😍خب دیگه سال جدید داره میاد😍
منم براتون سورپرایز دارم، ماهی قرمز آوردم فقط زحمت رنگ کردنش با شما😂😂😂 🐟🐠
o o
/^^^^^7
' ' , oO))))))))Oo,
' , ' ))))))))))))))), /{
' ,' o ))))))))))))))))={
> ))))))))))))))))={
, ))))))\ \)))))))={
' ))))))))\/)))))' \{
' *O))))))))O*'
😍سال نو پیشاپیش مباࢪڪ♥️
یه سوال⁉️
چرا وقتی← مشگی رنگه عشقه🖤خوبه
چرا وقتی← مشگی رنگ رنگ مانتو و شلوار زنان هست قشنگه😍
چرا وقتی← مشگی رنگ لباس مجلسیه شیکه😋
چرا وقتی← مشگی رنگ کت شلوار مردا هست آراستگی😉
و.....
ولی وقتی رنگ چادر منه دنبال هزار تا حرف و حدیث میگردین که مشگی بده، افسردگی میاره🤨
#مشگی_یعنی_رنگ_زندگی_من
(حتی با چادر)↑😉🙃☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم کن به پدر مهربونت 😍
💞💞💞
┄┅┄┅✶@Dokhtaranesayedali
base.apk
8.92M
•{#پس_زمینه🎀
#متحرک ✨ کرمشبتاب🌌
🔖برنامه رو نصب کنید و بعد ازاون پس زمینه مورد دلخواهتون رو انتخاب کنید حتی میتونید از گالریتون عکس مورد دلخواهتون رو انتخاب کنید🤗
اینم بگم میتونید آهنگ بزارید براش😌🎶
@Dokhtaranesayedali
🙃💔
بسیجیشهیدمهدیمحمودیان🖤
دیشبدرهرمزگانشهربندرعباس درحالگشتزنیمحلهمحوریک ماشینناشناسبهسمتایشان حملهمیکندواینبسیجی. بزرگواربهدرجهرفیعشهادتنائل میشوند…💔🙂🌱
@Dokhtaranesayedali
شهدا شرمنده ایم 😔🖤
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هفتم
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد
و مرا بیدار می کرد
نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود.
بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. ☺️😅هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت.
همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب.😒 حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.😅
نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.😍 چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.😊
به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود.😣😓
صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد.
من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم😊گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.😍 ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.😒
ــ بشین دخترم...
سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.😅 مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:
ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی...
ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت:
ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت.☺️ نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
ــ والا چی بگم؟؟!!🙈
سلما به فریادم رسید و گفت:
ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
"واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود"
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی