📿 به وقت نماز
میگفت : ﻭابستہ بہ خــﺪﺍ بشین 🕋
گفتم : 🧐 چہ ﺟﻮﺭی؟
ﮔﻔﺖ : چہ ﺟﻮﺭی ﻭﺍبسته بہ یہ ﻧﻔﺮ میشی !
ﮔﻔﺘﻢ : ﻭقتے ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ مے ﺯﻧﻢ 😊
ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ
ﮔﻔﺖ : ﺁﻓﺮﻳﻦ 👏🏻
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ .. 📿
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻦ .. !
وقت نمازه ❤️
جانمونی 🤭
#نماز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز تولدت بهانه ای شد
تا بهترین شاد باش هایم را
تقدیم حضورت کنم
دلت شاد و روزگارت بهاری باد❤️
متولد یازده اسفند ماه تولدت مبارک🥳💝
Join➥
سلام چالش داریم نوعش عضو اوردنی جایزش ادمین شدن اسم بدید
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#انرژی_یهویی
سلام عزیز
مسئول رمان بنده هستم مدیر
امروز هم شش پارت رو میزارم
#قرار_روزانہ📌↶
هدیه به روح پاڪ #شهید_سیدعبدالکریم_هاشمینژاد
سهم شما ۵ صلوات🌹🌿
|📿|ذڪر روز دوشنبه:↯
یاقاضےَ الحاجات♡
﴿ای برآورنده ی حاجت ها﴾
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وهشت
دیشب اصلا نخوابیدم.
حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید. همین که می دید هنوز بیدارم کلی غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدار ماندن برای خودم و بچه خوب نیست.
دست خودم نبود. خواب به چشمم نمی آمد.😣😞 فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود. اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم؟😭
نماز صبح را با صالح خواندم.
لبه ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه ی صالح دل سیر گریه کردم.😭
نماز که تمام شد، صالح چادر نماز را از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت:
ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😍
چیزی نگفتم.
#می_ترسیدم_دلش_رابلرزانم و از رفتن منصرف شود. می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سر قولش بماند.
می ترسیدم...
از خیلی چیزها می ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می خورد.😣
صالح از کمد بسته ی لواشک را بیرون آورد و گفت:
ــ میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟☺️
سری تکان دادم و بغضم را فرد دادم. تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم.
ــ اینو بنداز دستت. می خوام همراهت باشه. مثل دستبند بنداز به مچت.😢
مچ دست چپش را جلو آورد و گفت:
ــ خودت برام بنداز.
تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.
انگشتر فیروزه را(حلقه مان)💍 از دستش درآورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت. دلم گرفت.😔
دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم. حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمی آمد به رفتنش "نه" بگویم اما حالم خیلی بد بود.
"چرا سپیده نمی زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن"
ــ مهدیه جان😒
نگاهش کردم.
ــ چرا نمی خوابی خوانومم؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم.😔
ــ خوابم نمیاد بخدا...😔
ــ مرگ صالح بخــ...😒
دستم را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم:
ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو.😠😞
اشک جمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد.😢
ــ قربون اون چشمات...
اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم.
دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد. کاش موهایم را نوازش نمی کرد. نفهمیدم چطور خوابم برد.
٭٭٭★★★★★★★★★★★٭٭٭
وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبه ی تخت نشست و مرا به آغوش کشید.
ــ آروم باش خوشگلم... چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ــ چرا بیدارم نکردی؟ می خواستی بدون خداحافظی بری؟!😭
ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی.
بغضم ترکید و گفتم:
ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.😭
ــ مگه می خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊
حالم بهم خورد. خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم.😖
ــ چی شد فداتشم؟
حالم را که دید با خنده گفت:
ــ دخملم داره اذیتت می کنه؟!😁
و خطاب به بچه گفت:
ــ اینجوری می خوای مواظب مامانت باشی پدر صلواتی؟😁
آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
ــ از کجا می دونی دختره؟😳
ــ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😕
خندیدم و گفتم:
ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه.😉
پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟
قلبم هری ریخت.
ادامه👇
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_ونه
ــ ساعت چنده؟
سلما لبخندی زد و گفت:
ــ بیدار شدی؟😊
دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می سوزد.
ــ آااخ...😖
ــ چی شد مهدیه؟😨
ــ دستم...
پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم:
ــ این دیگه چیه؟😥
ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😌 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر.
چشمانش سرخ بود و بی حالت.
تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه کرده بود.
"طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭
اشکم سرازیر شد و صدای کوتاه هق ام، سلما را متوجه خود کرد.
ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟😒😥
صدایش زدم با ناله.
انگار می خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم.
ــ سلماااا😭
ــ جان سلما.😢
ــ من صالحمو می خوام. من بدون صالحم می میرم. من دق می کنم تا برگرده...😭
صدایش بغض آلود بود و بین حرف هایش آب دهانش را فرو می داد که بغض اش را پنهان کند.
ــ فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر... زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می خوای... شرمندم کنی؟😢😭
لحن صدایش عوض شده بود. خودم را ازل او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم.
پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم. 😭😭حالا سلماهم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می کرد.
گوشی موبایلم زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
ــ سلام زهرا بانو...
ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞
ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه تون تمومی نداره. خوبم.
ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟😊
ــ نه... الان نه...
صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری"🙈
ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...☺️
ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊
تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود. یک روز از دنیا بی خبر بودم...!
"کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم"
گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞
🔉ــ مهدیه جان... خانومم. سلام
می دونم... دلت تنگه... چشمات بارونیه... اما #توکل کن. به خدا توکل کن و #صبور باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره. می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜😍😂
صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی ام را شکست.
🔉ــ می خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ 😌حرفیه...؟ می خوام با دخترم هم اسم باشیم... 😍😎حسودی نکن...😂😉
باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد.
🔉ــ مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😇😍
گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم...
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی
دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود.😣
پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می کرد.
هنوز اول راه بودم و نمی توانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم.
صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم.
پدر جون هر روز برایم لواشک می خرید و دور از چشم سلما به من می داد.😍
می گفت
"این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه"😜😅
گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می شد.
هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو.
گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می آید. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم.😔
بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیة الکرسی می خواندم و انگار دلم را به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟😔
تلویزیون📺 اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمی گذاشت شبکه ها را بگردم اما حالا که تنهابودم استفاده کردم.
شبکه ی خبر...
" درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند.😱 به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد"😱
انگشر را توی مشتم فشردم😰
و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ...
"خدایا... صالح من کجاست؟"😭
اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. "به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، 🌷تشیع شهدای مدافع حرم🌷 می باشد.
دیگر بقیه را نفهمیدم...
"شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"😢
سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد.
ــ سلما... شهید آوردن؟😨
توی خودش رفت و گفت:
ــ شهید؟ از کجا؟!😳
ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه...😰😢
ــ می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن.
ــ منم میام. فردا منم ببر😢
کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت.
ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒
ــ نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢
ــ نگران نباش مهدیه.😥
ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️
ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟🙁
ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱
جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت:
ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟😠 رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن. #توکلت کجا رفته؟😵😡
گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم...😭
از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم:
ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭
ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. #توکل کن و نذار #شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه. #امیدت به خدا باشه.
نفسم قطع می شد و بند دلم پاره.
سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم
✨"اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ"✨
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 طاهره ترابی
📝| #حدیث
🕊| امام حسن مجتبی(؏):
هر ڪه خدا را بندگے ڪند
خداوند همه چیز را بندهے او گرداند.
📚| تنبیه الخواطر،ج۲،ص۱۰۸
°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
#استوری
🕊[کُمکمکُن....یاٰاَباصاٰلِح]
⛔️❌هــی نـــگـــو
مـن گنــهــکــارم❌⛔️
✔️حتی اگه گناهکاری با 👈 تَه دلت بگو خدا رو شکر وگرنه اوضاع بیریخت میشه
#درمحضرعلماء
✍حاج اسماعیل دولابی
⭕ خیلی نگو من گناهکارم
⭕ هی نگو من گنهکارم
⚠ این را ادامه نده تا خـــودتـــــ هم به این یقیــن برسی...
✅ روی صفات خوب و کارهای خوبت کـــار کن تا روی آنــها به یقین برسی
📛 معصیت را به یقین نـ❌ـرسان
📛 ایمان را به شک تبدیل نـ❌ـکن
✅ تاثیر زبان این است که اگر چهار مرتبه بگویی بیچارهام و عادت کنی، اوضاع خیـــلی بیریختـــ میشود...
❤️ همیشه بگویید "الحمدلله"....
شکر خدا
❤️ بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همـــراه کنی.
🔰 اگر پَکر هستی دو مرتبه👈 همـــراه با دلت بگو "الحمدلله"👉
💕 آن وقت غمت را از بین میبرد...
#ناامیدی_از_رحمت_خدا
#گناه_کبیره_است ⚠️
#مـجـاهـــد🦋🍃
#اللہمعجللولیڪالفرج
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
∞♥∞ بۍتونرگسهاهمپژمردھاند'🌿!
∞♥∞
خدا نکند که برای تعجیل فرج امام
زمان؏ـج دعا کنیم ولی کارهایمان برای
تبعید فرج حضرتـ باشد
' #آیتـاللهبهجتـ '
••تمام هفته اگر یاحُسین❤️میگویم
••دوشنبه ها زِ لبم یاحسَن💚نمیافتد(:
#دوشنبه_های_امام_حسنی♥️
#ڪریماهلبیت
#امامحسنےامـ
سلام علیکم 😊
شروع تبادلات گسترده خادم الزهرا 🍁
مدیران عزیز و ادمین های گرامی لطفا به موارد ذیل دقت فرمایید ☺️🙂
1-لطفا وسط تبم پست نزارید وگرنه مجبور میشم لفت بدم ☺️
2-تا 30, دقیقه هیچ فعالیتی نشه لطفا ☺️
3-بنر ها بعد 2 ساعت حذف بشن نه بیشتر بمونه نه کمتر ☺️
لطفا این موارد رو رعایت فرمایید که بتونیم با هم جذب بیشتری داشته باشیم
جذبم بالاس چون کانالم مذهبیه و پر جمعیت☺️🙂
ادمین تبادلات میشم کانالتون +100 بود بیا پیوی
ادمین تب اقایون نمیشم شرمنده☺️
ایدی بنده برای ادمین تب شدنم 👇
https://eitaa.com/Saminabbasi1386
مدیران محترم تو اینفو تبم حتما عضو باشید .
با تشکر فراوان از شما ☺️
سلام کیوتم 💋
از این عکس های بالا میخوای ؟
اگر نه که سلیقت داغونه 😱اگر که اره پس بپر 👇😝😘
https://eitaa.com/joinchat/360251448C2f264ee8d7
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