✅ با دقت بخوانید
⭕روانشناسی ۷ کاندید انتخابات ۱۴۰۰
💠دوستان مناظرات تمام شد ولی به نظر بنده انچه که از مناظره به جای ماند .
👤 *علیرضا زاکانی*
ثابت کرد که فرزند راستین انقلاب و سرباز وطن است ، پاکدست بود و شجاع و *نترس* - از سواد کافی برخوردار است و مسلط به گفتمان ، مشکلات جامعه را به خوبی ریشه یابی کرده است و راه علاجش را نیز خوب میداند.
👤 *محسن رضایی*
بدون هیچ پشتوانه فکری امده است و هیچگونه ثبات سیاسی ندارد ولو اینکه حتی حاضر است پیشنهاد حمایت اصلاح طلبان را بپذیرد ، رضایی نه تنها از نظر فکری حتی از نظر جسمانی هم فاقد توانایی برای مدیریت یک جامعه است . سوادش به روز نیست و مباحثش تکرار مکررات است .
👤 *قاضی زاده هاشمی*
در ارمانها سیر میکند ، بدون توجه به زیر ساخت ها و توانائیهای جامعه و کشور برنامه ریزی میکند ، اما دلسوز است و از متانت بالایی برخوردار است . ایشان درد جامعه را به خوبی فهمیده است ولی برای علاج ان بجای انتخاب راه درست دچار احساسات شده است .
👤 *سعید جلیلی*
جلیلی تحصیل کرده علم سیاست است اما یک سیاستمدار *محتاط* ، بدون هدف و در مناظرات بسیار محافظه کار ظاهر شد . او درد جامعه را میداند اما هرگز توان تجویز راه درمان را ندارد . جلیلی حتی در گفتار و توان جسمانی هم قبراق و سرحال نیست .
👤 *محسن مهرعلیزاده*
ایشان فاقد هرگونه سواد و بینش است ، جای بسی تامل است که چرا شورای محترم نگهبان اصلا ایشان رو تائید کرده است . بدون هدف ، بدون برنامه ، فاقد پرستیژ و شخصیت در قالب کاندیدای ریاست جمهوری . ایشان به کل فاقد هرگونه شخصیت هستند ، خصوصا انجایی که گفت بزار مردم آزاد باشند هر چی دوست دارند بخورند ، هر چی دوست دارند بپوشند . به نوعی ترویج خوردن حرام و بی حجابی محض آنهم در ام القرای جهان اسلام و سرزمین مریدان ابر شهید عالم اسلام آقا حسین بن علی (ع) . در سرزمین و نظامی که برای پاسداریش هزاران فرزند برومندش جان شیرین خود را فدا کرده اند .
👤 *عبدالناصر همتی*
یک سیاست باز قهار است ، اهداف و برنامه هایش را بر اساس جریحه دار کردن احساسات مردمی با چاشنی دروغ تدوین کرده است ، او بیشتر از اینکه نشان دهد یک وطن پرست است ثابت کرد که هرگز نه به مردم بلکه به کلیت نظام هم هیچ اعتقادی ندارد . او توانایی داخلی را صفر میداند و تنها چشم به واردات و معجزه از خارج دوخته است . بجای پاسخگویی درست در قالب مهاجم ظاهر میشود . ( خصوصا در مناظره با دکتر زاکانی )
👤 *سیدابراهیم رئیسی*
در مناظرات هم کرامت انسانی را حفظ کرد ، هم حرمت شال سبز حسینی و ردای پیغمبر را که بر دوشش دارد، یک انسان اخلاقمدار با متانت ویژه، یک مدیر توانا اما بسیار مظلوم که صداقت در وجودش موج میزند ، رئیسی بدون شک در دوران ریاستش هم در قوه قضائیه و هم در بحث اقتصاد تحول ایجاد کرد و به درستی برازنده بودنش در مدیریت را نشان ولی هرگز کسی به توانایی هایش اشاره نکرد . رئیسی انگ هایی خورد که هرگز در شان ایشان نبود . او صلابت کامل را برای اجرای قانون دارد و میتواند ارزشها را بازیابی کند . او نشان داد که بسان ابراهیم خلیل الله تبر به دست آمده است تا بت فساد و تزویر و ریا را در هم بشکند .
*و در اخر*
🍒آقایان همتی و مهرعلیزاده ، اگر در مناظرات رئیسی وجود نداشت واقعا چه چیزی برای گفتن داشتند ؟؟🤭
💚بنابراین اصلح ترین و عملگراترین گزینه؛ برای برون رفت از شرایط فعلی کشور و حل مشکلات اقتصادی مردم ایران بی تردید اقای *رئیسی* است👌
🛑این پست را با دیگران به اشتراک بگذارید
#همسفرانه🌷
.
« تقدیم به قلب صبور همسران شهدا »
جنس « شهادت » تو فرق می کند !
تو یک زنی... جهاد بر زنان واجب نیست ، اما تو هم شهید میشوی . 🥀
تو میدانستی به کسی بله میگویی که دنیایی نیست 🕊
وقتی بله گفتی شهید شدی 🥀
لحظه لحظه عاشقانهات را زندگی کردی ، میدانستی عمر عاشقانهات کوتاه است ...و 😔
با این علم و آگاهیات ، شهید شدی 🥀
گفت دلبستهاش نشوی... 😭
و تو هر بار پس از شنیدن غزلهای خداحافظیاش شهید شدی 🥀
ثانیههای نبودنش را همچون گذران سالیانی دور و دراز تحمل کردی ... و 😓
در تیک تاک ثانیههای نبودنش شهید شدی🥀
ترس وجودت از مجروح شدنش ، اسیر شدنش ، شهید شدنش را به صبر مبدل کردی... و ☺️
هربار با این افکار شهید شدی 🥀
از نبودن گفت و😔
۷
#تو_شهید_شدی 🥀
از شهادت گفت و😇
#تو_شهید_شدی 🥀
از تنهاییهای بدون او گفت و 😔
#تو_شهید_شدی 🥀
از رسالتت بعد از شهادتش گفت و 😩
#تو_شهید_شدی 🥀
از به ثمر رساندن بچهها بی او گفت و 😓
#تو_شهید_شدی 🥀
حال او شهید شد و 🕊🥀
#تو_شهید_شدی 🥀
آری #تو_شهید_شدی 🥀
شهادتی از جنس پر احساس زنانه ، از جنس تمام لحظههای سختِ بی او ... 💔
از جنس دلتنگیهای مداوم ... 😔
از جنس تنهایی ... 😣
از جنس صبوری. 😓
تو هم #شهید شدی 🥀
فقط جنس #شهادت تو فرق میکند !
#همسفرانه🌷
.
.
خواستگارها آمده و نیامده ، پرس و جو
می کردم که اهل نماز و روزه
هستند یا نه ؛
باقی مسائل برایم مهم نبود . 😳👏
حمید هم مثل بقیه ؛
اصلا برایم مهم نبود که
خانه دارد یا نه ؛🏠
وضغ زندگیش چطور است ؛💵
اینها معیار اصلیم نبود .
شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان
کم نداشت و این خصوصیتش مرا
به ازدواج با او دلگرم می کرد .💍😍
حمید هم به گفته خودش حجاب
و عفت من را دیده بود و به اعتقادم
درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب
اطمینان پیدا کرده بود ،❤️
در تصمیمش برای ازدواج
مصمم تر شده بود .💞
#همسر_شهید_حمید_ایرانمنش🌸
بیانیه انتخاباتی خانواده شهید سلیمانی
متن بیانیه به شرح زیر است:
🔹ملت عزیز ایران! اینک که در آستانۀ آزمونی دیگر از تجلی مردمسالاری دینی در عرصۀ مهم و سرنوشتساز انتخابات ریاستجمهوری قرار گرفتهایم، مردِ میدان و سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی در ملکوت اعلی و در جمع امام و شهیدان نظارهگر ماست. همان مردی که همواره میگفت: «نظام جمهوری اسلامی حرم است، حزب و جناح فرع است، اصل جمهوری اسلامی است.»
