
از همه چی براش گفتم
یهو فکرم رفت
سمت دیر اومدنش به آرایشگاه
یه جوری برگشتم که صدای خورد شدن گردنم رو قشنگ شنیدم
خنده ای کرد و سرش رو به نشونه چی شده تکون داد
اخم کوچیکی کردم و گفتم :
_کجای بودی شما ؟ چرا دیر اومدی آرایشگاه؟
میدونی چقدر نگرانت شدم
_اخ شرمنده ام به خدا
یه ذره کار رفیقم تو همون آرایشگاهی که رفتم طول کشید
_مرسی واقعا دستتش درد نکنه
کی هست حالا؟
_اسمش حامده داداش مهدی شوهر زهرا خانوم
_تو آقا مهدی رو از کجا میشناسی
_خب دیگه رفاقتمون دیرینه است
_یعنی تو..... زهرا..... خواستگاری..... من
_بله زهرا شما رو به ما معرفی کرد
میدونست قراره دین و دنیام رو ببازم
اگه تو کارتون ها بودم قشنگ معلوم بود از گوشام داره دود میزنه بیرون
زهرا به من گفته بود نمیشناسه اینا رو
ای خدا زهرا خفه ات میکنم
نگام افتاد به زهرا که لبخند ژکوندی زد
انگاری میدونست چی میگیم ؟
حسین که قیافه ما دوتارو دید
محکم کوبید روی ران پاش که پریدم
_من برم شما به دعوای زنونه تون برسید با اجازه
تا حسین رفت با چشم و ابرو خط و نشون برای زهرا کشیدم
نشستم و با لبخند اروم کل مجلس رو نظاره کردم
پاهام داشت تو این کفش ها ذوق ذوق میکرد
اگه زخم شدنش رو فاکتور بگیریم ده دقیقه است منتظر اقام
منتظر ایستاده بودم تا حامد بیاد از مهمونا تشکر کنیم و بریم
چشمام از شدت خستگی میسوخت
به احتمال زیاد داره از قسمت مردونه خودش شروع میکنه
پنج دقیقه ایستاده بودم که حسین یا الله گفت و وارد شد
از همون دم شروع کردم به تشکر
بعدش رفتم تو اتاق تا شنلم رو بپوشم
الحمد الله هدیه هایی که میدادن خیلی خوب بود و مجبور شدم که تو باکس بزارم و ببرم
حسین اومد کمکم تا چادرم رو سرم کنم و گرنه پس افتاده بودم
با ماشین راه افتادیم سمت خونه مون تو این چند وقت آنقدر لذت بخش بود
قسمت چیدن خونه
هر قسمتش و هر لحظه اش با عشق بود
تو ماشین وقتی یاد این افتادم که قراره کی هم دم ساختمون معطل بشیم
پاهام رو کوبیدم کف ماشین
حسین حالم رو دید سریع زد بغل و دوتا آب انار و یخ در بهشت گرفت
عین این گشنه ها پریدم سه تا خوردم که حسین بد بخت فقط یخ دربهشت تونست بخوره
که اگه از اونم غفلت میکرد میخوردمش
انگاری انرژی گرفته بودم
ولی از حق نگذریم حسینم بی تاثیر نبود
وقتی رسیدیم در کمال تعجب خونه سوت و کور بود
دم در کلی گل و فلان و اینا ولی خبری نبود
بادم خوابید یه لحظه
ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل
واقعا خداروشکر کردم حسین بود وگرنه افتاده بودم کف بیمارستان از خستگی
حسین گفت بریم خونه خودمون بقیه شاید خواب باشن
چیزی نگفتم که کلید رو انداخت
لبخندی به روش زدم و دستمو گذاشتم روی کتفش و گفتم :
_دستت درد نکنه اقایی!
