سلام_امام_زمانـم💚
هر صبح، همچون گل های آفتابگردان ،
رو به سمت یاد شما چشم می گشاییم
و با سلام بر آستان پر برکتتان جان
می گیریم ...
این خورشید حضور شماست که
گرممان می کند، نور بارانمان می نماید
و امیدمان می بخشد ...
شکر خدا که شما را داریم ...
الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪَ_الْفَرَج
صبحت_بخیر_مولای_من
صبحتون_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه مبارک رمضان مبارک؛ . . 🌱!'
--------------------
سَرمیگذاردرو؎ِخـٰاكِصَحنِگوهَرشـٰآد؛
هـَرکسبـَرـاےِگـِریہکردن؛شـٰانِہکـَمدارد..!シ
✨⃟🚗¦⇢ #اربابم_رضا
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
#یاحسین♥️
سبــزهرازدمگــرهباآرزویاربعیــن
یکسفرپایپیادهڪربلاباشدهمین
#اللهمالرزقناکربلا🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹خواهرِ با حجابم...
وقتى دلت ميگيرد از پوزخندهاى به ظاهر روشنفكرها...
قرآن را باز كن و سوره ى "مطففين"
آيات 29 تا 34را نظاره كن:
" آنان كه امروز به تو ميخندند فردا گريانند و تو خندان..."
پس سرت را بالا بگير
قالَ (علیه السلام) :
لا یُنازِعُنا مَوْضِعَهُ إلاّ ظالِمٌ آثِمٌ، وَ لا یَدَّعیهِ إلاّ جاحِدٌ کافِرٌ.([۶])
فرمود: کسی با ما، در رابطه با مقام ولایت و امامت مشاجره و منازعه نمی کند مگر آن که ستمگر و معصیت کار باشد، همچنین کسی مدّعی ولایت و خلافت نمی شود مگر کسی که منکر و کافر باشد.
#حدیث
کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها "
اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ "
بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.
می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ".
از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره
شهید مصطفی احمدی روشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ شاد و زیبا |"مُحَمَّد"
⭕جدیدترین و متفاوت ترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🎵همخوانی موزیکال و شاد در مدح پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
🌐مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت اثر:
📺 aparat.com/v/lkK0m/
🖥شناسه عضویت در کانال ایتا و تلگرام:
📲 @tasnim_esf
#مبعث
#عید_مبعث
#بعثت
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞| نماهنگ بسیار زیبا
⚜بی هَمگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود...
🌀همخوانی موزیکال و شاد ویژه نیمه شعبان
🌼به مناسبت ولادت باسعادت منجی عالم بشریت، حضرت امام زمان(عج)
🔅جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/MLXG9
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙اَسماءُ الحُسنی ۲
🎵تواشیح خاطره انگیز و به یادماندنی ماه مبارک رمضان
🎼با نغمات جدید و سبکی متفاوت
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🎥مکان تصویر برداری:
باشکوه ترین مسجد تاریخی دنیا
🕌مسجد جامع عباسی ،میدان نقش جهان اصفهان
🚧تولید شده در:
استدیو تسنیم اصفهان
📺مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/1kKEU
🖥شناسه کانال ایتا و تلگرام:
📲 @tasnim_esf
#ماه_رمضان
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞|دعای تحویل سال نو به صورت همخوانی زیبا
🔸نماهنگ"نوروز مهدوی"
🎧همخوانی دعای یا مقلب القلوب و الابصار
و اشعار فارسی در مدح حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف🌹
🎉به مناسبت تقارن نوروز با نیمه شعبان
🚧کاری از:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🎞مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت:
📽 aparat.com/v/BRb9q
🌐کانال ایتا و تلگرام:
📲 @tasnim_esf
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍽 روزه برای تحمل گرسنگی و تشنگیِ⁉️⁉️
🧐 یا برای اتفاق مهمّ دیگهای⁉️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۲ چاقو بزرگی ڪه دستهاش ربان صورتی رنگی گره خورده بود دستت میدهند و
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۳
در گوشَت آرام میگویم:
- مهربون باش عزیزم!
یک بار دیگر نفست را بیرون میدهی.
عصبی هستی. این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
- اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را ڪه میگویم یڪ دفعه از جا بلند میشوی. عرق پیشانیات را پاڪ میڪنی و به فاطمه میگویی:
- نمیخواے از عروس عکس تڪی بندازے!؟
از من دور میشوے و ڪنار پدرم میروے!!
#فرارکردیمثلروزاول
اما تاس این بازے را خودت چرخاندهاے!
براے پشیمانی #دیراست.
خم میشوم و به تصویر خودم در شیشهے دودے ماشین پارک شده مقابل درب حوزهتان نگاه میڪنم.
دستی به روسرےام میڪشم و دورش را با دقت صاف میڪنم.
دسته گلی ڪه برایت خریدهام را با ژست در دست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
آمدهام دنبالت مثل #بچهمدرسهایا!!
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینیبدهی، آن هم حسابی
در باز میشود و طلاب یڪی یڪی بیرون میآیند.
میبینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت در حالی ڪه یڪ دستت را روے شانه پسرے گذاشتهاے و با خنده بیرون میآیی.
یڪ قدم جلو میآیم و سعی میکنم هر طور شده من را ببینی.
روے پنجه پا میایستم و دست راستم را کمی بالا میآورم. نگاهت به من میخورد و رنگت به یڪباره میپرد! یڪ لحظه مڪث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت و چیزے به دوستانت میگویی. یڪ دفعه مسیرتان عوض میشود. از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
- آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیڪنی و من سمج تر میشوم
- آقا سید! علی جان؟
یڪ دفعه یڪی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میڪند. درست خیره به چشمان من! به شانهات میزند و با طعنه میگوید:
- آسیدجون!؟ یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویی ،ازشان جدا میشوی و سمتم میآیی. دسته گل را طرفت میگیرم.
- به به! خسته نباشید آقا! میدیدم ڪه مسیر با دیدن خانوم کج میڪنید!
- این چه ڪاریه دختر!؟
- دختر؟منظورت همس…
بین حرفم میپرے:
- آره همسر! اما یادت نره سورے! اومدے آبرومو ببرے؟
- چه آبرویی؟ خب چرا معرفیم نمیڪنی؟
- چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیڪه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم:
- حالا ڪه فعلا نرفتی! از چی میترسی!از زن سوریت!
- نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط با گل اومدے !اصلا اینجا چیڪار میڪنی؟
- خب اومدم دنبالت!
- مگه بچه دبستانیام!؟ اگر بودم که مامانم سرویس میگرفت برام زودتر از زن گرفتن!
از حرفت خندهام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنیتر میشوی. حسابی حرصت گرفته!
- حالا گل رو نمیگیرے؟
- براے چی بگیرم؟
- چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (پشت بندش میخندم)
- الله اکبرا… قرار بود مانع نشی یادته؟
- مگه جلوتو گرفتم!؟
- مستقیم نه!اما..
همان دوستت چند قدم به ما نزدیک میشود و ڪمی آهسته میگوید:
- داداش چیزی شده؟ خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی در موهایت میبرے.
- نه رضا ، برید! الان میام.
و دوباره با عصبانیت نگاهم میڪنی.
- هوف برو خونه، تا یه چیز نشده.
پشتت را میڪنی تا بروے ڪه بازوات را میگیرم.
#ادامہدارد
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۳ در گوشَت آرام میگویم: - مهربون باش عزیزم! یک بار دیگر نفست را بی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۴
یڪ لحظه صداے جمعیت اطراف ما خاموش میشود.
تمام نگاهها سمت ما میچرخد و تو بهت زده بر میگردے و نگاهم میڪنی.
نگاهت سراسر سوال است ڪه
چرا این ڪارو ڪردے!؟ آبروم رفت!