🔹این روزها از سویی دیدگان منتظر دوستداران ایران و انقلاب اسلامی و جبهۀ سرافراز مقاومت و از سوی دیگر دشمنان پیشرفت و استقلال ملت و کشور بهحضور پُرشور شما در این انتخابات چشم دوختهاند و ما مطمئنیم همانگونه که در آن تشییع تاریخی سرباز فدایی خود را تا عرش الهی بدرقه کردید، در روز ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ نیز با حضور حماسی خویش، برگ زرین دیگری بر دفتر قطور افتخارات ملتِ تاریخسازِ ایران خواهید افزود
🔹اکنون در این برهۀ حساس، خانوادۀ شهید حاج قاسم سلیمانی دست شما ملت بزرگوار ایران را برای مشارکت حداکثری و انتخاب اصلح میفشارد زیرا حضور شما در انتخابات صیانت از نظام مقدس جمهوری اسلامی و خیمۀ رسولالله (ص) است، همانگونه که شهید بزرگوارمان در وصیتنامۀ خود بیان کرد: «والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیتاللهالحرام و مدینۀ حرم رسولالله (ص)، نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند.» برایناساس، انتظار داریم به مصداق «تواصي بالحق»، ضمن شرکت خود در انتخابات، سایر اقشار مردم عاشق اسلام و ایران را نیز به رفتن پای صندوقهای رأی دعوت نمایید تا یکی از برگهای سرنوشت ایرانمان به نیکی ورق بخورد، انشاءالله
خاک پای ملت عزیز ایران - خانوادۀ شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهیدانه🥀
امتحان خدا جلو رومونه؛
اونی بعدا سرش بالاست و سینش جلو،
که اینجا نمره منفی نگیره،☝️🏻
حواسمون باشه شرمنده آقا نشیم..!
#شهید_مصطفی_صدر_زاده🌷
به جوانان بگویید :
امروز چشمِ شهیدان به شماست ؛
به پا خیزید ..
اسلامِ خود را دریابید🌿!
- #شهید_ابراهیم_همت💙
شب که دیر میاومد خونه در نمیزد .
از روی دیوار میپرید تو حیاط ؛
و تا اذان صبح صبر میکرد، بعد به شیشه میزد ..!
و همه را برای نماز بیدار میکرد ..
بعد از شهادتش مادرم هر شب با صدای برخوردِ باد به شیشه میگفت :
ابراهیم اومده :)❤️
- #شهید_ابراهیم_هادی🍭.
#من_با_تو
#قسمت_شصت_وهشتم
خجالت مےڪشیدم بگم امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد :
ــ دزد و پلیس بازیه؟!
آروم گفتم :
ــ نہ..! ولے فعلا تا بچہهای دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ!
باشہای گفت و قطع ڪرد...
بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت :
ــ من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہات ڪنہ!
همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم.
بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے شد... راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ...پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود... با قدمهای بلند بہ سمتش رفتم دستگیرہی در رو گرفتم و باز ڪردم.
همونطور ڪہ روی صندلے جلو مےنشستم گفتم :
ــ دوبارہ سلام!
نگاهم ڪرد و گفت :
ــ سلام...
زل زدہ بودم بہ رو بہ روم.
سهیلے بالاتنہاش رو سمت من برگردونہ بود، دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہاش و بہ نیم رخم زل زدہ بود... با لحن ملایم گفت :
ــ ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟ آقا پلیسہ؟
خندہام گرفت نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هاش نگاہ نمےڪردم. سنگینےنگاهش ضربان قلبم رو بالا مےبرد! جدی گفت :
ــ هانیہ خانم درمورد یہ چیزی صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازی.
سرفہای ڪردم و گفتم :
ــ صحبت ڪنیم.
سرش رو نزدیڪ صورتم آورد :
ــ ڪو اون دختر خشمگین؟
سرم رو بلند ڪردم...
نگاہهامون بهم گرہ خوردبرق چشمهای عسلیش نفسم رو گرفت، سریع صورتم رو برگردوندم...