واردکه شدیم یهو برقا روشن شد و برف شادی تو صورت هردوتا مون خالی شد
قشنگ خشک شده بودم
پاک کردم برف شادی ها رو که دیدم همه اونجان
لبخندی به روشون زدم که مهدیه دستمو گرفت که بریم صورتم رو پاک کنه
حسین مخالفت کرد که بعدا
بقیه عذر خواهی کردن و رفتن
عذرخواهی ازاینکه نیومدن دم در برای همسایه ها چون فکر کنم ساعت 3نصف شب بود...
با خستگی خدافظی کردیم
رفتم سمت اتاق و مشغول پاک کردن آرایشم شدم
که حسین اومدو آروم آروم شروع کرد یه باز کردن گیره موهام
بعد از اینکه رفتم حمام اومدم که حسین خوابش برده بود
لباسام رو عوض کردم و خوابیدم
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و بیست و سوم
با صدای زنگ گوشیم اخمی کردم و چرخی زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم
که اسم حسینم خود نمایی میکرد
لبخند خوابالویی زدم و با اون صدام جواب دادم:
_جانم
_ههه تازه بیدار شدی؟ عروس خانوم
_اهوم
_ الحمدالله بلندشو نهار بخور ضعف نکنی
_نهاااااااار؟ مگه ساعت چنده؟
_یک و نیم
_یا ابولفضلللللللللللللل
_خخخ پاشو پاشو من باید برم یاعلی
نشستم روی تخت و دستی به چشمام کشیدم
باورم نمیشد تا یک خوابیده باشم پاشدم و دستی به صر و صورتم کشیدم
رفتم پایین و پلو عدس برای خودم پختم
نشستم روی مبل تا دم بیاد
تلوزیون رو روشن کردم و که یه کانال خورد به پستم
داشت محرم رو نشون میداد
اخمی کردم هنوز خیلی
مونده بود یه محرم گوشیم رو برداشتم و تاریخ رو نگاه کردم.
ابرو هام بالا پرید چشمام چهار تاشد
باورم نمیشد سه روزه دیگه محرم بود
لبخندی پر از بغض زدم و یاد
پرچم ها افتادم
همون موقع سلامی دادم و رفتم سری زدم به برنج
دیگه کم کم داشت ساعت 6میشد
برای اولین شام مشترکمون
زرشک پلو با مرغ درست کرده بودم
سر سفره نشسته بودم که دوباره دم اینه رفتم و خودمو چک کردم
که زنگ در خورد بلند شدم ودر زدم
ایستادم پشت در تا بیاد و درو باز کردم و سلامی بهش کردم:
_سلاااام سلام
شبت به خیر به به ببین چی درست کرده برای ما خانوم
_شب تو هم بخیر نیومده بودی همرو خورده بودم
_خب پس من برم با اجازه
_حسیننن
_بیا بیا که مردم از گشنگی
غذا کشدم که با تعریف های حسین شام بهم چسیبد
هم اون شب خیلی خندیدم و خوش گذشت
با حسین حرف زدم که از فردا برم دنبال کارای دانشگاه
صبح که بیدار شدم سرم به شدت درد میکرد
بیخیالش شدم و بعد از صبحانه قرصی بالا انداختم و رفتم دانشگاه
اول مدیر داشنگاه کلی بهم گیر داد و سین جینم کرد
بعد که خلاصه ای از اتفاقات گفتم یکم آروم شد و ثبت نامم کرد
با از یه هفته دیگه دانشگاهم رو شروع میکردم
موقع برگشتم اسنپ گرفتم
تو ماشین زنگ زدم به زینب و حال و احوالی کردم :
_.......... سلام عروس خانوم خوبی؟ خوشی ما رو نمیبینی؟ دیگه نمیگی یه زینبی بود؟
_سلام بزار برسی بعد غر بزن
بله خوبم تو خوبی داداش خوبه؟ بچه ها خوبن
باور کن این چند وقت آنقدر زود گذشت که هواسم اصلا بود
_بله خبرا میرسه! چرا صدات گرفته خوبی؟
_نه سرم از صبح که بیدار شدم داره میترکه
_ترنم ميگما نکنه...
_نه بابا اصلا انقدر زود
_چرا که نه مگه حتما بایدند ماه یا سال بگذره به نظر من یه آزمایش بده
_اینا رو ول کن چه خبر از زهرا دیرز زنگش زدم انگاری مساعد نبود حالش
_آره زهرا آم رفته تو ماه نهم هی راه به را باید بیمارستان باشه
دوباره دیشب به من زنگ زده گفته کمر درد داره میکشتش
_یادش باشه فردا میام دنبالتون بریم یه کم بچرخیم یه چهار تا عکس بگیریم
_چشمممممممم
_راستی زهرا فردا محرمه حسینه بود که میرفتیم بریم فردا
_خودت که داستان امیر رو میدونی یه جا بند نمیشه برای درسش ولی اگه شد چشم
_بی بلا رنگ میزنم بهت فعلا یاعلی
_یاعلی
یه لحظه رفتم تو فکر
داشت شوخی میکرد مطمئن بودم که باردار نبودم
رفتم خونه و شروع کردم به شست و رفت
شب از خستگی گفتم ده دقیقه دارز بکشم و
بلند شدم شام بپزم
که بیدار شدم دیدم صبحه
لبخندی زدم و لباس مشکیم
رو آماده گذاشتم
دو روزه دیگه شهادت حضرت رقیه بود
مداحی گذاشتم و لباسام
رو تنم کردم
هیچ وقت غم امام حسین برامون قدیمی نمیشه
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
https://harfeto.timefriend.net/16827054890461
حرفی بود در خدمتم
فقط یه سوال حتما جواب بدید
اینکه میخواید رمان ادامه پیدا کنه یا نه؟
اگه میخواید ادامه بدم اتفاقات مهیج و بالا پایین داره هم گریه داره و هم خنده
اگرم که نه که کوتاهش میکنم بستگی به خودتون داره!
ایشانبهحضرتزهرا{س}علاقهمند
وتعصبخاصّیبودندودرهرکاریاز
اینبانویکریمهمددمیجوستوذکر
یازهرا{س}راهمیشهبرلبداشتند.
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
بسم رب الشهدا🍃
دلت را که به شهدا دادی
پس نگیر
بگذار در این دنیا
تو باشی دلداده شهدا🕊️
دعوت شده شهدایی رفیق :)
https://eitaa.com/deeldadeh_shohada
یه کانال ویژه ی عاشقان شهادت✌️
پسران علوی و دختران زهرایی💓•••
#معرفیشهدا🕊
#دلنوشته🗒•°
#پروفایل_شهدایی📲
#به_وقت_مدافعان_حریم🌷•••
کدوم شهید؟😱😍
شهیدی که با ذکری که گفت کلی حاجت داده😢
🛑حاجت داری؟بسم الله...
به محفل #داداشحسین خوش اومدی↓
http://eitaa.com/joinchat/3336437777Cb45ff4382c
حاجت دارا جانمونن❤️👆
شهــداڪاریڪنید!!
بعضۍوقتهانمیدانمدراینمحفلگناھچہڪنم؟!
دستمرابگیریدومراجداڪنیداززمین🖐🏽
میخواهمدردنیایتانآرامبگیرم(:💔
💚 کانال #شهیدمحمدهادیامینی
https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی این خییییلی قشنگ تر از قشنگ بود(((:
چه با دلهای ما کردی یا ابلفضل (:
#پیشنهاد_دانلود🔥
هدایت شده از " بُشری"
بعضی وقتا که میرم سر نماز
نمی دونم چرا دوست دارم نماز زودتر تموم بشه!
دنبال بهونه ایی میگردم..
تا نماز رو زودتر تموم کنم..
برم به مشغله هام برسم...
خودم خودمو بهتر میشناسم خیلی کم پیش میاد که نمازم رو با اشتیاق بخونم ،ممکنه ساعت ها بشینم پیش دوستام و گرم بگیرم و متوجه گذر زمان نشم...
ولی نمی دونم چرا به نماز که میرسم....