دوستانت نزدیڪ میآیند و ڪم ڪم
پچ پچ بین طلاب راه میافتد.
هنوز بازوات را محکم گرفتهام.
نگاهت میلرزد…از اشک؟ نمیدانم فقط یڪ لحظه سرت را پایین میاندازے.
دیگر کار از کار گذشته. چیزے را دیدهاند ڪه نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد: - چیزے نیست! خانوممه.
لبخند پیروزے روی لبهایم مینشیند. موفق شدم!
همان پسر ڪه به گمانم اسمش رضا بود جلو میپرد:
- چی داداش؟ زن؟ ڪی گرفتی ما بی خبریم؟
کلافه سعی میڪنی عادے به نظر بیایی:
- بعدا شیرینی شو میدم…
یڪی میپراند:
- اگه زنته چرا در میرے؟
عصبی دنبال صدا میگردے و جواب میدهی:
- چون حوزه حرمت داره. نمیتونم بچسبم به خانومم!
این را میگویی، مچ دستم را محڪم در دست میگیرے و بدنبال خود میڪشی.
جمع را شڪاف میدهی و تقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوے و من هم به دنبالت…
نگاههاے سنگین را خیره به حالتمان احساس میڪنم!
به یڪ ڪوچه میرسیم، میایستی و من را داخل آن هل میدهی و سمتم میآیی.
خشم از نگاهت میبارد. میترسم و چند قدم به عقب بر میدارم.
- خوب شد! راحت شدی؟ ممنون از دسته گلت البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی)
- مگه چیڪار ڪردم؟
- هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریڪ نشده برو خونه!
به تمسخر میخندم!
- هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا میخورے. توقع این جواب را نداشتی:
- نه مهم نیست…هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت!
و به سرعت میدوے و از ڪوچه خارج میشوی…
دوستت دارم و تمام غرورم را خرج این رابطه میکنم. چون این احساس فرق دارد... بندے است ڪه هر چه در آن بیشتر گره میخورم آزاد تر میشوم
فقط نگرانم نڪند دیر شود.
هشتاد و پنج روز مانده...
موهایم را میبافم و با یڪ پاپیون صورتی پشت سرم میبندم.
زهرا خانوم صدایم میڪند:
- دخترم! بیاغذاتونو ڪشیدم ببر بالا با علی تو اتاق بخور.
در آینه براے بار آخر به خود نگاه میکنم. آرایش ملایم و یڪ پیراهن صورتی رنگ با گلهای ریز سفید. چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانهای روے لبهایم نقش میبندد.
به آشپزخانه میدوم سینی غذا را برمیدارم و با احتیاط از پلهها بالا میروم. دو هفته از عقدمان میگذرد.
ڪیفم را بالاے پلهها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یڪ بسته پاستیل خرسی بیرون میآورم و میگذارم داخل سینی. آهسته قدم بر میدارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در میزنم. صدایت
میآید!
- بفرمایید!
در را باز میڪنم و با لبخند وارد میشوم. با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را بر میگردانی سمت کتابخانهات.
- بفرمایید غذا آوردم!
- همون پایین میموندے میاومدم سر سفره میخوردیم با خانواده!
- مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت را روے ردیفی از کتابهاے تفسیر قرآن میڪشی و سڪوت میڪنی.
سمت تختت میآیم و سینی را روے زمین میگذارم. خودم هم تکیه میدهم به تخت و دامنم را دورم پهن میڪنم.
هنوز نگاهت به قفسههاست.
- نمیخورے؟
- این چه لباسیه پوشیدے!؟
- چی پوشیدم مگه!
باز هم سڪوت میڪنی. سر به زیر سمتم میآیی و مقابلم میشینی.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۴ یڪ لحظه صداے جمعیت اطراف ما خاموش میشود. تمام نگاهها سمت ما میچ
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۵
سر به زیر سمتم میآیی و مقابلم میشینی، یڪ لحظه سرت را بلند میڪنی و خیره میشوی به چشمهایم. چقدر نگاهت را دوست دارم!