جدی گفتم :
ــ خشمگین خودتے!
خندہی ڪوتاہ ڪردو گفت :
ــ راجع بہ امین و بنیامین!
لبم رو بہ دندون گرفتم...
چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہچیز، مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست!گذشتهام،گذشتهی من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہوقتے حرفهام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود!
سهیلے با اخم
نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود!
با حرص نفسم رو بیرون دادم... قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہست!
همونطور ڪہ
در ماشین رو باز مےڪردم گفتم:
ــ بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید!
از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم!
ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ، خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے بگیرم ڪہ صداش پیچید :
ــ ڪجا میری؟
برگشتم سمتش رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روی صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد :
ــ هانیہ خانم!
لبخندی نشست روی لبم
برگشتم سمتش... سرش پایین نبود اما چشمهاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالتمیڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود!
ــ بلہ؟!
دستهاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید!
ــ چرا زود رفتے؟
خب یہ لحظہ ناراحت شدم!
وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد :
ــ حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟
لبخند عمیقے زدم...میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدی گفتم:
ــ نہ خیر...!
دیگہ باید برم خونہ عرضےندارید؟
بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :
ــ حرف آخرتونہ؟
با حالت ساختگے
خودم رو عصبے نشون دادم :
ــ اول و آخر ندارہ ڪہ! موفق باشید خدانگهدار
حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت :
ــ صبر ڪن!
پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت :
ــ من ڪہ عذرخواهے ڪردم!
برگشتم سمتش...
دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت :
ــ ببخشید!
این پسر چرا
یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟!
بےاختیار گفتم :
ــ امیرحسین!
با تعجب سرش رو بلند ڪرد،
چند لحظہ بعد چشمهاش مثل لبهاش رنگ لبخند گرفتن... زل زد بہ چشمهام و گفت :
ــ جانه امیرحسین!
دلم رفت برای جان گفتنش
مثل خودش زل زدم بہ چشمهاش...
ــ بریم نامزد بازی؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شصت_ونهم
چند بار پشت سر هم پلڪ زدم
ولے چشمهام رو ڪامل باز نڪردم...
غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.
ڪنارم خالے بود، روی تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوی صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم...نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روی موڪت نرم و بلند شدم...بہ سمت گهوارہی بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہی متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم.
تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیره در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم... همونطور ڪہ در رو مےبستم خمیازہای ڪشیدم... نگاهم افتاد بہ گوشہی پذیرایے ڪنار مبلها، عبای سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاباون گوشہ بود.
بلند گفتم :
ــ امیرحسین؟!
صداش از توی آشپزخونہ اومد :
ــ جانم!
همونطور ڪہ بہ
سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم :
ــ ڪے بیدار شدی؟!
ــ بعد نماز صبح نخوابیدم.
وارد آشپزخونہ شدم...
لباسهای دیشب تنش نبود! تےشرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہای پوشیدہ بود.
پس دوش گرفتہ بود!
فاطمہ آروم توی بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندیدلبهام رو غنچہ ڪردم و گفتم :
ــ جانم مامانے!
با ناراحتے ساختگے
رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخوای آمادہ شے... منم بیدار نڪردی!
همونطور ڪہ آروم
مےزد بہ ڪمر فاطمہ گفت :
ــ خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.
از ڪنار ڪابینت
رفت ڪنار و ادامہ داد :
ــ صبحونہی خانم بچہهارم آمادہ ڪردم.
نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهای خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہهای فرنے بود انداختم... بازوش رو گرفتم و گفتم :
ــ تشڪرات همسری!
گونہاش رو آورد جلو و گفت :
ــ تشڪر ڪن!
با خندہ گفتم :
ــ پسرہی پررو!
با شیطنت گفت:
ــ یالا دختر خانم!
رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم :
از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ!
نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت :
ــ وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!
گونہاش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم...چند لحظہ بعد گفت :
ــ الو...!
زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوی ما رو نگاہ مےڪرد،گفتم :
ــ انگار دارہ فیلمسینمایے تماشا میڪنہ!