خدایا چرا حال عبادت کردن ندارم؟😞
یه مشکلی هست که اجازه نمیده منم مثل امثال آیت الله بهجت بیشترین لذت رو از نمازم ببرم:(
رفیق اگه توهم از نماز خوندنت لذت نمی بری و همش اینها رو به خودت میگی و حال عبادت با خدا رو نداری!!!...
فردا شب: ساعت ۲۲:۰۰ کانال باشید تا بهت بگم چرا حال عبادت رو نداری و نمی تونی از نمازت لذت ببری:(🥺
رفیقاتم دعوت کن به کانال مجنون الحسین 👇
@Majnoon_hosien
#فور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 آی خانمی که ...
الهی با مادرمون حضرت زهرا (سلام الله علیها) محشور و مأنوس باشی ...
#پیشنهاد_دانلود
#حجاب
فضایلقرآنیمولاامیرالمؤمنینعلیهالسلام
آیه نصر؛
آیه ۶۲ سوره انفال است. به نظر آیتالله مکارم شیرازی، هر مؤمنی که رسول اکرم(ص) را یاری کرده، مشمول این آیه است ولی تردیدی نیست که مصداق أکمل و فرد شاخص مؤمنان در این آیه، حضرت علی(ع) است. [۴۶] او در کتاب آیات ولایت در قرآن تصریح کرده است که آيه نصر، يكى از آيات فضيلت امیرالمؤمنین(ع) است.[۴۷]
#هرروزبایکفضیلتمولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودتمیدونیچقددوستدارمآقا🥲💔
پسچراطلبنمیکنی؟!❤️🩹
نوکرتدقکرداااخبرداری؟!🙂💔
#امام_حسین_قلبم
|🏴🥀|
#شهادت_امام_جواد_ع
اینها به جای اینکه برایت دعا کنند
کف می زنند تا نفست را فدا کنند
یا جای اینکه آب برایت بیاورند
همراه نالهی تو چه رقصی به پا کنند
باید فرشته ها، همه با بالهای خود
فکری برای چشمِ پر اشک رضا کنند
«شهادت نهمین نور هدایت امام جواد (علیه السلام) را تسلیت عرض میکنیم»
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و بیست و چهارم
چادرم رو سرم کردم
بغض بدی گلوم رو گرفته بود و پایینم نمیرفت
رفتم بیرون و چرخی زدم
چشمم خورد به مغازه ای که پر از پرچم های جور واجور بود
پارک کردم و رفتم داخل
سلامی دادم که دیدم موکت کردن کفشم رو در آوردم و داخل شدم
مغازه پر بود از پیکسل و پرچم و ابر و کلی چفیه و غیره
حس خیلی خوبی بهم میداد مغازه
یه پیر مرد مومن و صاف و ساده اون ته نشسته بود
که صدام زد:
_سلام دخترم
چیزی میخواستی؟
_سلام عذر میخوام پرچم مشکی میخواستم
_برای خونت
_بله
_خب خونت چند متره؟ کوتاه میخوای یا بلند؟ میخوای دور خونه باشه؟
_بله یه لحظه
زنگ زدم به حسین که بعد از چند بوق جوابم رو داد:
_جان دلم؟
_حسین دور خونع چند متره
_چی کار به متر خونه داری؟ اتفاقی افتاده
_نه بگو تو
_اگه برای درو بخوای..... میشه..... حدود.... 40متر
_باشه ممنونم خدافظ
مهلت حرف زدن بهش ندادم و متر رو به حاجی گفتم
پرچم مشکی ساده رو بهم داد
که اومدم برم دم در یه پرچم مشکی که روی اسلام علیک یا اباعبد الله دوخته شده بود
چشمم رو گرفت.