- ریحان! این ڪارا چیه میڪنی!؟
اسمم را گفتی بعد از چهارده روز!
- چی ڪار ڪردم!
- دارے میزنی زیر همه چی!
- زیر چی؟ تو میتونی برے.
- آره میگی میتونی برے ولی کارات…میخوای نگهم دارے. مثل پدرم!
- چه ڪارے آخه؟!
- همینا! من دنبال ڪارامم ڪه برم. چرا سعی میڪنی نگهم دارے. هردو میدونیم من و تو درسته محرمیم. اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
- چرا نباشه!؟
عصبی میشوی..
- دارم سعی میڪنم آروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمیمونم!
جمله آخرت در وجودم شڪست.
#توبرایمنمیمانی
میآیی بلند شوے تا بروے ڪه مچ دستت را میگیرم و سمت خودم میکشم و با بغض اسمت را میگویم ڪه تعادلت را از دست میدهی و قبل از اینڪه روے من بیفتی دستت را به قفسه ڪتابخانه میگیرے:
- این چه ڪاریه آخه!
دستت را از دستم بیرون میڪشی و با عصبانیت از اتاق بیرون میروے.
میدانم مقاومتت سر ترسی است ڪه دارے از عاشقی.
از جایم بلند میشوم و روے تختت مینشینم.
قند در دلم آب میشود! اینڪه شب در خانهتان میمانم!
همان طور ڪه پلهها را دو تا یڪی بالا میروم با ڪلافگی بافت موهایم را باز میکنم. احساس میڪنم ڪسی پشت سرم میآید.سر میگردانم. تویی!
زهرا خانوم جلوے در اتاق تو ایستاده ما را ڪه میبیند لبخند میزند…
- یه مسواک زدن اینقدر طول نداره ڪه!جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از ڪنارمان رد میشود و از پلهها پایین میرود. نگاهت میڪنم. شوڪه به مادرت خیره شدهاے.
حتی خود من توقع این یڪی را نداشتم. نفست را با تندے بیرون میدهی و به اتاق میروے من هم پشت سرت. به رخت خوابها نگاه میڪنی و میگویی:
- بخواب!
- مگه شما نمیخوابی؟
- من!…توبخواب!
سڪوت میڪنم و روے پتوهاے تا شده مینشینم. بعد از مڪث چند دقیقهاے آهسته پنجره اتاقت را باز میڪنی و به لبه چوبیاش تڪیه میدهی.
سر جایم دراز میڪشم و پتو را تا زیر چانهام بالا میڪشم. چشمهایم روے دستها و چهرهات ڪه ماه نیمی از آن را روشن ڪرده میلرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب میشود.
چشمهایم را باز میڪنم، چند بارے پلڪ میزنم و سعی میڪنم به یاد بیارم ڪجا هستم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میڪند که به تو میرسم. لبه پنجره نشستهاے و سرت را به دیوار تکیه دادے...
خوابی!؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!!
آرام از جایم بلند میشوم، بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شاید این تصور را دارم ڪه اگر این ڪار را ڪنم سر و صدا نمیشود! با پنجه پا نزدیڪت میشوم. چشمهایت را بستهاے. آنقدر آرامی ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشوم و پتویت را از روے زمین بر میدارم و با احتیاط رویت میاندازم.
تڪانی میخورے و دوباره آرام نفس میڪشی.
سمت صورتت خم میشوم. در دلم اضطراب میافتد و دستهایم شروع میڪند به لرزیدن.
نفسم به موهایت میخورد و چند تار را به وضوح تڪان میدهد.
ڪمی نزدیڪ تر میشوم و آب دهانم را به زور قورت میدهم. فقط چند سانت مانده. فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میڪشد.
نگاهم خیره به چشمهایت میماند. از ترس این ڪه نڪند بیدار شوے!
صدایی در دلم نهیب میزند!
از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی...
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