با گفتن این حرف
سریع روی پنجہ پا ایستادم
و گونہی امیرحسین رو آروم بوسیدم!لبخندی زدو صورتش رو برگردوند سمتم،سرفهای ڪرد و گفت :
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہام بود! گول خوردی هانیہ خانم!
آروم با مشت ڪوبیدم روی شونہاش خواستم چیزی بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خوری و گفت :
ــ خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟ بہ قول صائب گر پیشمان گشتہای بگذار در جایش نهم!
بشقاب گوجہ فرنگے و خیار رو برداشتم و گذاشتم روی میز... با اخم ساختگے گفتم :
ــ لازم نڪردہ!
نون سنگک و قالب پنیر روی میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صدای گریہ از اتاق خواب بلند شد...همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم :
ــ وای بچہ ها
در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم...
سپیدہنشستہ بود توی گهوارہ و گریہ میڪردهمونطور ڪہ بہ سمتش مےرفتم گفتم :
ــ جانم دخترم...جانم...
نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشمهای گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد...خندہام گرفت سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہش آویزون بود،دستهاش رو بہ سمتم درازڪرد... بغلش ڪردم و بوسہی عمیقے از گونہش گرفتم...
همونطور ڪہ
موهاش رو نوازش مےڪردم گفتم:
ــ نبودم ترسیدی عزیزم؟!
ساڪت سرش رو گذاشت روی شونہام
زل زدم بہ مائدہو گفتم :
ــ مامانے الان میام میبرمت نترسیا
آروم توی گهوارہ نشست
بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.سریع گفتم :
ــ الان بابا میاد!
بلافاصلہ بلند گفتم :
ــ امیرحسین میای؟
چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد..
پیشونے سپیدہ رو بوسید، بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد... مائدہ لبخندی زد و از خودش صدا درآورد...امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت :
ــ ماشاءالله! هانے بہ اینا چے میدی انقد سنگینن؟!
با لبخند گفتم :
ــ بیام ڪمڪت...؟
همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:
ــ نه...بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہها
تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم.
امیرحسین، فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توی صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست...پیالہهای سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرسهای نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،
امیرحسین قاشقهای ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:
ــ خب اول بہ ڪے بدم؟
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هفتاد
فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ...
امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت
و برد بہ سمت بچہها
صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خوردفاطمہو مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!خندہم گرفت قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوی دهن سپیدہ رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ خوشمزہست؟
همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مےڪرد گفت :
ــ خیلے!
خندیدم و چیزی نگفتم...
دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہها... بچہها با نگاہ مظلوم لبهاشون روی هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن...قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.
تڪہای نون سنگک برداشتم،
با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روی نون...گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم :
ــ همسر...
همونطور ڪہ
بہ مائدہ غذا مےداد گفت :
ــ همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توی جاهای عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسری من خانمے! توی جمعهای خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہجان نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم توی خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہی محبتآمیز دیگه!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم :
ــ امیرحسینم...
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت :
ــ دخترا با من...! من با تو!
همون لقمہای ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توی دهنم و گفتم :
ــ من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ...
بچہها رو گذاشتم توی پذیرایے چهار دست و پا برن...سهتایے دنبال هم مےدویدن و صدا در مےآوردن... عبا و ڪتابهای امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم... همزمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم... آروم قدممیزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود...بچہها دنبالش مےافتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازی میڪنہ! چیزینمیگفت ولےمیدونستم تمرڪزش بهم میخورہ!
ڪتابها رو گذاشتم توی ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیواری گذاشتم... هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم... بچہها دور امیرحسین جمع شدہ بودن... ڪفشها و شنل های سفیدشون رو برداشتم... بہ سمتشون رفتم و گفتم :
ــ کی میاد بریم دَر دَر...؟
توجهشون بهم جلب شد...
با عجلہ بہ سمتم اومدن...نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهای تپل فاطمہرو بین دستهام گرفتم و گفتم:
ــ دخترامو ببرم دَر دَر...!
مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهای فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:
ــ حسودی موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روی رون پام و لرزون ایستاد...دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روی ڪتفم.
با لبخند گفتم:ــ آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ...
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روی لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم :
ــ میشینے تا پاپانای آجے رو بپوشونم؟
نشست روی پام...
ڪفشهایش فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪرمیڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ... من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!کی اون هانیهی شونزدہ سالہ فڪر مےڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهای هشت ماهہام واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!
بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. سپیدہی شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم برای انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہی فجر اومد.
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہش برگہ هارو جلوی صورتش گرفتہ بود، تڪیہش رو دادہ بود بہ دیوار...
استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم... با لبخند زل زدم بہ صورتش، ریتم نفس های من بہ این مرد بند بود.حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم...هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہی حیاط خونہی پدریش رو برای زندگے ساختیم...حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهمبیرون میریم و مردم نگاهمون میکنن...حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانےام ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہی جدا بافتہ نیستیم... انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همه!
سنگینےنگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت :
ــ چیہ دید میزنے دخترخانم؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هفتاد_یکم
سرم رو انداختم پایین و مشغول پوشوندن ڪفشهای مائدہ شدم.
همونطور گفتم :
ــ نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
با شیطنت گفت :
ــ بنداز عزیزم بنداز...
ڪفشهای سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪاری سر خرگوشهای روی ڪفشهاشون بودن...سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم...در رو باز ڪردم و یڪےیڪے هلشون دادم تو حیاط...چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوشهام رو گرفتم! امیرحسین با چشمهای گرد شدہ گفت :
ــ چہ شدت هیجانے!
ــ دخترای توان دیگہ آقا
نگاهم رو روی
برگہهاش انداختم و گفتم :
ــ موفق باشے!
چشمهاش رنگ عشق گرفت!
لب هاش رو بهم زد :
ــ هانیہ؟!
ــ جانم!
ــ خیلے ممنونم از
درڪ ڪردن و همراهیات!
مثل خودش گفتم :
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود
ڪنارم ایستاد :
ــ اینطوری میخوای بری تو حیاط؟!
سرما میخوری...
نگاهم رو بردم سمت
دخترها تا حواسم بهشون باشه:
ــ نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:
ــ ڪارت تموم شد صدامون ڪن...
در رو بستم و رفتم سمت بچہها...با خندہ روروڪهاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن جای هستے خالے بود تا باهاشون بازی ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم...امین رابطہش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے برای من عزیز بود.با صدای باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم...بابا محمد پدر امیرحسین نون بربری بہ دست وارد شد...با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:ــ سلام بابا جون صبح بہ خیر...
سرش رو بلند ڪرد پر انرژی گفت:
ــ سلام دخترم صبح توام بہ خیر...
با ذوقنگاهش رو دوخت بہ دخترها.
ــ سلام گلای بابابزرگ...
بچہها نگاهے بہ بابامحمدانداختن و دست تڪون دادن... بابامحمد نون بربری رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ ببر خونہتون...
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض ⛲رفت...با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار...متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہام رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم :
ــ اینجا ورود ممنوعہ بچہ! برو اون ور رانندگے ڪن...
رو بہ بابامحمد گفتم:
ــ ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان... راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
ــ فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ...
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:
ــ هانیہ جان!
با دیدن بابا سریع دستش رو
برد بالا و گفت:
ــ سلام بابا
بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربری اشارہ ڪرد و گفت :
ــ میخوری؟
امیرحسین بہ سمت
بچہ ها رفت و با لبخند گفت:
ــ نوش جونتون...
همونطور ڪہ بچہها رو بہ سمت خونہ هل مےداد گفت :
ــ ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم.
پشت سرش راہ افتادم...
بچہها رو یڪےیڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف! شبیہ جوجہ ها بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم :
ــ وای دیر شد!
بچہها رو بردم توی اتاق...
لباسهاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روی تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے...مائدہ و سپیدہ رو روی تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم...زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:
ــ اونطوری نڪنا میخورمت...!
مائدہ و سپیدہ
ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن...
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دستهاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن... فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!یڪےیڪے لباس هاشون رو پوشندم، بہ قدری گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هفتاد_ودوم
( #قسمتآخر )
امیرحسین وارد اتاق شد...
تےشرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت... همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت :
ــ هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہها هست...
نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید...مشغول بستن دڪمہهاش شد.
ــ صبرمیڪنم تا آمادہ شے...
ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوی آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن... از توی آینہ با لبخند زل زد بهم... جوابش رو با لبخند دادم...گفتم :
ــ حس عجیبے دارم امیرحسین...
مشغول مرتب ڪردن موهاش شد :
ــ بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ!
از روی تخت بلند شدم...
ــ حواست بہ بچہها هست آمادہ شم؟
سرش رو بہ نشونہی مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت.
با خیال راحت لباسهای یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم... روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــــے سادہ م رو برداشتم... همون چادری ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستمروز اولے ڪہ اومدم خونہشون بهم داد... روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہها گفتم :
ــ من آمادہ ام بریم!
امیرحسین فاطمہ و مائدہرو بغل ڪرد و گفت :
ــ بیا یہ سلفے بعد...
ڪنارش روی تخت نشستم...
سپیدہ رو بغل ڪردم...موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت :
ــ من و خانم بچہها یهویے...!
بچہها شروع ڪردن بہ دست زدن.
از روی تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم... رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم.
دستش رو داخل جیبش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت...از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توی ڪوچہ زیر لب گفتم :
ــ یا فاطمہ...!
بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روی صندلےمخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ و مائدہ رو آورد.
باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت :
ــ بسماللهالرحمنالرحیم...
همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:
ــ پیش بہ سوی نذر خانمم
شیشہی ماشین رو پایین دادم
با لبخند بہ دانشگاہ نگاہڪردم و گفتم:
ــ یادش بہ خیر...!
از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہی حسینیــــه شدیم...امیرحسین ماشین رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم...در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من... مائدہ و سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم.
چند تا از شاگردهای امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن... آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت :
ــ هانیہ،خانم محمدی رو صدا ڪن ڪمڪڪنہ بچہها رو ببری خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم
شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہی سیاہپوش چرخوندم...خانممحمدی داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوالپرسے گفت :
ــ ڪجایید شما؟!
صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:
ــ ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد
باهاش بہ قدری صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.
ــ خب حالا! دو تا فسقلے دیگہڪوشن؟!
بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ بغل باباشون
دستش رو روی ڪمرم گذاشت و گفت:
ــ بریم بیارمشون...
باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدی نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانممحمدی مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم :
ــ امیرحسین سپیدہ رو بدہ!
نگاهم ڪرد و گفت :
ــ سختت میشہ!
همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم :
ــ دو قدم راهہ...بدہ!
مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،
سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ برو همسری. موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہرو تڪوندادم و گفتم:
ــ خداحافظ بابایے...!
نگاهش رو بین بچہها چرخوند و روی صورت من قفل ڪرد!
ــ خداحافظ عزیزای دلم...
با خانم محمدی دوبارہ وارد حسینیہ شدیم. صدای همهمہ و بوی گلاب باهم مخلوط شدہ بود...آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہها رو روی پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،
چند دقیقہ بعد صدای امیرحسین از توی بلندگوها پیچید :
اعوذبااللهمنالشیطانالرجیم،بسماللهالرحمنالرحیم
با صدای امیرحسین،صدای همهمہ قطع شد. بچہها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن دنبال صدای پدرشون بودن...سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـــم یا فاطمہ...قطرہی اشڪے از گوشہی چشمم چڪید...! مثل دفعہی اول، بدون شروع روضہ! صدای امیرحسین مےاومد... بوسہی ڪوتاهے روی "یا فاطمه" نشوندم و گفتم :
ــ مادر...! با دخترام اومدم!
#پایان
به قَلَــــم لیلی سلطانی