از حاجی قیمتش رو نپرسیدم فقط حساب کردم و اومدم بیرون
برای امام حسین خرج کردن قیمت یه چیز بی ارزشه
راهی خونه شدم
ذوقی توی دلم برود برای پرچم ها
دلم میخواست قبل از اینکه حسین بیاد پرچم ها رو نصب کنم
از همون اول که رفتم پرچم دم دری رو آوردم و به در خونه بندش کردم
داخل خونه شدم و چادرم رو برداشتم
بعد یه ذره فکر کردن
رفتم سراغ پونیز ها و پله رو از داداش حسین گرفتم
مداحی دل چسبی گذاشتم و شروع کردم به نصب کردن
وقتی تموم شد
از سر و کولم خستگی میبارید
ساعت رو نگا کردم
نیم ساعت تا اومدن حسین بود سریع بلند شدم و آبی به صورتم زدم
غذا رو درست کردم و داخل حمام شدم
لباسام رو که
صبح تا عوض کردم صدای در اومد
که فهمیدم حسین اومده
رفتم بیرون به استقبالش
_سلامممممممم وای ترنم چی کار کردیییی؟
_سلام خوب شده؟
_عالیهههههه دستت درد نکنه حسابی خسته شدی ها
یه خبر توپ برات دارم تا سفره رو پهن کنی منم اومدم
لبخندی به روش زدم و سفره رو پهن کردم
خوابم پرید و جاش هیجان اومد سراغم
_خب به به ماکارونی
_اول خبر خوب
_چشم اینکه... برای چهارم محرم یه بلیط گرفتم برای ماه عسل بریم مشهد چطوره؟
چشمام برقی زد و جیغ بلندی کشیدم که حسین ترسید و دستشو گذاشت روی دهنم
_ترنممممم هیسسس زشته به خدا
_وای خدااااا امام رضا مارو طلبیده
_بله این همه زحمت من یه باد فنا رفت
_دست شما هم درد نکنه
باورم نمیشد
شب رو با خیال خودم توی حرم به خیر کردم.
امروز داشتم میرفتم دنبال زینب و زهرا
برای هیئت
توی راه با هم شروع کردیم به حرف زدن
بهشون گفتم که یکی از دوستای دانشگاهم خواهرش مشاوره
میگفت یادمه یه دختر و پسری یک سال پیش اومده بودن که کمکشون کنم
توی رابطه بودن ولی هیچ کدومشون راضی نبودن.
_خودش میگفت از دخترایی که به خاطر مشکلات عاطفی بهم مراجعه میکردم
همیشه یه سوال رو میپرسیدم
جوابی که میدادن خیلی جالب بود
میگفتم عاشق چه پسرایی میشین؟
چه پسرایی براتون جذابه
پسری که سیاست داشته باشه
زبون باز باشه
بلد باشه احساسات یه دختر رو بر انگیخته کنه
جایگاه بالاتری داشته باشه
بابا همیچین آدمی که تو داری ازش حرف میزنی کلی تمرین داشته
به راحتی میتونه تورو با یه نفر دیگه عوض کنه
چون قاعده شو بلده
من یه بار با همچنین پسری صحبت کردم
گفت این پروسه به دست آوردن یه دختر
برام مثل یه بازیه
ازش لذت می برم
احساس قدرت می کنم
وقتی طرفو به دست میارم
بعد یه مدت برام بی معنی میشه
دیگه جذابیت نداره
بعد دختره آخرشم وقتی از اون ویژگیا برا من صحبت میکنه میگه:
بتونه همه کار بکنه
ولی به خاطر من هیچ کاری نکنه
تویی که تمام اولویتت احساساتته
تویی که تمام اولویتت هیجانته
خودتو بذار به جای طرف
اگر بنا بر هیجان و احسا باشه
خب این به راحتی میتونه وقتی به ذره عادی شد همه چی براش...
بره با یه نفر دیگه
چرا بمونه با تو
مخصوصا با تویی که اولویتت فقط احساست بوده
نه چیز دیگه ای
_مخم صوت کشید حفظ کنی اینا رو
_نه یادم موند فقط
_حق میگفتا
_ول کنید رسیدیم
💜نویسنده : A_S💜